نویسنده: آساره آسا
چیزی، مثل امیدی محو یا بیمی مبهم، نوشتن این خطوط را اجباری میکند؛ چیزی که آنقدر مصرانه به دور ذهنت میپیچید که به ناگزیر قلم برداری و بنویسی که هر چه سخت و استوار است باید دود شود و به هوا برود… حتی اگر آن اندیشۀ صلبشدۀ ارجمندترین و قابلاحترامترین رفقا باشد. مقدمه کافی است! اصل مطلب این است که حبیب ساعی مطلبی نوشته با عنوان «مناسک حج اول ماه مه را بجا بیاوریم! (قُربتاً إلى البرولتاریا)» و بهروز فرهیخته مطلبی دیگر در نقد آن با عنوان «ساعی چگونه «مناسک حج اول ماه مه» را بجا آورده است؟!»[1] نوشتۀ پیش رو دفاع از ساعی نیست، بلکه نقدی است بر انتقاد از نقد ساعی، آن هم به یک دلیل ساده که شاید با دامن زدن به این بحثْ جریان تئوریک، که در نهایت چیزی جز نقد نیست، از برکهای که در آن محصور شده بیرون بیاید و باعث رشد و شکوفایی شود. پس بیکسب اجازه از بزرگان قوم بی کفش و کلاه به وسط این بحث میپریم.
فرهیخته از مطلب ساعی چند محور بیرون کشیده و سپس به هر کدام میپردازد و عیبها و اشکالات و انحرافات هر کدام را بیان میکند. برای سهولت کار ما هم به سیاق او حرکت کرده و به این محورها میپردازیم، اما پیش از آن لازم است بر نکاتی سؤالبرانگیز در «مقدمات سئوال [سؤال] برانگیز ساعی» انگشت بگذاریم.
۱. فرهیخته میپرسد :«آیا ساعی با «تهنیت» گفتن به «کسانی که زیر استثمار از فرط فقر و گرسنگی در عذاباند» مشکل دارد یا اساساً اعتقادی به وجود شمار بزرگ انسانهایی که در این شرایط زندگی میکنند، ندارد؟» ما از او میپرسیم: آیا شما واقعاً با «تهنیت گفتن» به این کسان که چنان از فقر و گرسنگی در عذاباند که حتی گاهی مرگ را بر زندگی ترجیح میدهند، مشکلی ندارید؟ واقعاً چه چیز تهنیتآمیزی در این همه فلاکت و بدبختی وجود دارد؟ شاید هم تهنیت فرهیخته به «شمار بزرگ انسانهایی که زیر اسثتمار از فرط فقر و گرسنگی در عذاباند»، به خاطر تحمل این وضعیت باشد؟ واقعاً هم جای تهنیت دارد!
۲. فرهیخته سپس به زبان کنایی ساعی اعتراض میکند که چرا اسم این «اشباحی» که به آنها نقد دارد را افشا نمیکند؛ ما بر عکس ساعی، صریح حرف میزنیم؛ اگر خوانندۀ این خطوط مانند فرهیخته در «زنده باد، مرده باد» گفتن گروهها و دستهها و احزاب مختلف به مناسبتهای گوناگون تردید دارد و هنوز دوزاریاش نیافتاده که این«رفقای مؤمن» چه کسانی هستند، از او و از فرهیخته دعوت میکنیم که سری به یکی از سایتهای چپ برای مثال به سایت اخبار روز بزنند. در ستون «رویدادها» و «میز احزاب» این سایت به سادگی یک کلیک کردن این امر برآنها مسلم میشود که این «مرده بادها و زنده بادها» از دهان کدام «رفقای مؤمن» بیرون آمده است و کدامها هستند «پروازهای ذهنی مکرر» این «اشباح».
۳. ساعی نوشته که «مخاطبان کارگران و زحمتکشانی نیستند که در ایران و یا در هر کشور دیگری، این روزِ «جشن» زحمتکشان را که ۱۳۳ سال پیش، کارگران آمریکا با خون خود بدعتگذار آن بودند، به روزی برای ارائۀ مطالبات و خواستهای صنفی-سیاسی خود تبدیل میکنند». فرهیخته میپرسد: «آیا ساعی دستگاه ممیزی انسان کارگر و زحمتکش شرکتکننده از غیر کارگر و غیر زحمتکش در اول ماه مه دارد؟» ما میپرسیم: آیا فرهیخته منظور ساعی را فهمیده؟ به نظر نمیرسد! نقد ساعی به شرکت کردن کارگر یا غیر کارگر در تظاهرات نیست، نقد او به دایعهداران رهبری مبارزات کارگران است. به کسانی که راه و چاه و مقصد و مسیر را میشناسند، و میدانند چطور وچگونه انقلاب باید کرد و کی و کجا به کمونیسم میرسیم! شناختن این دو گروه، آدمهایی که شرکت در یک تظاهراتِ کارگری جزیی از نوعِ بودنشان است، لحظهای در امتداد لحظات زندگیشان است و کسانی که نسبتشان با طبقه نسبتی بیرونی است، نیاز به «دستگاه ممیزی» ندارد! اما آیا آقای فرهیخته دستگاه ممیزیای سراغ دارد که مشخص بکند چه چیزی «به زیان جنبش کارگری» است و چه نیست؟ واقعاً چه کسی خوب و بد را برای جنبش کارگری «مشخص میکند»؟ اینها از قضا همانهایی نیستند که ساعی قرار است نقدشان کند؟ یعنی کسی که به قول ساعی «فراخوان میدهد؛ که رهنمود میدهد؛ که قصد دارد مبارزات کارگران را هدایت و رهبری کند»؟ این افراد دو دستهاند؛ یا هوشیارانه خود را به خواب زدهاند که حقیقت را نبینند، که نفهمند تمام تجارب به قدرت رسیدن کارگران (در روسیه، شوراهای کارگری و سپس حزب کمونیست و در آلمان، شوراهای کارگری و سپس حزب سوسیالیست) به استحکام سرمایهداری و در نتیجه به شکست انقلاب انجامیده است؛ و از آن جهت که غرق در انکارند، همچنان بر این امر پا میفشارند که قدرت گرفتن کارگرانْ راه نابود کردنِ جامعۀ طبقاتی است؛ چرا؟ به این دلیل ساده که کلاشانه خیال به قدرت رسیدن را در سر میپرورند. دستۀ دوم افرادی هستند که به شکست انقلاباتی که محتوایشان قدرتگیری پرولتاریا بوده است اذعان دارند، اما صادقانه هنوز فکر میکنند که به قدرت رسیدن طبقه ممکن است و میشود «اشتباهات گذشته را تصحیح کرد» و بعد از به قدرت رسیدن، کمونیسم را مستقر کرد؛ از این رو فکر میکنند که بدون هیچ شیله و پیلهای باید طبقه را برای گرفتن قدرت آماده و همراهی کرد؛ اما چرا؟ به دلیلی که البته توضیحاش به سادگی دلیل اول نیست، چون این دوستان و رفقا (ما فکر میکنیم آقای فرهیخته جزء این دسته است) از درک غیرتاریخی از مبارزات در رنجاند و نمیتوانند دریابند که قدرتگیری طبقۀ کارگر که محتوای مبارزۀ برنامهگرایانۀ طبقۀ کارگر یکی از لحظات جنبش بود، و بازگشت به آن به خاطر تغییر عمیق در روابط کار و سرمایه ناممکن است. اینکه فکر کنیم که مثلاً شکست انقلاب اکتبر قابل پیشگیری بود، یعنی به طور ضمنی اعتراف کردهایم که ایدهآلیست هستیم؛ چراکه استدلالهایمان را بر اصل متافیزیکی جدایی عین از ذهن میچینیم و برمبنای این اصل تصور میکنیم که در یک شرایط عینی خاص (وضعیت روسیۀ دهقانی و نیمهصنعتی) میشده عامل ذهنی جور دیگری عمل کند (مثلاً رهبران حزبْ سیستم تایلوریسم را که برای رشد صنعت ضروری بوده پیاده نکنند و اینگونه حزب به استثمارگر کارگران بدل نشود، یا شعار همۀ قدرت به شوراها را خالی از محتوا نکنند، شاید شوراها میتوانستند مانع تولید ارزش اضافه شوند!!). جناب فرهیخته نکند شما واقعاً ایدهآلیست باشید؟ چه آری چه نه، به هر حال تاریخ نه به عقب برمیگردد و نه دوباره تکرار میشود، پس سر خود را با این اگر و مگرهای ایدهآلیستی شیره نمالیم.
۴. سپس فرهیخته که از نقد ساعی بر احزاب آزرده شده از تنگ نظری وی میگوید؛ او جوری از «تنگ نظری» ساعی در مورد فراخوان دادن احزاب چپ میگوید که هر کس نداند فکر میکند که این احزاب جای حزب ساعی را تنگ کردهاند! و در پاسخ او میگوید: «هر جریانی از جمله چپ حق دارد فراخوان بدهد. حق دارد ایدههای خود را طرح کند و تودههای معینی را برای اهدافی که اعلام میکند دعوت به همکاری و وحدت کند. میتواند حتی ادعای رهبری داشته باشد. اینها ممنوع و جرم نیستند. اینکه در عمل، رهبری او پذیرفته شود یا نه به درستی یا نادرستی نظرات و پراتیک او و به اینکه تا چه اندازه توانسته تودههای مورد نظر را قانع کند و به اینکه تا چه اندازه در صحنۀ عمل در کنار کارگران و نه در مقابل آنها ایستاده است بستگی دارد.» باید گفت که مشکل تماماً در جواب فرهیخته نهفته است: حق جریانات چپ در فراخوان دادن، در ترویج ایدههای خود، حق درجا زدن در دوران تاریخیای که رشد سرمایه کن فیکونش کرده!… بله چپ حق دارد درجا که نه، با چراغ راهنمای چپ به راست بپیچد! آخر فرهیخته مطمئن است که در هیچ جای قانون حقوق بشر نوشته نشده که اینها «ممنوع و جرم» هستند! این تأکید آقای فرهیخته بر «حق احزاب»، این «دموکراسیگرایی» نشاننمای خوبی است از خط فکری ایشان و همفکرانشان. در تاریخ نشو و نمای جنبش کارگری میبینیم که دموکراسی راه رسیدن به سوسیالیسم بوده است (چارتیسم به عنوان اولین جنبش کاملاً شکلیافتۀ طبقۀ کارگر مثال بارز آن است). بنابراین طبیعتاً مبارزات کارگریْ کسب حق رأی و شرکت در زندگی سیاسی جامعه را یکی از اهداف اساسی خود برای بهبود شرایط کارگران و زحمتکشان میدانستند. از آنجا که دویست سال از آن دوران گذشته، مبنای حقوقی برای نظرات خود قائل شدن چه معنای دیگری جز گیر کردن (به طور ذهنی البته! وگرنه آقای فرهیخته هم درست مثل تمام کسانی که امروز این خطوط را میخوانند در همین قرن حاضر زندگی میکند) در قرن نوزدهم دارد؟
۵. اما از هرچه بتوان گذشت از رفرمیسم ساعی نمیتوان! آخر او مدعی شده که «از «دورۀ لیگ کمونیستها و سپس انترناسیونال اول» به بعد، دیگر «قدرتگیری سیاسی» برای طبقۀ کارگر مطرح نیست!» چه خطای مهلکی از ساعی سر زده که «آموزۀ» اصلی مارکسیسم را رد کرده؛ مگر میشود قدرتگیری سیاسی را رد کرد و رفرمیسم نبود؟ … بله میشود آقای فرهیخته! و از قضا تنها راهی که امروز میشود رفرمیست نبود همین است. برای فهمیدن آن باید صبور بود و تا به آخر این مطلب را با دقت خواند. البته اگر نگاه نرماتیو شما اجازه بدهد که از مرور تاریخِ رشد و حرکتِ سرمایه و جنبش کارگری چیزی غیر از آنچه امروز بلد هستید دریابید.
