روبرت میشلز (۱۸۷۶-۱۹۳۶) Robert Michels جامعهشناس آلمانی-ایتالیایی، عضو حزب سوسیال-دموکراسی یکی از نخستین افرادی بود که وجود «پدیدة رهبران» را به عنوان سمپتوم احزاب سوسیالیست شناسایی کرد. او در سالهای ابتدایی قرن بیستم کاستیها و معایب حزب را افشا میکرد و زبانی انتقادی نسبت به رهبران حزب و سندیکا داشت. از مجموعه مقالات او که بین سالهای ۱۹۰۴ تا ۱۹۱۰ نوشت میتوان چند خط اصلی را بیرون کشید: نقد بیتفاوتی رهبران حزب نسبت به خطر جنگ که حتی گاهی به ممانعت از کنشهای آنتی-میلیتاریستی در حزب میانجامید؛ نقد جدایی رهبران از کارگران؛ نقد عملکردشان در استفاده ابزاری از اعتصاب عمومی و یا مخالفت با آن؛ نقد ارحجیتی که حزب برای سندیکاهای رفرمیست و غیرسیاسی قائل بود و در عین حال خصومت بیش از حدش با سندیکاهای مستقل و انقلابی؛ نقد روحیة منفعطتطلبانه و حسابگری در میان اعضای عالیرتبه و از بین رفتن روحیه شجاعت و فداکاری در میان اعضای عادی؛ نقد پیشرفت روزافزون اپورتونیسم در حزب و منش عوامفریبانة رهبران حزب؛ نقد رویزیونیسم و پاتریوتیسم حزب و کوتاهی در انجام وظایف انترناسیونالیستیاش.
در ۱۹۰۴ مقالهای در مورد خطراتی که سوسیال-دموکراسی آلمان را تهدید میکند مینویسد و نسبت به خطر پارلمانتاریسم که اپورتونیسم و رفرمیسم را به همراه دارد هشدار میدهد: «پارلمانتاریسم همه جا را تصرف کرده، نمایندگان در سوسیال-دموکراسی بالاتر از همه چیز هستند. […] منش گروه پارلمانی در رایشتاگ تبدیل به قانون والای سیاست سوسیالیستی شده است. روزی بِبِل به محافظهکاران اعلام کرد که به هیچ کس اجازه نخواهد داد از امپراطوری تکهای بکند!». و در مقالة دیگری (۱۹۰۶) بعد از تازیدن به کم کاری و بیتفاوتی رهبران حزب در قبال خطر جنگ، با این توجیه که قوایش در برابر قوای لیبرالها کم است، به راحتطلبانهترین راه یعنی صرفاً خودداری از رأی به اعتبارات جنگی اکتفا میکند و انترناسیونالترینشان (کائوتسکی) را مورد تمسخر قرار میدهد که آرزو دارد که ارتش فرانسه یا ناوگان انگلستان ارتش یا ناوگان آلمان را درهم بکوبد: «آنها امیدوارند که با نابودی ارتش امپریالیستی توسط دشمن خارجی، دشمن داخلی، انقلاب اجتماعی، سربرآورد. منتها این انقلابیون انترناسیونال که به کمترین چیزی که فکر نمیکنند فرزندان پرولتاریای ارتش سرمایهداری است، اما شدیداً امیدوارند که کارگران سوسیالیست بعد از اینکه مغلوب و کشته و لت و پار شدند، تحت شکل انقلابی از نو برخیزند». و ادامه میدهد که جنبش کارگری آلمان که اینک به دست رهبران اپورتونیست و کاسبکار افتاده از مسیر انترناسیونالیستی خود فرسنگها فاصله گرفته است و این مشخصاً به دلیل غیبت «روحیة فداکاری، روح دلاوری است که غایبترین چیز در نزد سوسیالیستها و سندیکالیستها» میباشد. و در نهایت به این نتیجه میرسد که جنبش کارگری آلمان «با رها کردن زمینة عملش زمین مبارزة طبقاتی ناب، با نقل مکان کردن به خانهای مجهز بوروکراتیسم پارلمانی و سندیکایی، با متمرکز کردن قدرت میلیونها مبارز در دستان یک مشت رهبر، کیفیت و خصلت جوهری خود را از دست داده.». و میپرسد: در حالی که «ترس از از دست دادن رأیدهندگان و پول پسانداز، به قانون متعالی سوسیال-دموکراسی» بدل شده است، « چطور ریتم جنبش پرولتری آلمان و با این روحیة که به نحوی مبالغهآمیز حسابگرانه است کند نشود؟» و «چطور عشق به سازمان علیه هر عمل خودانگیختهای قرار نگیرد؟»
میشلز بعداً به خاطر دلزدگی از سوسیال-دموکراسی به جنبش فاشیستی در حال رشد ایتالیا گرایش پیدا میکند و تا مرگش هوادار موسیلینی باقی میماند. با این وجود، این پسرفت وحشتناک، میشلز باعث نمیشود که بر نقد زودهنگام او بر حزب، پدیدة رهبرگرایی، اپورتونیسم و رفرمیسم رشدیابنده در پارلمانتاریسم، جدایی رهبران از تودهها و از این دست، چشم ببندیم؛ نقدهایی که قطعاً ما را به یاد نقدهای لوکزامبورگ میاندازد که یک دهه بعدتر توسط هلندیها پانهکوک و گورتر، اما اینبار برندهتر مطرح شدند و اینبار نه سوسیال-دموکراسی آلمان که فرزندش یعنی بولشویسم روسی را هدف قرار دادند.
میشلز در اثر معروف خود، جامعهشناسی احزاب در دموکراسی مدرن، نقدی مفصل از عمل حزبی ارائه میدهد و سرانجام به این حکم غیرقابل بازگشت میرسد که «دموکراسی به اولیگارشی میانجامد، بدل به الیگارشی میشود». تز اصلی خود را چنین خلاصه میکند: «الیگارشیک شدنْ سرنوشت محتوم هر سازمان دموکراتیکی است ـو مراد از دموکراتیک، برابری مطلق اعضاست- ، یعنی تقسیم شدن به رهبریکننده و رهبریشونده که درنهایت به نابودی اصل دموکراتیکی میانجامد که باعث به وجود آمدن سازمان بوده است». و سپس دلایل بیشمار این عقبگرد را به چند دسته تقسیم میکند: علل مکانیکی (عدم امکان تکنیکی خود-گردانی تودهها)؛ علل روانشناختی فردی (عطش قدرت رهبران) و تودهای (نیاز توده به رهبری شدن و بیتفاوتیاش نسبت به زندگی جمعی سازمان)؛ و علل ذاتی سازماندهی که باعث تشدید دیگر علل میشود: ضرورت تقسیم کار و نیاز «نظامی» مبارزه که باعث هر چه عمیقتر شدن فاصله بین کادرها و اعضای سادة یک سازمان میشود. از بین این علل همین علت آخری است که مسبب فساد حزب و سازمانهای «دموکراتیک» است و تنها این علت است که به خاطر پایة عینی و مادیاش درخور تأمل بیشتر است. (با این حال بررسی سایر علل برای هر فردی که به سرنوشت احزاب علاقمند است، برای هر فردی که به دنبال یافتن راه چگونگی شکل دادن حزب انقلابی است، از واجبات است!)
در واقع، جان کلام میشلز این است: سلسلهمراتب و بوروکراسی ذاتی هر سازمانی هستند که از لحاظ آماری بزرگ و از لحاظ عملکرد به تقسیم کاری پیچیده و دقیق نیاز دارد. برای فهم این مسأله باید به پایههای تئوریک دموکراسی برگشت؛ دموکراسی که حتی در آن زمان همگی خود را خواهان و هوادار آن اعلام میکردند از این برداشت حرکت میکند که سیستمی است که همگان را فارق از خون و ممیزات بیولوژیکیشان دربرمیگیرد و سیستمی است که واقعاً همه در آن «برابر» هستند، سیستمی که «جهانشمولیت» سرانجام در آن متحقق میشود. بنابراین، هر حزبی که در چارچوب دموکراسی پارلمانی قرار داشت، میکوشید با کسب تعداد بیشتری از آراء، جهانشمولیت خودش را نمایان کند، یا به عبارت بهتر خود را جهانشمولتر از دیگران معرفی کند! حزب سوسیال-دموکرات هم از قاعدة این بازی غافل نبود! البته شرکت در این «جهانشمولیتبازی» نقطة پایان انقلابیگری حزب بود؛ چرا که پشت این ایدئولوژی جهانشمولیت این واقعیت پنهان بود که قدرت حزب روی شمار اعضایش استوار است و حزبی که دایعهدار قدرت است نمیتواند و نباید تنها روی طبقهای که به او حیات بخشیده است حساب کند بلکه باید دامنة کسب آرای خود را حتی در میال اقشاری از خرده بورژواهای رفرمیست هم بگستراند. خود این مسأله به اپورتونیسم مجال ظهور داد و در عین حال حزب را وادار کرد که از ترس از دست ندادن آراءاش منشی هرچه سازشکارانهتر در پیش بگیرد. اما این تنها نتیجة این نگاه مردمگرا (به جای طبقهگرا) به داستان نبود: هر چه حزب بزرگتر میشد اداره کردن آن به شیوههای قدیمی (تماس مستقیم با اعضا، برگزاری جلسات عمومی و موکول هر تصمیمی به نظر جمع و غیره) سختتر میگشت، تا جایی که دیگر دموکراسی مستقیم امکان نداشت و باید سیستمی تعبیه میشد که به حزب امکان میداد که قدرت را در یک نقطه متمرکز کند، این باعث شد که ساختار هرمی حزب توجیحی دوچندان بیابد و سانترالیسم سازمان ضرورتی ناگزیر جلوه کند. خود این موضوع نه تنها باعث ایجاد بوروکراسیهای عریض و طویل در احزاب و سندیکاها شد؛ سندیکاها و احزاب برای رتق و فتق امور، خرواری از کارمند و مزدبگیر استخدام کردند که همیشه در سربزنگاهها، همچون اعتصابات اقتصادی و اعتراضات سیاسی، آنان اولین کسانی بودند که با هرگونه کنشی که آرامش زندگی کارمندیشان را به هم بزند مخالفت میکردند. به این صورت است که میبینیم حزب سوسیال-دموکراتیک چگونه بستری مناسب برای رشد و نمو رفرمیسم و اپورتونیسم در جنبش کارگری شد. اما این تنها یک روی سکه است؛ روی دیگرش پذیرش این شکل از مبارزه از جانب خود پرولتاریای آلمان است.