۶. فرهیخته به ساعی خرده میگیرد که ساعی در رابطه با نظر مارکس نسبت به چارتیسم اشتباه کرده، به فرض که او درست بگوید، اما اگر آنقدر بیهوش نباشیم که به جای نگاه کردن به ماه به سرانگشت بنگریم، کافی است که تفاوت نگاهی را که مارکس تئوریزه کرد با نگاه حاکم بر جنبش کارگری آن دوران بیرون کشیده و به همین نتیجهگیری ساعی برسیم. در زمانی که تقریباً تمام «دوستداران طبقۀ زحمتکش» از وحدت کارگران به عنوان تنها راه بیرون رفتنشان از وضعیت فقر و فلاکت صحبت میکردند، و مبنای آن را نه یکدست شدن شرایط زندگی و کار کارگران، بلکه اصل برادری و انسانیت میدانستند و از این رو آن را به عنوان ضرورتی اخلاقی تبلیغ میکردند، مارکس و انگلس در این اتحاد ضرورتی عینی میدیدند که کارگران را بیش از پیش در نوع و کیفیت زندگی به یکدیگر نزدیک میکرد. مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست در مورد این گروه از سوسیالیستها که دفاعشان از زحمتکشان بیش از هر چیز دلسوزی و انساندوستی بود مینویسند: «آنان در حقیقت، آگاهانه در طرحهاشان از منافع طبقۀ کارگر عمدتاً به عنوان رنجبرترین طبقه دفاع میکنند. پرولتاریا برای آنها تنها به این خاطر موضوعیت دارد که رنجبرترین طبقه است». بدین ترتیب است که درمییابیم شعار «کارگران سراسر جهان، متحد شوید» (یا آنطور که به مذاق جناب فرهیخته خوشتر میآید «کارگران همۀ کشورها») مارکس و انگلس مبنایی عینی داشت و نه ذهنی و دلسوزانه. سؤال این است که اگر امروز این شعار از سر دلسوزی برای زحمتکشان جهان نیست، آیا هنوز مبنای تاریخی دارد؟
۷. فرهیخته به ساعی ایراد میگیرد که ساعی با گفتن اینکه آنچه مارکس «در یک مرزبندی با انواع سوسیالیسم رفرمیستی، نوعدوستانه و تخیلی» به زبان آورد «نتیجۀ مشعشعات ذهنیاش نبود»، «زحمات مارکس را پوشانده و پنهان کرده» و میپرسد: «طبعاً این تنها مارکس نبود که با اوضاع و افکار زمان خود مواجه بود، اما چرا از میان همۀ کسانی که با آن اوضاع و افکار مواجه بودند انگشتشماری مانند مارکس این عیوب را برای عموم روشن کردند؟» کشف چرایی آن بماند با روانکاوان گرامی که احتمالاً دلیل آن را در عقدۀ ادیپ مارکس پیدا خواهند کرد! ما بیشتر با دیتسگنِ فیلسوف میاندیشیم که میگفت: اندیشه و نوع نگاهش «نه محصول یک فرد که میوۀ تاریخ است. در برابر آن (محتوای کتابش) من احساس میکنم (…) ابزار ایده هستم». او نپرسید چرا من، ما هم نمیپرسیم چرا مارکس. احتمالاً اگر این کارل مارکس نبود، یک «کارل» دیگر یا یک «مارکس» دیگر این کار را میکرد! گفتن اینکه نظرات مارکس «نتیجۀ مشعشعات ذهنی» خود او نبود پوشاندن «زحمات» او نیست، بلکه صرفاً به این معنی است که نظراتِ اثرگذارْ هیچگاه نظراتی فردی نیستند و تا زمانی که مناسبات اجتماعی ظهور این نظرات را ممکن نکند هیچ کس، هر قدر هم مانند مارکس نابغه باشد، به تدوین آنها نائل نمیشود. این هم یک نشاننمای دیگر که پرده از یک سد ذهنی آقای فرهیخته برمیدارد: او نظرات مارکس را به عنوان اصول راهنمای فراتاریخی در نظر میگیرد و درک نمیکند که «معلم هم نیاز به تعلیم دارد» یعنی نظرات فردی در اوضاع و احوال معینی شکل میگیرند. اگر مارکس با «غور و بررسی مسائل» به کشف مناسبات سرمایهداری و دینامیک مبارزات طبقاتی برآمده، صرفاً به خاطر زیستن در دوران تاریخی خودش بوده. قطعاً مسأله «مارکسستیزی» یا بیاهمیت دانستن نظرات مارکس نیست، آنچنان که آنارشیستها میپندارند؛ که آنها هم در حصار ایدئولوژیک خود زندانیاند و به خاطر چسبیدن به توهمات ذهنی خود، هماهنگی جهت جنبش با رشد سرمایه را آنچنان که مارکس آن را خاطر نشان میکرد، نمیفهمیدند و همین امروز هم نمیفهمند که نظرات مارکس که بر اساس تحلیل واقعیت مادی و شناخت مناسبات سرمایهدارانه استوار بود، پیشروترین بیان جنبش در زمان خودش بوده است. آنارشیستها هم چون به رابطۀ درونی و تفکیکپذیر ذهن و عین بیاعتنا هستند، شکلی که جنبش به خود گرفت را به افراد نسبت میدهند، برای آنها هم کافی است که مارکس و انگلس و لنین و کائوتسکی و برنشتین و … نبوده باشند تا تاریخ به گونهای دیگر رقم میخورْد.
بعد از مقدمه نوبت به متن میرسد:
یک- «اهدای وحدت» از سوی بورژوازی به کارگران
به نظر نمیرسد که جناب فرهیخته آنقدر از دنیای شاعری به دور باشد که مفهوم استعاری «اهدای وحدت» به پرولتاریا را درنیافته باشد. در اینکه بورژوازی وحدت را کادوپیچشده به کارگران تقدیم نکرد شکی نیست! اما وحدت کارگران آنطور که فرهیخته میخواهد به ما بقبولاند نتیجۀ یک تعمق و استدلال کارگران نبوده و دلیل و چرایی آن نمیتواند بدون در نظر گرفتن حرکت سرمایه درک شود. خود فرهیخته به خوبی میگوید که وحدت کارگران از منافع مشترک آنها در مبارزه به وجود آمد، اما آنجا تیر نقد او به خطا میرود که نمیبیند این منافع مشترک چیزی جز ماحصل رشد سرمایه نیستند. این سرمایه بود که کارگران را بیش از پیش در شرایط مادی یکسان و بنابراین وحدت آنها را الزامی میکرد.
فرهیخته وحدت کارگران را نیازمند «یک رشته از شرایط عینی و ذهنی» میداند: عجیب است از استادی مثل فرهیخته که تمام سوراخ و سنبههای گنجۀ اسناد سیاسی و تئوریک مارکسیسم را کاویده بشنویم که شرایط عینی کارگران «عبارت است از منافع مشترک که ناشی از وضعیت مشترک کارگران است (اینکه زیر ستم و استثمار و غیره قرار دارند)». گذشته از اینکه شرایط عینیْ وضعیت کارگران است و نه منافع آنها، جای این پرسش است که چه کسی یا چه چیزی کارگران را در این وضعیت مشترک کرده؟ شرایط عینی کارگران چه چیز دیگری است جز مولد سرمایه بودن؟ جز فروشندۀ نیروی کار بودن و استثمار شدن در پروسۀ خود ارزشبخشی سرمایه؟ آیا باید به این استاد گرامی اولین درس مارکس را یادآوری کرد که سرمایه یک شی نیست، سرمایه مشتی یا خرواری ثروت اندوخته شده نیست، که سرمایه و کار مزدی دو موجود مستقل و جدا از هم نیستند، بلکه دو سر یک رابطهاند، رابطهای که انسان آزاد شده از مناسبات کهن را به کارگر تبدیل کرده، رابطهای که در آن بقای پرولتاریا نیاز حیاتی سرمایه است؟ مارکس برعکس، تأکید میکند که نباید «سرمایه و کارمزدی به صورت واقعیات قائم به ذات خود و به عنوان بنیان لازم برای نفس تولید» تصور شوند. سرمایه و کارگر بعد از اولین برخورد با یکدیگر در بازار جایی که کارگر آزاد کالای نیروی کارش را به خریدارِ پولدار فروخت، در رابطهای تنگاتنگ قرار گرفتند، در یک کلام به عنوان مزدبگیر و سرمایهدار به یکدیگر وابسته شدند. برای همین است که به کسانی که فکر میکنند که «سرمایهدار علاوه بر مایۀ لازم برای مواد خام و هزینۀ بازتولید معیشت کارگر، مایحتاج زندگی او، یعنی هزینههای لازم برای تحقق کار لازم، باید مایهای هم به صورت مواد خام و ابزار کار برای تحقق کار اضافی که سود سرمایهدار از آن تأمین میشود در اختیار داشته باشد» خرده میگیرد و میگوید: «این هر دو مایه را کارگر است که مدام به شکل سرمایه برای سرمایهدار ایجاد میکند» (گروندریسه، ص. ۵۱۳). و در عوض کارگر در نظر سرمایه چیزی نیست جز کار زنده، و او را در محاسباتش به مثابه سرمایۀ متغیر در نظر میگیرد. کارگر موجب سرمایه است و سرمایه موجب کارگر.[2] در چنین حالتی چطور میتوان تصور کرد که حرکت پرولتاریا به سمت وحدت مسألهای باشد صرفاً مختص به کارگران که سرمایه در ایجاد آن دخالتی نداشته است؟ آن هم در حالی که میدانیم پرولتاریا هستی مستقلی از سرمایه ندارد؟
اما در مورد «شرایط ذهنی» به عنوان عامل دیگر (به قول فرهیخته «نیاز» دیگر) به وجود آمدن وحدت کارگران: فرهیخته میگوید: «شرایط ذهنی وحدت عبارتند از درک کارگران از وضعیت مشترک و علل آن، از منافع مشترکشان، درک این موضوع که با عمل مشترک (با کسان دیگری که همان درد و همان منافع را دارند) دستیابی به منافع مشترک ممکن است. همچنین درک ضرورت سازمانیابی و حرکت در آن سمت که برای هر عمل مشترک لازم است». ابتدا باید گفت که بر خلاف باور فرهیخته، زمینۀ بروز هیچ کنشی را نمیتوان به دو «نیاز» عینی و ذهنی تقسیم کرد. این از نگاه مکانیکی فرهیخته برمیآید که وجود عینیت را در ذهنیت و ذهنیت را در عینیت نمیبیند و در یک طرف، وضعیت یکسانشده کارگران را میبیند و در طرف دیگر، درک ضرورت حرکت مشترک: گویی میشده که در آن شرایط بود و به این درک دست نیافت و مثلاً به درک ضد-وحدت دست یافت! فرهیخته با گفتن اینکه «وحدت کارگران نیازمند یک رشته شرایط عینی و ذهنی است» دارد اعتراف میکند که معنی اینکه «ایدهها به صورت خودبهخودی از آسمان فرو نمیافتند، بلکه از درون مناسبات تولیدی موجود و در تضاد با روابط ریشهدار و سنتی مالکیت پدید میآیند.» (گروندریسه ص. ۲۴۰) را درک نمیکند. «درک کارگران از وضعیت مشترک و علل آن» نه شرط ذهنی وحدت بلکه خود ایدۀ وحدت است، که به طور بلافصل از مناسبات عینی زندگی کارگران برآمده؛ پس نمیتواند محصول لحظۀ جداشده از جریان زندگی، لحظۀ تفکر و تأمل در مورد علل بدبختی باشد، بلکه نتیجۀ مستقیم زندگی کردن این بدبختی است. یعنی اینگونه نبوده که کارگران در لحظهای شرایط ذهنی وحدت را کسب کنند و بعد بروند به دنبال تحققش. در پراتیک کارگران هیچ جدایی قابل تفکیکی میان آنچه فکر میکنند و آنچه زندگی میکنند وجود ندارد که در آن بتوان بین عینیت زندگی آنها و ذهنیت شکلگرفتهشان در این عینیت تمایز قائل شد (مگر اینکه فرهیخته کاملاً به ایدهآلیست بودن خود اعتراف کند و ذهنیت را اگر نه مقدم بر عینیت، بلکه موازی آن بداند که در این صورت حرجی بر او نیست!).
ناچارم اینجا به مطلبی ارجاع بدهم که در آن چرایی و نحوۀ شکلگیری وحدت یعنی طبقه شدن طبقۀ کارگر را توضیح میدهد (همینجا از خوانندگانی که ممکن است آن متن را خوانده باشند، عذرخواهی میکنم): «به طور خلاصه میتوان گفت که از ابتدای دهۀ سی (۱۸۳۱ جنبش کنوها در فرانسه و بعد از ۱۸۳۱ که شروع مقدماتی برای ایجاد جنبش چارتیسم در انگلستان) ایدۀ اصلی حاکم بر فضاهای کارگریْ ایدۀ وحدت و دنبال کردن منافع طبقاتی در تشکلی واحد بود. همه جا کارگران با این پرسش روبهرو بودند که چطور میتوانند منافعشان را که بیش از پیش به یکدیگر نزدیک میشد (در مورد چرایی آن پایینتر صحبت خواهیم کرد)، به صورتی هماهنگ دنبال کنند و بر تفاوتهایی که به رقابت میان خود کارگران منجر میشود فایق آیند. برای مثال یکی از اعضای کمیتۀ اتحاد ملی طبقات کارگر NUWC[3]، در ۱۸۳۲ در نشریۀ «مدافع مرد فقیر» خطاب به کارگران میگوید: «درمانی که باید وضعیتتان را بهبود ببخشد و از بدبختی و نکبت بیحد و بیانتها نجاتتان دهد، پیش خودتان است: اتحاد در ایده و در عمل. با هم فکر کنید، با هم عمل کنید و [خواهید دید که] کوههایی از ناعدالتی، سرکوب، فلاکت و احتیاج را از جا خواهید کند». او با افشای راز موفقیت دشمنان کارگران، اربابان و آقایان، این «فهرست زنده از تمام شرارتها و جنایت»، یعنی اتحادشان در به بند کشیدن زحمتکشان، به کارگران میگوید: «نبود اتحاد در نظر و در عمل از سمت شما باعث این وضعیت ضد طبیعی شده»؛ بنابراین «از تمام بیخردیهایی که ذات انسانی میتواند مقصر آن باشد، بیخردیای بزرگتر از این وجود ندارد که فکر کنیم که دیگران برای ما کاری را میکنند که ما خود میباید برای خودمان بکنیم. اگر دیگران مثل ما حس نمیکنند، اگر دیگران سرکوب نشدهاند، غارت و چپاول نشدهاند و خار و خفیف نشدهاند، چطور میتوانند بفهمند ما چه حسی داریم؟ منتظر کمک توریها و ویگها، لیبرالها ایستادن، منتظر کمک طبقۀ متوسط [طبقۀ متوسط در انگلستان طبقۀ میان آریستوکراتها و زحمتکشان یعنی طبقۀ بورژوازی است] یا هر طبقۀ دیگری غیر از طبقۀ ستمکش بیخردی محض است. […] انتظار لطف و خوبی از طرف آنها داشتن، امید بستن به اینکه آنها حلقهای از زنجیری که ما را با آن به بند کشیدهاند پاره کنند، رؤیای اینکه آنها ما را با ترحم نگاه کنند، باطلترین رویاهاست. اما این رویابافی کافی است: آنها از عرق جبین ما پروار میشوند، آنها مصمماند که این کار را ادامه دهند، [پس] بر خود ماست که با آن مقابله کنیم، بر خود ماست که بر این وضع نقطۀ پایان بگذاریم».
شرایط تاریخی یکسان در مبارزه طبقاتیْ ایدههای مشترک میزاید؛ فاصلۀ هزاران کیلومتری فرانسه و انگلستان مانع از این نیست که مشابه همین ایده از قلم یکی از مبارزین لیونی تراوش نکند: «پرولترها در هر وضع و حالی که هستید، بدبختی به اندازۀ کافی شما را از پا درمیآورد، باز با نفرت و با پراکندگیتان به فلاکتی که به سرنوشتتان سنجاق شده، اضافه نکنید؛ برعکس، برای یاری به یکدیگر متحد شوید، [خواهید دید که] بار سنگینتان سبک خواهد شد، […] و بدون تکان شدید و بدون زحمت به نهایت آرزویتان، سعادت و رهایی، خواهید رسید».
این خطوط که پانزده سال پیش از انتشار مانیفست کمونیست نوشته شده، به خوبی نشان میدهد که برخلاف باور عمومی، مارکس و انگلس پیامآوران «اتحاد» و «وحدت» نبودند، بلکه این ایده، ایدۀ اتحاد میان کارگران، پیگیری منافع مشترک و ساختن جبههای یکدست در برابر تعدیهای کارفرماها، همچون ذرۀ غباری در فضا معلق بود تا جایی که پنج سال قبل از انتشار مانیفست کمونیست زنی از طبقۀ اشراف به نام فلورا تریستان تمام فرانسه را درمینوردد تا در میان کارگران و با ایشان سخن بگوید و به آنها «بفهماند» که اتحاد تنها راه ممکن برای گذاشتن نقطۀ پایان بر تمام فلاکتها و سیهروزیهایشان است. او مینویسد: «کارگران، به انتظار بیشتر برای مداخلهای که [حکومت] از بیست و پنج سال پیش به نفع شما وعده داده، خاتمه دهید. تجربه و واقعیات به اندازۀ کافی به شما میگویند که حکومت نمیتواند یا نمیخواهد به سرنوشت شما، وقتی بحث بر سر بهبود آن است، رسیدگی کند. اگر قاطعانه خواهان آنید، به خود شما به تنهایی بستگی دارد که از هزارتوی فلاکت از محنت و ذلت، از تعذیب به درآیید. […] شما بر این کار قادرید. فعالیت شما، کاری که باید انجام دهید، شورش با دستان مسلح، آشوب در میدان عمومی، آتشسوزی و غارت نیست. نه؛ چراکه تخریب و ویرانی، به جای مرهم نهادن بر آلامتان، فقط آنها را بدتر میکند. شورش لیون و پاریس این را گواهی دادند. فعالیت شما، کاری که شما باید انجام دهید صرفاً کاری قانونی، مشروع و قابل دفاع در برابر خدا و انسانهاست: این کار اتحاد همگانی کارگران، از زن و مرد، است.»[4] در واقع، کنه خواست فلورا تریستان، که البته به تصدیق خودش به هیچ عنوان برچسب انقلابی نمیپذیرد، ایجاد وحدتی بین کارگران سرتاسر فرانسه است (فارغ از ملیتشان) برای حضور در عرصۀ سیاسی و مشارکت در زندگی اجتماعی جامعه. در مقام مقایسه باید گفت که لیگ کمونیستها در برابر این طرز فکرْ قدمی بهقطع انقلابی بود؛ چراکه لیگ کمونیستها گرچه به ظاهر همین خواست عمومی، یعنی اتحاد میان کارگران را شعار خود ساخته بود، اما مبنای این اتحاد را دیگر نه برادری و انسانیت بلکه یکدست شدن شرایط زندگی و کار کارگران میدانست و از این رو آن را نه ضرورتی اخلاقی که ضرورتی عینی میدید.»[5]
فرهیخته در انتها به گفتهای از مارکس ارجاع میدهد، گفتهای که تمام رشتههای او را پنبه میکند؛ مارکس میگوید: «پیوند میان عملکردهای انفرادی آنها [کارگران] و وحدتشان به مثابۀ یک هیأت مولد در بیرون از آنها قرار دارد، در سرمایه که آنها را گرد هم میآورد و در دست خود نگه میدارد». مارکس اگر در میان ما بود پاسخی دندانشکن میشنید: «چنین «وحدتی» که سرمایه برای بهرهکشی بیشتر از کار به وجود آورده، وحدت کارگری نیست و کارگران نسبت به چنین وحدتی بیگانهاند». سؤال ما از فرهیخته ساده است: آن نوع وحدت کدام است که دستآورد خود کارگران باشد و آنها نسبت به آن «بیگانه» نباشد و سرمایه در ایجاد آن دخالتی نداشته باشد؟ نه دوستان! منتظر پاسخ فرهیخته نایستید! چنین پاسخی نخواهد آمد، چراکه هر قدر هم که فرهیخته انکار کند که پرولتاریا به مثابه یک هستی تاریخی و به تبع آن کنشاش چیزی جز محصول مناسبات سرمایهدارانه نیست، چیزی در واقعیت امر تغییر نمیکند، چنانکه زمین همچنان زیر پای منکرین چرخشاش به دور خورشید میچرخد!