میشلز پاسخ این پرسش را که چرا در آلمان، کشوری که قدرتمندترین حزب سوسیالیست را دارد، جنبش کارگری اینچنین دست به عصا در برابر بورژوازی ظاهر میشود؟ به تاریخ تقریباً خالی آلمان از رخدادهای انقلابی و برعکس، وجود روحیات منفعلانه، مردد و بردهصفتانة آلمانها نسبت میدهد، و به اینها یک عامل دیگر میافزاید و آن هم قوی بودن دولت بورژوایی در آلمان است. اگر جنبش کارگری آلمان قادر نیست یک اعتصاب عمومی را به پیش ببرد، دلیلش عدم ارادهای شجاعانه برای عمل و نبود روحیهای انقلابی است. و گناه این هم بر گردن حزب و کم کاری ما سوسیالیستهاست؛ چراکه «تودة ما تنبل و برای کنش بیاستعداد است، برای اینکه تعلیم و تربیتی که حزب سوسیالیست آلمان به آنها میدهد بیشتر سیاسی، و حتی دیپلماتیک است تا اجتماعی و اخلاقی». این پاسخ قطعاً پاسخی سطحی است، چراکه پرسش عمیقتر و مهمتر را حتی مطرح هم نمیکند: چرا حزبی با این همه عضو -۳۰۰۰۰۰ عضو در ۱۹۰۴ـ و این همه امکانات نمیتواند جنبش را در یک حرکت انقلابی، مثلاً اعتصاب عمومی، بسیج کند و پایههای نظام سیاسی را به چالش بکشد؟ تنها پاسخ درست و عینی به این سؤال پاسخی است که نقش سوسیال-دموکراسی را در حرکت و رشد سرمایه در نظر بگیرد.
به هر رو، تاریخ نشان داد که میشلز در مشاهداتش در مورد حزب و نظر بدبینانهاش نسبت به کار حزبی اشتباه نمیکرد: حزب بیش از اینکه سازمانی جنگنده علیه سرمایه و دولتش باشد در سیستم پارلمانی به شرکتی میماند که به دنبال برنده شدن یک مزایده است؛ پس اگر رهبرانی زیرک و کارکشته داشته باشد سهم بیشتری از قدرت عایدش میشود. هرچه یک سازمان کارگری بزرگتر شود، ارزش و اهمیت و وزن رهبران بیشتر و بیشتر میشود. اصل تقسیم کار کارشناس و خبره میطلبد. بنابراین کار رهبر هم مثل کار پزشک تخصصی میشود. اما هر تخصصی اتوریته به همراه میآورد و اتوریتة رهبر بر اعضای ساده یعنی جدا شدن باز هم بیشتر رأس از بدنه (بخوانید سر از تن!) و اینچنین با ظهور «پدیدة رهبران» روبرو میشویم. این پدیده به عنوان محصول فرعی مبارزة پارلمانتاریستی، وقتی وجه تناقضآمیزش بارز میشود که بدانیم با احزاب سوسیالیست و دموکراتیک روبهرو هستیم؛ یعنی احزابی که مدعی ایجاد بستری برای برقراری «برابری و آزادی» هستند، اما تنها کاری که میکنند عمیق کردن نابرابری و نابودی هرگونه کنشی از جانب اعضایشان است که نشانی از ابتکار عمل داشته باشد.
Critique du socialisme : contribution aux débats du XXe siècle, Robert Michels, Kimé, Paris, 1993.
Sociologie du parti dans la démocratie moderne : enquête sur les tendances oligarchiques de la vie des groupes, Robert Michels, Gallimard, [Paris], DL 2015, cop. 2015.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