دو- درک ساعی از کار مجرد و فرمول استعاری او «پرواز تجریدی کار مشخص به کار مجرد»
فرهیخته میپرسد: «منظور ساعی از «سیالیت تاریخ مبارزۀ طبقات» چیست؟ آیا معنی آن پویایی و حرکت است یا انعطاف یا چیز دیگر؟ به نظر میرسد که او عمداً اصطلاح مبهمی برای پرهیز از صراحت و بیان روشن نظرات خود به کار میبرد! آیا این مقولهای برای ایجاد ارعاب در ذهن خوانده نیست؟! ساعی همچنین روشن نمیکند که تقلیل سیالیت و تطور تاریخی به مشتی مواضع برنامهای یعنی چه؟ سیالیت و تطور تاریخی چیست و چگونه به مشتی مواضع برنامهای تقلیل یافته است؟ این مواضع برنامهای که تقلیلیافتۀ سیالیت تاریخی است چه چیز است؟» قصد فرهیخته از پرسیدن این سؤالات چیست؟ آیا واقعاً فرهیخته مفهوم «سیالیت تاریخی» را نمیفهمد و صادقانه به دنبال پاسخ است، یا قصد دارد که به خواننده بقبولاند که نوشتۀ ساعی چپاندرقیچی است و غیرقابل فهم؟ تا خوانندهای که برای اولین بار است که این مسائل را از این زاویه میشنود (در نتیجه ممکن است نتواند در همان بار اول مفهوم آن را تمام و کمال درک کند) به خود بگوید: «به هر حال مطلب بیسر و تهی بود!»
فرهیخته در ادامه از ساعی نقل قول میآورد: «ساعی میگوید مارکس به کارگران نشان داد نباید خود را در سیستم صنفی و فئودالی تصور کنند.» او بار دیگر به کلمات میچسبد تا معنای آنها را در جمله درنیابد، بحثی در مورد «تصور کردن یا نکردن» را میاندازد که فاقد اهمیت جدی است، حتی اینکه این را مارکس گفته یا نگفته یک نکتۀ انحرافی است و ارزش بحثکردن ندارد. به بحث جدی بپردازیم! ساعی میگوید از زمانی به بعد، کارگران دریافتند که چیزی بیش از پیش آنها را به هم نزدیک میکند، چیزی بیش از پیش آنها را از صنف، از پیشهای که در زمان فئودالیسم داشتند جدا میکند: این چیز سرمایه است. کارگران از زمانی به بعد، دیگر با حرفههایشان شناخته نمیشدند، آنها دیگر نه پیشهور و شاگرد فلان شاخۀ صنعتی (بنا، نقاش، نانوا، ریسنده…)، بلکه صرفاً کارگر بودند: یعنی فروشندۀ نیروی کار. این به معنی این است که از زمانی به بعد، از کارگران مهارتزدایی شده و کارگران برای خلق ارزش اضافه نیاز به مهارت خاصی نداشتند. پیشهورِ دیروز امروز به کسی تبدیل شده است که برای امرار معاش دیگر نمیتواند به مهارت خود اتکا کند، چون سرمایهدار به عنوان خریدار نه به مهارت او بلکه به توان جسمی و ذهنی او نیاز دارد. پس او که تا دیروز فقط از راه ریسندگی میتوانست تأمین معاش کند، امروز میتواند در فلان کارخانه پشت فلان دستگاه بایستد و یک دستگیره را بالا و پایین کند.
اگر مانند فرهیخته واقعاً معنی کار مجرد را نمیفهمیم، بد نیست توضیح واضح مارکس در مورد کار مجرد را بخوانیم: «کار در برابر سرمایه نوعی ارزش مصرفی متضاد با سرمایه به شکل پولی آن است، اما نه این یا آن کار معین، بلکه کار به معنای عام، کار به صورت مجرد. در این زمینه، خصوصیت کار مطرح نیست، این مهم است که کار بتواند به هر مصرفی برسد. البته کار باید با طبیعت خاص هر سرمایۀ معین سازگاری داشته باشد. اما سرمایه به خودی خود اعتنایی به خصوصیتهای محتوای خود ندارد چون نه تنها دربردارندۀ کلیت عناصر آنهاست، بلکه میتواند از خصوصیتهای آنها صرفنظر کند. پس کاری هم که در برابر سرمایه قرار میگیرد باید از چنین کلیت و انتزاعی برخوردار باشد. برای مثال در کار صنفی و پیشهوری که سرمایه هنوز خود شکلی محدود دارد و هنوز کلاً در جوهری خاص غوطهور است و بنابراین هنوز سرمایه به معنای کامل آن نیست، کار هم ظاهر جزئی و خاص دارد و فاقد آن کلیت و انتزاعی است که در برابر سرمایه از آن برخوردار میشود. شکی نیست که در هر مورد کار به شکلی خاص و ویژه عرضه میشود، اما سرمایه توانایی آن را دارد که هر نوع کاری را به خدمت گیرد: هر نوع کار بالقوه کاری است در خدمت سرمایه و اینکه کدام یک از آنها به خدمت گرفته شوند امری کاملاً تصادفی است. از سوی دیگر، خود کارگر مطلقاً به ویژگی کار خود بیاعتناست و جز به عنوان کار یعنی ارزش مصرفی در خدمت سرمایه توجهی بدان ندارد. او کارگری است در مقابل سرمایهدار. این خصایص را نزد پیشهوران، وردستهای اصناف و صاحبان حِرَف نمیبینیم؛ ویژگی و تمایز جماعت اخیر برعکس در خصوصیت کار و نوع رابطۀ آنان با استادکار معین است. به همین دلیل به موازات تحول کار و از دست رفتن خصایص فردی و هنری آن، کارگر و سرمایهدار بیش از پیش به صورت دو قطب مخالف در یک رابطۀ واحد تولیدی در برابر هم قرار میگیرند. بدینسان کار بیش از پیش مجرد و انتزاعی، بیش از پیش جدا از شخصیت کارگر میشود و فعالیت به امری مکانیکی تبدیل میگردد که علائق و شخصیت وی در شکل آن دخالتی ندارد.» (گروندریسه، ص. ۶۲۱)
باید خیلی در تعریف کارگر دست و دلباز بود که همچون فرهیخته «ستارهشناس و پزشک و مهندس و فیزیکدان و زیستشناس و برنامهنویس» را کارگر دانست! کارگری که ما از آن صحبت میکنیم جز نیروی کارش چیزی برای فروش ندارد، یعنی در درجۀ اول این تخصص او نیست که سرمایهدار را خریدار نیروی کارش میسازد، بلکه توانایی تبدیل شدن نیروی مادی و معنوی او به کار زنده در پروسۀ تولید است. درست به همین خاطر است که محتوای تولید هر چه باشد، نان یا اسلحه، زهر یا عسل، فرقی برای کارگر که در پایان روز کاری به جیب کارفرما نگاه میکند ندارد، چنانکه برای کارفرما فرقی نمیکند که او کیست، او در نگاه کارفرما چیزی نیست جز کار زنده که به خورد دستگاه داده میشود تا مادۀ اولیه به کالا تبدیل گردد. «حقیقت این است که کارگر به کثافتی که مجبور به تولید آن است کمترین توجهی ندارد، همچنان که سرمایهدار هم به تخمش نیست که واقعاً دارد چهچیزی تولید میکند» اینرا ما نمیگوییم، مارکس میگوید! (گروندریسه، ص. ۲۳۵) و در جای دیگری همین را تکرار میکند البته مؤدبانهتر: «هر چند که نیروی کار شکل خاصی در هر شاخۀ تولیدی (مثل هنر ریسندگی، کفاشی، آهنگری) در اختیار داشته باشد، و هر چند که بنابراین برای هر شاخۀ خاص تولید یک نیروی کار شدیداً تخصصیشده، یک نیروی کار ویژهشده نیاز باشد، این تحرک سرمایه باعث میشود که خود او هم نسبت به ماهیت ویژۀ فرایند تولیدی که از آن خود میکند، بیتفاوت باشد. چیزی که بیشتر به این معنی است که سرمایه یک چنین روانی یا تحرکی را از کار طلب میکند، یعنی ظرفیت به کاربستن نیروی کار توسط کارگر. […] اگر سرمایه -ارزشی که خود خود را ارزش میبخشد- نسبت به شکل مادی ویژهای -خواه ماشین بخار باشد، خواه مثل تلی از تپاله یا ابریشم- که در فرایند تولید به خود میگیرد بیتفاوت است، کارگر نیز به همان اندازه به محتوای ویژۀ کارش بیتفاوت است.» (فصل منتشر نشده سرمایه، ص. ۶۰ ). چند صفحه بعدتر دوباره در مورد شرایط جدید پیشهور کارگرشده مینویسد: «به خاطر اینکه تنها هدف کار یک دستمزدبگیر پول دستمزدش است، یعنی مقداری ارزش مبادلهای است که از آن تمام ویژه بودن ارزش استفاده حذف شده است، او کاملاً نسبت به محتوای کارش، بنابراین به نوع ویژۀ فعالیتش بیتفاوت است، درحالی که در سیستم اصناف و کاستها کار همیشه حرفهای، پیشهورانه بوده…» (همان، ص. ۷۱). تأکید روی همین یک امر که با سرمایهداری هر کاری دستمزدی میشود کافی است که بفهمیم که تمام کارها صرفنظر از محتوایشان در برابر مقداری پولْ قابل مبادله میشوند، پس به این معنی، تمام کارهای دستمزدیْ مجرد هستند: حرفی که فرهیخته به تمسخر میگیرد، چرا که با چشم سر مینگرد و جز ظاهر (کار مشخص) چیزی نمیبیند و از همین رو است که کار مشخص را در برابر کار مجرد مینشاند و با قاطعیت اعلام میکند که کار مشخص هرگز از بین نخواهد رفت! او برای اینکه ثابت کند که کار مشخص از بینرفتنی نیست، دست به دامن تکنسینهای متخصص میشود و به ما اطمینان میدهد که آنها به خاطر کار مشخصشان به استخدام یک سرمایهدار در میآیند؛ اما وقتی در یک پروسه فقط یک لحظه از آن را جدا کنیم و دلیل بودن آن را در کلّ پروسه در نیابیم، درست مثل فرهخته درنخواهیم یافت که این کار مشخصْ هرگز وجود هم نمیداشت اگر منجر به تولید ارزش مبادله نمیشد.
او در نهایت با اشاره به تایلوریسم به ناچار اذعان میکند که حرف ساعی درست است: «در سیستم تایلوری یک رشته مهارتهای فردی کارگران کاربرد فردی خود را از دست دادند. یا این مهارتها به صورت عملیات مکانیکی و غیره به ماشینها منتقل شدند، یا به صورت «متد» (در معنی تیلوری آن) درآمدند یعنی روشهای استانداردشدۀ کار که معمولاً با وسایل تولید جدید و در چارچوب تقسیم کار و تولید کارخانهای قابل اجرا هستند و بدین طریق از اختیار کارگران خارج میشوند و به مالکیت سرمایه یا زیر کنترل آن درمیآیند». عافیت خواب آقای فرهیخته! این پروسهای که شما شروع آن را تازه از تایلور میدانید، نتیجۀ منطقی حرکت سرمایه است که مارکس بارها از آن در جاهای مختلف صحبت کرده است. اما بنا به اصل رقیب همیشه اشتباه میکند حتی اگر حق با من نباشد، فرهیخته باز دست به دامن تکنسینهایی میشود که سیستم تایلوریسم به عنوان کنندگانِ کار مشخص میآفریند. بگذریم! این از عهدۀ ما خارج است که به استاد مسلم مارکسیسمْ تفاوت میان کارگر «از دو سو آزاد» قرن هژدهم-نوزدهم، یعنی کسی که از مناسبات فئودالی کنده شده و اینک به عنوان یک «انسان آزاد» در برابر سرمایهدار قرار میگیرد، و تکنیسین قرن بیستم، که در بهترین حالت کارگر ماهر ماحصل مناسبات سرمایهدارانه است، را توضیح بدهیم.
مارکس در اثنای توضیح خود در مورد رشد سرمایه از آه و نالههای یک توری (۱۸۳۳) نقل میکند: «در دوران زیبای گذشته، زمانی که زندگی کردن و اجازۀ زندگی دادن شعار جهانی بود، هر کس تنها به یک چیز مشغول بود. در فعالیت پنبهریسی، نخریسان و بافندگان و شوینده و رنگرز و حرفههای مستقل دیگر بودند که همگی از سود صنعت خاص خود زندگی میکردند، همه راضی و خشنود بودند، چون این چیزی عادی بود. با این وجود، رفته رفته که تجارت گسترش یافت، سرمایهدار ابتدا بر یک شاخه چنگ انداخت و سپس بر شاخۀ دیگر، تا زمانی که از دست همه بر آنچه داشتند کوتاه شد و همه به بازار پرتاب شدند تا در آنجا به هر وسیلهای نان خود را درآورند. به این ترتیب، هر چند که هیچ قانونی به سرمایهداران حق ریسنده بودن، صنعتگر بودن، رنگرز بودن را نمیدهد، تحولْ این افراد را زیر نیروی یک منوپل جهانی قرار داده. آنها تبدیل شدهاند به انسانهای همهکاره، و چون کشور با صنعت زنده است، ترس این میرود که آنها استادان هیچکاره بشوند.» (تأکیدها از مارکس است، فصل منتشر نشده سرمایه، ص. ۷۳). این نقل قول که جدای از افسوس به خاطر زندگی از دسترفتۀ گذشته، مورد تأیید مارکس است، به خوبی نشان میدهد که با رشد سرمایهداریْ افراد متخصص در یک رشته رفته رفته از تخصصشان کنده شدند، چراکه تمام شاخههای صنعت یکی پس از دیگری استقلال خود را از دست میدادند و به عنوان لحظههای گوناگون اما به هم پیوستۀ پروسۀ تولید ارزش اضافه در اختیار سرمایهدار قرار میگرفتند. اما مارکس درست بعد از همین نقل قول میگوید: «نتیجۀ مادی تولید –علاوه بر رشد نیروهای تولید اجتماعی کار – افزایش انبوه تولید، چند برابر شدن و گوناگون شدن شاخههای تولید است، که به واسطهشان تنها ارزش مبادله رشد مییابد، همزمان با عرصههای فعالیتی که در آنها تولیدات به عنوان ارزش مبادله متحقق شوند.» ملاحظه میشود که هر آنچه پیشتر به عنوان کار تولیدی وجود داشته و هر آنچه بعداً به وجود خواهد آمد همه در خدمت تولید ارزش مبادلهای هستند. این قطعاً به این معنی نیست که محتوای کار یا کالایی که تولید میشود دیگر مشخص نیست، بلکه به این معنی است که از زمانی که سرمایه بر صنعت کهن دست میاندازد، محتوای آن در جهت ایجاد ارزش اضافه قابل تجرید میشود: پروسۀ کار میشود پروسۀ تولید ارزش.
فرهیخته بعد از این همه بالا و پایین رفتنها و آب و تاب دادنها به سراغ اصل مطلب میرود: «ارزش کالا». در توضیحات او در مورد کالا میبینیم که او به معنای کار مجرد واقف است: «کار مجرد نخست در توضیح ارزش کالا مطرح شده است. منظور از کالا محصولی است که برای مبادله یا فروش تولید میشود. هر کالایی واجد دو نوع ارزش است یکی ارزش مصرف کالاست که بیانگر توانایی آن در رفع یک نیاز انسانی است. هر کالا در همان حال دارای ارزش مبادله است که بیانگر امکان مبادلۀ آن با کالای دیگر است. همان گونه که مارکس در جلد اول سرمایه – به ویژه در فصل نخست – توضیح داده مبادلۀ کالاهای مختلف با یکدیگر بیان یک نوع برابری میان آنهاست. اما مبنای این برابری نمیتواند خواص فیزیکی یا شمیایی یا اندازه و شکل کالاهایی که با هم مبادله میشوند باشد.» مبنای این برابری که مبادله بین کالاهای نایکسان را میسر میسازد کار مجرد است. اما…! اما نیروی کار هم از آنجا که کالا شده درست مانند هر کالای دیگری گذشته از اینکه ارزش مصرفی آن چه باشد، یعنی برای تولید چه محصولی مصرف شود، دارای ارزش مبادلهای است؛ و این است شاهکلیدی که فهم فرهیخته از مناسبات سرمایهدارانه را سه قفله میکند. او میگوید: «آنچه بالاتر در مورد ارزش و کار مجرد و کار مشخص و زمان کار و غیره گفتیم الزاماً و صرفاً برای جامعۀ سرمایهداری نیست، بلکه برای جامعهای است که در آن تولید کالایی یعنی تولید برای فروش حاکم است. به همین جهت است که در بحث ارزش هنوز از استثمار سخنی در میان نیست. کار مجرد ربط مستقیمی به استثمار ندارد.» اما فرهیخته (شاید عامدانه؟) فراموش میکند که بحث ساعی در مورد «پروازِ تجریدِ کارِ مشخص به کار مجرد» مربوط است به دورانی که سرمایهداری بر شیوۀ تولید کهن دست میانداخت و هر کاری را به کار مزدی تبدیل میکرد، به زمانی که نیروی کار به کالا تبدیل میشد. عجبا از استاد مارکسیسم! که نمیفهمد کالا شدن نیروی کار، یعنی به حاشیه رفتن ارزش مصرفی آن به نفع ارزش مبادلهایاش، نقطۀ شروع پروسۀ تولید سرمایهداری است و شرط استثمار! او که به ما تفاوت کار مشخص را و کار مجرد را یاد میدهد و به ما تضمین میدهد که در هیچ فروشگاهی کالای مجرد نخواهیم یافت، هنوز خود نمیداند که پیش از مناسبات سرمایهدارانه، پیشهوران نه نیروی کار که محصول کار خود را میفروختند، و برعکس، تمام کالاهایی که در پروسۀ تولید سرمایهدارانه تولید میشوند چیزی نیستند جز مَحمِل ارزش مبادله، هر چند که با چشم نامسلحْ ما در برنج و شیر صرفاً ارزش مصرفی آنها را میبینیم نه آنچه دلیل تولید شدن آنهاست، یعنی ارزش مبادلهایشان را. پس کالا شدن نیروی کار یعنی قابل مبادله شدن آن، بدون تجرید کار از محتوایش، مصرف کار زنده در پروسۀ تولید سرمایهدارانه ناممکن بود.
فرهیخته بعد از این همه نتیجه میگیرد که «در بحث ارزش هنوز از استثمار سخنی در میان نیست». این نتیجهگیری به ظاهر ساده اگر در متن سخن ساعی گذاشته شود، یعنی زمانی که تولید زیر سیطرۀ سرمایه قرار میگرفت، پیامدهای فاجعهباری در درک مبارزۀ طبقاتی دارد؛ استثمار اگر استخراج ارزش اضافه نباشد پس چیست؟ نکند فرهیخته هم بر سَبیلِ درک غالبِ استوار بر انسانگراییِ بورژوایی، استثمار را مترادف ظلم و ستم بر کارگران میداند؟ اینکه ارزش و استثمار (بخوانید استخراج ارزش اضافی) دو چیز مجزا هستند و یا اینکه کار مجرد ربط مستقیمی به استثمار (بخوانید لحظهای در پروسۀ تولید که کار زنده توسط کار مرده مکیده میشود) ندارد، فقط و فقط نشان از این دارد که رابطۀ پرولتاریا و سرمایه در نظر فرهیخته نه یک رابطۀ اجتماعی آنتاگونیک که صرفاً یک رابطۀ اقتصادی است. ادامۀ منطقی نظر او این است که کار در مناسبات کمونیستی همچنان پابرجاست و ارزش از خلق شدن باز نمیایستد. از همین نکتۀ به ظاهر کم اهمیت یک نتیجۀ وخیم غیرقابلجبران برخواهد آمد: اگر روزی ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند و اتحاد پرولتاریای همۀ کشورها برقرار شد و رهبریاش را دودستی تقدیم جناب فرهیخته کرد، یکدفعه جا نخوریم که چرا این همه چرخیدیم و هنوز سر جای خود هستیم! چون بر اساس همین نظر امروز ایشان، کار یعنی اصلیترین مقولۀ سرمایه هرگز از بین نخواهد رفت و متعاقب آن نه ارزش و نه استثمار و نه سرمایه از بین نخواهند رفت! به سرمایهداری دولتی خوش آمدید!!
سه- هویت کارگری و ایجاد رابطۀ ایجابی با سرمایه
حق با فرهیخته است، این نه مارکس که جنبش پرولتاریای رو به رشد بود که در انترناسیونال به وحدت خود تحقق داد. اما این ارجاعات مکرر ساعی به مارکس بیشتر از این جهت نیست که کسانی را مورد انتقاد قرار میدهد که هر آنچه از فیلتر مارکس نگذشته باشد را به عنوان مکروهات به دور میاندازند؟ به هر حال این نکته قابل چشم پوشی است، چرا که ساعی چیزهای جدیدی رو میکند که معادلات فرهیخته را کلاً به هم ریخته و ذهنش را مغشوش کرده. او میپرسد: «رابطۀ ایجابی طبقۀ کارگر با سرمایه یعنی چه؟ ادغام هرچه بیشتر بازتولید نیروی کار در سیکل سرمایه یعنی چه؟» این دیگر چه صیغهایست، بازتولید نیروی کار چه کار به کار مبارزۀ طبقاتی دارد؟ هویت کارگری این وسط چه میگوید؟… جناب مارکسولوگ شک ندارد که بازتولید نیروی کار «همواره در سیکل سرمایه وجود دارد»، اما آیا همواره وجود داشته؟ اگر بگویید آری، تن مارکس فقید را در گور لرزاندهاید. اگر بگویید نه، خب پس خدا پدر و مادرتان را بیامرزد، دیگر بحثی نمیماند! جواب فرهیخۀ مارکسشناس چیست؟ او به سراغ خود مارکس میرود و یک دور تئوری چرخۀ سرمایه را مرور میکند تا خیالش راحت شود که «در فرمول عمومی سیکل سرمایه رابطۀ پول – کالا – پول» نشانی از «هویت کارگری» نیست و این وسط چیزی را از قلم نینداخته. آقای فرهیختۀ گرامی تلاش بیهوده نکنید! با دقیقترین میکرسکوپها هم که بگردید نشانی از هویت کارگری در این فرمول سادهشدۀ حرکت سرمایه نخواهید یافت. چراکه در صورت ماندهاید و با دید مکانیکیای که دارید قادر نخواهید بود دریابید که سرمایه یک موجود پویا و ارگانیک است، او خود موجد و محصول نبرد طبقاتی است، که هویت کارگری یکی از لحظات این نبرد است که لاجرم درون و علیه سرمایه زاده شده است.
این فرمول یک فرمول خشک ریاضی نیست: بیان به غایت سادهشدۀ حرکت سرمایه است که دنیایی به غایت پیچیده خلق میکند. روشن است که اگر سرمایه را صرفاً تبدیل پول به کالا (مواد اولیه و نیروی کار) و در نهایت کسب پول بیشتر ببینیم چیزی از محتوای استثماری و در نتیجه رشد تاریخی آن در نخواهیم یافت. این رابطۀ استثمار سه لحظه دارد که در هر سه لحظۀ آن پرولتاریا حضور دارد: خرید نیروی کار (پرولتاریا به عنوان فروشنده در برابر سرمایهدار)، استخراج ارزش اضافه (مصرف نیروی کار پرولتاریا توسط ماشین)، تبدیل ارزش اضافه به ارزش افزوده (سرمایهگذاری در شاخههای دیگر که به معنی رشد پرولتاریا و نیز بازتولید پرولتاریاست تا سرمایه بتواند دور بعدی حرکت خود را آغاز کند). مارکس در توضیح حرکت سرمایه میگوید: «همانطور که دیدیم تبدیل پول به سرمایه در دو پروسۀ مجزا مفصلبندی میشود که به دو ساحت مطلقاً متفاوت و جدا از هم تعلق دارند. اولی مطابق ساحت گردش کالاهاست و بنابراین در بازار اتفاق میافتد: این خرید-فروش نیروی کار است؛ دومی مصرف توانایی ظرفیت کار خریداریشده است، به عبارت دیگر: پروسۀ تولید» (همان، ص.۵۴). بنابراین برای اینکه سرمایه داشته باشیم باید کارگر به عنوان فروشندۀ نیروی کار و سرمایهدار به عنوان خریدان آن در بازار با یکدیگر وارد معامله شوند، و سپس کار زندۀ خریداریشده توسط سرمایهدار جذب کار مرده شود و مادۀ خام را به کالای نهایی تبدیل کند که حامل ارزش بیشتری است. اما این پروسۀ تولیدْ به تنهایی ارزش اضافه را برای سرمایهدار فراهم نمیکند، او در ادامه باید بتواند این کالا را به فروش برساند تا ارزش نهفته در کالا را به صورت پول (ارزش جهانشمول) درآورد. وگرنه کالای تولیدشده بیشتر یک شی مصرفی است و دیگر از چرخۀ سرمایه خارج میشود. پس بعد از ایجاد ارزش (دو لحظۀ اول)، باید ارزش اضافی بتواند به ارزش افزوده تبدیل شود و این مستلزم آن است که دامنۀ فعالیت سرمایه گسترش یابد که خود به معنی خرید مقدار بیشتری از نیروی کار است. مارکس در گروندریسه[6] این سه لحظۀ ارزشافزایی سرمایه را اینچنین شرح میدهد: «دیدیم که سرمایه چگونه در فرایند سرمایهسازی ۱. از راه مبادله ازرش خود را حفظ میکند (البته مبادله با کار زنده)؛ ۲. اضافه میشود، یعنی ارزش اضافی ایجاد میکند. نتیجۀ وحدتی که بدینسان میان فرایند تولید و فرایند سرمایهسازی وجود دارد به صورت محصول یا خود سرمایه است که دیگر بار به صورت نتیجۀ روندی که خود مقدمۀ آن بوده است ظاهر میشود. این محصول ارزش است، و ارزش در حکم نتیجۀ روند تولید است؛ اما این ارزش بالاتری است زیرا در مقایسه با ارزش که در شرو ع کار وجود داشت حاوی کار عینتیافتۀ بیشتری است. این ارزش فینفسه پول است ولی فقط فینفسه، چون به خودی خود پول نیست؛ محصول مذکور ابتدا به شکل کالایی که (در معنا) قمیتی دارد، یعنی پول بودنش در معناست نه خود به خود و به صورت ملموس وجود دارد. برای آنکه عیناً به پول تبدیل شود باید در بازار مبادله شود. یعنی برای تبدیل شدن به پول دوباره باید در جریان مبادلۀ ساده قرار گیرد. و این سومین جنبۀ فرایند عمل سرمایه است که در آن سرمایه به حیث سرمایه وضع میشود.» (گروندریسه، ص. ۳۸۸).
نه تنها «هویت کارگری» که تمام چیزهایی که امروز در مناسبات بین انسانها در سطح جهانی و وجود دارند و حتی خود انسانهای امروز، در خلال این چرخۀ مدام تکرار شوندۀ سرمایه به وجود آمدهاند (یا در این چرخه حلشدهاند). در هر کدام از این سه لحظه اگر وقفه یا اشکالی به وجود بیاید سرمایه دچار بحران میشود (لازم است این توضیح کوتاه را برای بررسی بحران دهۀ ۱۹۷۰ که موجب از بین رفتن هویت کارگری شد، در نظر داشته باشیم).
فرهیخته با استفهام انکاری میپرسد: «هویت کارگری و نهادهایی که این هویت در آنها عینیت مییابد مثلاً اتحادیهها و احزاب کارگری چه ربطی با ادغام یا ادغام هرچه بیشتر نیروی کار در سیکل سرمایه دارند؟!» بله! کشف این ربط سخت است وقتی در جایگاه همهچیزدان نشسته باشیم و نتوانیم به آموختههای ایدئولوژیکشدۀ خود با دیدۀ تردید بنگریم.
سرمایه تضادی است در حرکت، رابطۀ استثمار است میان پرولتاریا و سرمایه و این رابطه در سیر حرکت خود تاریخاً دستخوش دگرگونی شده، دگرگونیای که محصول مبارزۀ طبقات است. آنچه سرمایهداری را از سایر شیوههای تولید متمایز میکند، سود سرمایه است به عنوان دینامیک حرکت آن که از راه استخراج ارزش اضافه ممکن شده. اما این استخراج ارزش اضافه همواره به یک شکل صورت نپذیرفته و بنا به حدود تاریخی رشد سرمایه به دو شیوۀ استخراج ارزش اضافه به صورت مطلق و نسبی قابل تقسیم است. این تقسیمبندی منطقی مبنای تقسیمبندی تاریخی دو دورۀ رشد سرمایه است که کیفیتاً از یکدیگر متمایزند. در دورۀ اول که میتوان آن را از اواخر دهۀ ۴۰ تا سالهای آغازین دهۀ ۷۰ قرن نوزدهم در نظر گرفت (فرهیخته این تقسیمبندی را قبول ندارد، در بخش بعد به اشتباه بودن نظر او میپردازیم)، رابطۀ پرولتاریا با سرمایه رابطهای بیرونی بود، به این معنی که سرمایه هنوز پروسۀ تولید را از آن خود نکرده بود و تولید از راههای کهن صورت میگرفت، اما در تفاوت با دوران پیشین سرمایه برای استخراج ارزش اضافه ناچار بود که کارگر را برای زمان طولانیای بکار گیرد یا شدت کار را هر چه بیشتر کند. مارکس در توضیح وضعیت سرمایه میگوید: «برای شروع، هیچ نوآوریای در خود شیوۀ تولید وجود ندارد: فرایند کار دقیقاً به همان شیوۀ سابق جریان مییابد، تنها تفاوتش این است که اکنون او از سرمایه تبعیت میکند. با این وجود، همانطور که پیشتر نشان دادیم، دو چیز در پروسۀ تولید رشد مییابند: ۱. یک رابطۀ اقتصادی استیلا و تبعیت، به خاطر اینکه از این به بعد نیروی کار را مصرف میکند، پس آن را میپاید و هدایت میکند. ۲. طولانیتر شدن و شدتیافتن کار، همینطور هم یک صرفهجویی شدید در بکارگیری شرایط کار. چراکه هر کاری صورت میگیرد تا محصول صرفاً شامل زمان کار اجتماعاً لازم باشد (و اگر ممکن است، کمتر)، چیزی که نهتنها در مورد کار زندۀ بکارگرفته شده در تولیدش درست است، بلکه در مورد کار عینتیافته (ابزار تولید) استفادهشده هم صادق است که ازرش آن وارد محصول و بنابراین وارد خلق ارزش میشود.» (فصل منتشر نشده سرمایه، ص. ۶۷).
سرمایهدار در این مرحله «به عنوان مدیر و رئیس» در پروسۀ تولید موجود وارد میشود و بدون تغییر دادنش، آن را «به وسیلۀ ارزشافزایی و خود-ارزشافزایی سرمایه، به وسیلۀ سادۀ تولید ارزش اضافه بدل میکند». از همین روست که پرولتاریا در این بین به سرمایهدار به چشم انگلی نگاه میکرد که وجودش برای تولید ضروری نبود، میشد او را از سر راه برداشت و خود کنترل تولید را در دست گرفت. و کارگران با تلاش برای شرکت در زندگی سیاسی جامعهای که در حال رشد و نمو بود، جامعهای که داشت رفته رفته بر مبنای مناسبات تولید سرمایهدارانه شکل میگرفت، به سمت طبقه شدن میرفت. تئوری انقلاب دوگانه محصول این دوران است که بر مبنای آن پرولتاریا ابتدا باید قدرت را تسخیر کند و سپس مناسبات کمونیستی را مستقر سازد. همه جا صحبت از این بود که باید بورژوازی را در مبارزهاش علیه فئودالیسم یاری داد و به وقت مقتضی خود او را از قدرت ساقط کرد و سپس با شکل دادن اجتماع کارگران همبستهْ کمونیسم را مستقر کرد. و این کاملاً در نظر پرولترها شدنی بود، چون پروسۀ تولید را از آن خود میدانستند؛ آنها بودند که تولید میکردند و سرمایهدار این وسط هیچکاره بود. اما برای دستیابی به این مهم باید ابتدا وارد سیاست شد، باید میخ خود را به عنوان طبقه کوبید و تلاش کرد که در میان سایر نیروهای سیاسی به قدرتی غیرقابلانکار تبدیل شد. اما آنها تنها در مقابل بورژوازی نبودند، فئودالیسم هم دشمن آنها بود، آنها نبرد بورژوازی علیه فئودالیسم را نبرد خود میدانستند، از این رو، هر جا که لازم بود باید از او دفاع میکردند تا در نهایت زمانی فرابرسد که تنها خصمشان بورژوازی باشد. به مرور که نبرد بورژوازی و فئودالیسم به نقاط پایانی خود نزدیک میشد، پرولتاریا هم خود را به صورت طبقه شکل میداد و در نهایت با پیروزی بورژوازی بر فئودالیسم بستر مشارکت طبقۀ کارگر در زندگی جامعۀ نو ظهور سرمایهداری مهیا شد. احزاب طبقۀ کارگر یکی پس از دیگری، البته به رغم بورژوازی، از خاک مبارزه روییدند. اما پیش از آن ایدۀ اتحاد به صورت بینالمللی در انترناسیونال متحقق میشود.
اما چرا ایدۀ اتحاد از همان ابتدا در ابعاد بینالمللی ظاهر شد؟ با خواندن بندی از گروندریسه درخواهیم یافت که این بینالمللی بودن کنش کارگران چیزی ارادی یا تصادفی نیست، بلکه زمینهای کاملاً مادی دارد. بالاتر گفتیم که لحظۀ سوم از حرکت سرمایه لحظۀ گردش آن است. مارکس دربارۀ این لحظه در فاز انقیاد صوری مینویسد: «ایجاد ارزش اضافی مطلق یعنی کار عینتیافتۀ بیشتر از ناحیۀ سرمایه مشروط به گسترش، خاصه گسترشی مداوم در حوزۀ گردش است. ارزش اضافی ایجادشده در نقطهای مستلزم وجود ارزش اضافی در نقطۀ دیگر است تا این دو بتوانند با هم مبادله شوند […]. پس یکی از شرایط تولید بر اساس سرمایه، پیدایش حوزۀ گردشی است که مدام گسترش یابد خواه مستقیماً و خواه از طریق ایجاد کانونهای مبادلهای بیشتر در درون آن. گردش که در آغاز حجمی ثابت مینمود اکنون قالبی متحرک پیدا میکند که به موازات تولید گسترش مییابد. این نوع گردش دیگر جزئی از فرایند کلی تولید است. سرمایه که دائماً درصدد ایجاد کار اضافی بیشتر است چارهای ندارد که دایرۀ مبادلات را هم به عنوان مکمل آن گسترش دهد. برای تأمین ارزش کار اضافی و به صورت مطلق آن دائم به کار اضافی بیشتری نیاز دارد. و این در واقع چیزی نیست جز گسترش و انتشار هرچه بیشتر شیوۀ تولید سرمایهداری یا شیوۀ تولیدی متناسب با آن. گرایش به ایجاد بازار جهانی مستقیماً در خود مفهوم سرمایه هست. هر حد و مرزی برای سرمایه مانعی است که باید از میان برداشته شود. ابتدا همه عناصر تولید تابع مبادله میشوند و تولید ارزش مصرفی بیارتباط با بازار مبادله منسوخ میگردد: یعنی شیوۀ تولید سرمایهداری جای شیوههای قبلی را که از نظر وی خصلت طبیعی دارند میگیرد. تجارت دیگر کاری نیست که طی آن تولیدکنندگان مستقل مازاد تولیدات خود را مبادله میکنند: تجارت به شرط لازم و عنصر بنیادی و همه جانبۀ تمام نظام تولیدی تبدیل میشود.» (گروندریسه، صفحات ۳۹۳، ۳۹۴). این پاراگراف طولانی لازم بود تا کسانی که ربط مسیر و جنس جنبش کارگران را به حرکت و رشد سرمایه تردید دارند، مطمئن شوند که خود حرکت سرمایه است که جنبش کارگری را به سطح بینالمللی میکشاند.
و به همین ترتیب، درست همان زمانی که سرمایه مرحلۀ آغازین رشد خود را طی کرده بود و اینک به عنوان تنها نیروی سیاسی مسلط و تنها شیوۀ تولید غالب بر جامعه و بر پروسۀ کار حکم میراند، احزاب سوسیالیست ظهور میکنند. این همزمانی از چشم تیزبینان پنهان نمیماند. اگر معنی این جمله که تاریخ یعنی مبارزۀ طبقات را دریابیم، خواهیم فهیمد که هیچ چیز تصادفیای در همزمانی شکلگیری احزاب کارگری و گذر سرمایه از انقیاد صوری به واقعی وجود ندارد.
باید دوباره تأکید کرد که سرمایه و کار دو چیز جدا از هم نیستند، این دو دوسر یک رابطهاند و نوع بودن هر کدام بر شکل رابطهاش با دیگری تأثیر میگذارد و در نتیجه نوع بودن دیگری را تعیین میکند. سرمایه به خاطر اینکه هستی پرولتاریا را شکل داده و شرایط رشد او را فراهم کرده، همیشه یک سر و گردن جلوتر از پرولتاریا حرکت میکند؛ در واقع، کنش پرولتاریا همیشه واکنشی است به اوضاع واحوالی که در آن به سر میبرد یعنی به وضعیتی که سرمایه ایجاد کرده. گرچه سرمایه به علت قویتر بودن در این رابطه تعیینکنندگی بیشتری دارد، اما خودش دیر یا زود بنا به شکل و محتوای کنش پرولتاریا دستخوش تغییر میشود. او همواره راهی را میجوید که موجب بالا رفتن نرخ سود گردد؛ به این معنی که موانعی که در سر راه ارزشافزاییاش هستند را برمیدارد، این در برههای با سرکوب جنبش کارگری، در برههای دیگر با ایجاد امکانی برای برآورده شدن خواست اوست. بنابراین، اگر بعد از حدود سی سال مبارزه برای ایجاد حزب کارگران سرانجام در اواخر قرن به آن دست مییابند، خودْ نشان از تغییر در مناسبات سرمایه است، مناسباتی که بستر تاریخی جریان یافتن این مبارزات هستند.
رشد صنعت و بکارگیری ماشینآلات در پروسۀ تولید موجب میشود که در عین حیاتی بودنِ پرولتاریا مرکزی بودن او در این پروسه از بین برود، نتیجۀ مستقیم این امر تقلیل کمیِ نیروی کار و کاهش روز کاری است، و این خود به معنی امکان استخراج ارزش اضافه به شیوۀ نسبی است. بنابراین، میبینیم که با رشد سرمایه نه تنها یکی از اصلیترین خواستههای کارگران که کاهش روز کاری است میسر میشود، بلکه سرمایه که تا قبل از آن از پروسۀ تولید کهن جهت ارزش اضافه استفاده میکرد، اکنون خود تماماً پروسه تولید را در دست گرفته و آن را خاصاً سرمایهدارانه کرده است. مارکس در باره ربط دو دوران انقیاد صوری و واقعی میگوید: «چیزی که اینجا باقی میماند، عنصر ویژۀ تبعیت صوری است، یعنی انقیاد مستقیم پروسۀ کار از سرمایه، روش تکنیک استفاده شده هر چه میخواهد باشد. علاوه بر این، از این پایه یک شیوۀ تولید خاص ظهور میکند…. » (فصل منتشر نشده سرمایه، ص. ۷۲). این شیوۀ خاص تولید استخراج ارزش اضافی بر مبنای استثمار نسبی است که موجب تبعیت واقعی کار از سرمایه میشود که خود «با یک انقلاب کامل شیوۀ تولید (که تولید میشود و به طور مدام خود را تجدید میکند، رجوع شود به مانیفست کمونیست)، مولد بودن کار و مناسبات بین سرمایهداران و کارگران همراه است.» (همان). مارکس به طور خلاصه حرکت تاریخی سرمایه را اینگونه توضیح میدهد: «پیشفرضهای شکلگیری مناسبات سرمایهدارانه به طور عمومی در یک سطح تاریخی معینی از تولید اجتماعی ظهور میکنند. باید که در بطن شیوۀ تولید پیشین، ابزار تولید و گردش و حتی نیازها رشد یافته باشند تا جایی که به گذر کردن از مناسبات تولید باستانی و به تغییرشان به مناسبات سرمایهدارانه متمایل شوند. در ابتدا، کافی است که آنها یک تبعیت صوری کار از سرمایه را امکانپذیر کنند. روی پایۀ این رابطۀ جدید، یک شیوۀ تولید خاصاً متفاوت رشد مییابد که از یک طرف نیروهای تولیدی مادی جدید خلق میکند و از طرف دیگر، خود را برای خلق شرایط واقعی جدید روی این پایه رشد میدهد. مسأله یک انقلاب اقتصادی کامل مطرح است: از یک طرف، سرمایه با تولید شرایط جدید استیلای سرمایه روی کار شروع میکند، سپس این استیلا آنها را کامل میکند و به آنها یک شکل مناسب میدهد. از طرف دیگر، آنچه به نیروهای تولیدی کار، به شرایط تولید و به مناسبات توسعهیافته گردش به واسطۀ او در تضاد با کارگران برمیگردد، او شرایط واقعی یک شیوۀ تولید جدید را خلق میکند که، با نابود کردن شکل آنتاگونیک سرمایه، پایههای مادی یک زندگی اجتماعی جدید، یک شکل جدید از جامعه را وسط میاندازد» (همان، ص. ۸۷). اما آنچه برای بحث فعلی ما اهمیت دارد نتیجۀ خاصاً سرمایهدارانه شدن تولید است: «آنچه از آن [پروسۀ تولید فوری] نتیجه میشود فقط شرایط ابژکتیو پروسۀ تولید نیست، بلکه بیشتر از آن خصلت خاصاً اجتماعی آن است: مناسبات اجتماعی و بنابراین موقعیت اجتماعی عاملین تولید در رابطه با همدیگر. به این خاطر، مناسبات تولیدخودشان تولید میشوند و نتیجۀ بیوقفه تجدیدشوندۀ فرایند هستند» (همان، ص.۸۸).
همانطور که به خوبی از این توضیح مارکس برمیآید، گذر سرمایه از انقیاد صوری به واقعی یک تغییر صوری یا صرفاً اقتصادی نیست؛ با دستاندازی سرمایه بر شیوههای تولید کهن و رفته رفته خاصاً سرمایهداری شدن تولید، زندگی پرولتاریا عمیقاً دستخوش تغییر میشود. او که تا قبل از آن امکان بازتولید خود را در مناسباتی خارج از مناسبات سرمایهدارانه داشت، بعد از مدتی میبیند که به صورت تمام و کمال به سرمایه وابسته شده یا بهتر بگوییم زیر قید سرمایه درآمده است.
این شکل یک جامعۀ جدید است که در آن کارگر چیزی نیست جز کارگر (فروشندۀ نیروی کار)، در این جامعه هر چیز که سد راه تولید ارزش اضافه شود، تمام مناسبات دست و پا گیر کهن درست مثل قوانین قضایی و تجاری مشکلزا از هم گسیخته میشوند و طبقۀ جدیدی شکل میگیرد که به عنوان طبقۀ شیوۀ تولید سرمایهدارانه به رسمیت شناخته میشود و این به رسمیت شناخته شدن طبقۀ کارگر در عرصۀ سیاست، چیزی نیست جر تعین یافتن هویت آنها در احزاب و سندیکاها و در یک کلام در واسطههایشان. استخراج ارزش اضافه به صورت نسبی تمام ترکیبات اجتماعی را دستخوش تغییر میکند: از پروسۀ کار بگیر تا اشکال سیاسی بازنمایی کارگری، بکارگیری ماشینآلات و رشد سریع صنعت، ایجاد یک بازار جهانی خاصاً سرمایهدارانه (و نه تنها سرمایهداری تجاری). در این معناست که میگوییم انقیاد واقعی کار تحت سرمایه صرفاً تغییر پروسۀ کار نیست، بلکه ایجاد یک جامعۀ جدید است. انقیاد واقعی رفتهرفته به یک سیستم ارگانیک بدل میشود که از پیشفرضهای خاص خود برای خلق ارگانهایی که به آنها نیاز دارد حرکت میکند، بر عکس دوران قبلی که در آن سرمایه منافع و نیازهایش را از طریق مواد اجتماعی و اقتصادی موجود دنبال و رفع میکرد. این خصلت جدید سرمایه یعنی ارگانیک شدن آن به ما اجازه میدهد که سرمایه را در انقیاد واقعی ناتمام بدانیم، یعنی مدام شاهد ظهور ارگانهای جدید برای رفع نیازهای جدید آن باشیم. انقیاد واقعی سرمایه همانطور که مدام شاخههای اقتصادی بیشتر و گوناگونتری ایجاد میکند و همانطور هم نیازهای اجتماعی بیشتر و جدیدتری خلق میکند. این از یک طرف به معنی این است که تولید تمام وسایل معاش و در یک کلام بازتولید کارگران در دست سرمایه است و از طرف دیگر، موجب میشود که هزینۀ بازتولید نیروی کار کمتر شود؛ بدین ترتیب، خصلت اصلی دوران انقیاد واقعی این است که بازتولید نیروی کار تماماً در فرایند بازتولید خود سرمایه ادغام میشود.
کارگران به عنوان طبقه، دیگر نیرویی بیرونی نسبت به سرمایه نیستند: اصلاً یک طبقه نمیتواند بدون رابطهاش با طبقات دیگر وجود داشته باشد. طبقۀ کارگر یعنی طبقۀ کارگر شیوۀ تولید سرمایه: این است معنای ادغامی که فرهیخته از درک آن قاصر است؛ چرا که او طبقۀ کارگر را نه در ارتباط با سرمایه که در جداییاش از آن میبیند و از او جوهری فرازمانی فرامکانی اتونوم و متکی به خود میسازد که همواره به شکل یکسانی وجود داشته و خواهد داشت، نگاهی که با ارفاق میتوان آن را ماتریالیسم غیرتاریخی دانست که خود نوعی از ایدهآلیسم است. زمانی که میگوییم که پرولتاریا به مثابه طبقه وجود ندارد مگر در و علیه سرمایه، که سرمایه است که تمام هستی او، تمام سازماندهی او و واقعیت او و شرایط او را به مثابه طبقه در و علیه سرمایه میسازد، در واقع چیزی نگفتهایم مگر اینکه پرولتاریا طبقۀ کار تولید ارزش اضافی است. به خاطر خلق ارزش اضافه است که این طبقه وجود دارد و وجود خواهد داشت. بنابراین قائل شدن به یک هستی جداگانه برای طبقه کارگر از درکی جوهرگرایانه و غیرتاریخی برمیخیزد و ضرورتاً راه را برای فهم تحولات آتی آن میبندد. با این حال، ما منکر خود-سازماندهی طبقۀ کارگر نیستیم. این مفهوم زمانی به خواستۀ مرکزی جنبش کارگری تبدیل شد و اصولاً جنبش کارگری حول آن شکل گرفت که انقلاب به مثابه تصدیق طبقه مطرح بود. این خواستها شکل تاریخی مبارزۀ طبقاتی کارگران در دوران انقیاد صوری هستند و بیانگر رابطۀ خاص کارگران با سرمایه در مقطع خاصی از رشد سرمایهاند. مشروعیت آن زمان مفهوم خود-سازماندهی و محتوای آن اتونومی کارگری به شکل تضاد بین کار و سرمایه برمیگردد، که برای پرولتاریا ظرفیت ارجاع به خود به عنوان طبقه را میداد؛ به عبارت دیگر، در دورانی که پرولتاریا هنوز در سرمایه ادغام نشده بود در خود توان این را میدید که علیه سرمایه بلند شود و دست او را از پروسۀ تولید قطع کند: او خود را قدرتی مییافت که پایههای سازمان جدید اجتماعی را در خود حمل میکند. اما اتونومی و خود-سازماندهی کارگر تنها بر مبنای ایجاد یک هویت کارگری ممکن میشد. هویتی که رفتهرفته در طی مبارزاتش به موازات سرمایهدارانه شدن کلّ پروسۀ تولید به دست خواهد آورد.
هویت کارگری یک عبارت از من درآوردی نیست، بلکه محتوا و مفهوم مبارزات کارگران در دورهای از دوران انقیاد واقعی است، مبارزاتی که حول قدرتگیری تدریجی پرولتاریا سازماندهی میشدند. به این معنی که پرولتاریا خود را به عنوان طبقۀ مولد ارزش اضافه در برابر سرمایه معرفی میکرد و به آن مفتخر بود. تمام کنش پرولتاریا در این دوران دفاع از هویت کارگری است که به واسطۀ نهادها و احزاب کارگری متعین میشد. در تمام مبارزات این دوران طبقۀ کارگر برای خود رفرانسی است در برابر سرمایه، او خود را علیه سرمایه میبیند و در عین حال خالق آن؛ به این عنوان که کارگران بدون سرمایه وجود خواهند داشت، اما سرمایه بدون کارگران نه. این است پایه هویت کارگری که بودن خود را منوط به بودن دیگری نمیبیند، بلکه خود را برای وجود داشتن کافی میداند. رها کردن کار به عنوان شعار محوری مبارزات کارگری، معنایی جز رشد طبقۀ کارگر نداشت. مسأله در این خلاصه میشد که پرولتاریا امکان این را دارد که بر مبنای آنچه هست، یعنی طبقۀ شیوۀ تولید سرمایهدارانه، پایه جامعۀ آینده را پیبریزد. پرولتاریا در این حال در پی آزادسازی توانی است که در خود به عنوان طبقه در مناسبات تولیدی دارد، توانی که به او اجازه میدهد فکر کند که میتواند جامعۀ بعدی را برمبنای این ظرفیت ایجابی شکل بدهد. از این رو پرولتاریا باید رشد کند و زمینۀ جایگیری سرمایهداری را به سوسیالیسم فراهم کند. یعنی با قدرتگیری تدریجی خودْ سرمایهداری را به سوسیالیسم سوق دهد. این محتوای برنامهگرایانۀ مبارزات پرولتاریا در مرحلۀ انقیاد واقعی است که ریشه در برنامهگرایی رادیکال در دوران انقیاد صوری دارد: رشد آرام و تدریجی پرولتاریا در درون مناسبات سرمایهدارانه، در این درک کسب هر امتیاز و دستآوردی به نفع طبقه است و او را به استقرار کمونیسم نزدیکتر میکند؛ بنابراین دفاع از هویت کارگری محور مبازات کارگری است. بحران سرمایه در اواخر دهۀ ۶۰ و اوایل دهۀ ۷۰ و قیام ۶۸ محدودیتهای این درک برنامهگرایانه را مشخص کرد و نشان داد که هر امتیازی همانقدر که طبقۀ کارگر را قویتر میسازد به همان اندازه نابودی طبقات را دور از دسترستر میکند.
میتوان تمام سه جلد سرمایه را از بر بود و بر تمام متون مارکسیستی اشراف کامل داشت، اما وقتی عینک ایدهآلیسم به چشم زده باشیم میشویم مثل فرهیخته و مفاهیمی مثل طبقه، سرمایه، انقلاب، کمونیسم را پدیدههایی دادهشده و غیرتاریخی میبینیم، آنها را صلب و جامد میپنداریم و نه مفاهیمی در حال تحول و شدن، و به ناچار نمیفهمیم، آنطور که فرهیخته نمیفهمد، که شهردار فلان منطقه بودن، شرکت در پارلمان، نظارت بر فلان بخش اجتماعی همه و همه مربوط است به هویت کارگری که در بعد از جنگ جهانی اول تا اواخر سالهای ۶۰-اوایل سالهای ۷۰ مبنای حضور طبقۀ کارگر در مبارزۀ طبقاتی بوده است. یک سؤال ساده: طبقۀ کارگر را در کجا میتوان یافت؟ در فلان کارخانه؟ این جواب آنقدر مضحک است که فکر نمیکنم فرهیختۀ فرهیخته از آن دفاع کند. طبقه درست مثل دولت یک انتزاع عینی است؛ همانطور که دولت در جایی نیست، بلکه از روی پلیس و قانون و یکسری مناسبات اجتماعی میشود به وجودش پیبرد، طبقه هم از روی کنشاش است که قابل شناسایی میشود: تمام کنشهای طبقۀ کارگر از بعد از گذر از انقیاد صوری به انقیاد واقعی ناظر به وجود یک هویت کارگری است، اما بعد از شکست جنبش در ۱۹۶۸ در این کنش تغییر کیفی روی داد.
از دهه ۷۰ با بروز بحران سرمایهداری و بازسازی سرمایه این هویت کارگری رو به محو شدن گرایید؛ به این معنی که مبارزات طبقۀ کارگر دیگر به دفاع از هویت کارگری ارجاع نداشت و نمیتوانست داشته باشه، این همزمان است با افول مرکزیت احزاب و سندیکاها در مبارزات کارگران. این افول اهمیت احزاب و سندیکاها خود نتیجه و در عین حال نمود تغییر مناسبات سرمایه است (نه نتیجۀ فساد و خیانت رهبران سندیکایی و حزبی). بالاتر گفتیم که سرمایه برای تولید ارزش اضافی سه لحظه را میپیماید. باید دید چطور انقیاد واقعی به بحران رسید و بازسازی سرمایه حاصل رفع چه تضاد درونیای است؟ به عبارت دیگر، باید فهمید چرا استخراج ارزش اضافه به صورت نسبی دچار مشکل شد؟ تا فهمید سرمایه چطور از حل آن برآمد، یعنی چگونه خود را بازسازی کرد.
آنچه در این بازسازی از بین رفت و پشت سرگذاشته شد تضادی است که در طی رشد سرمایه در انقیاد واقعی از یک طرف موجب خلق و رشد نیروی کار شده بود (نیروی کاری که توسط سرمایه خلق و بازتولید شده و به شیوهای اجتماعی بکارگرفته شده بود) و از طرف دیگر اشکال تعلق این نیروی کار به سرمایه را ایجاد کرده بود (خواه در پروسۀ تولید فوری یعنی کار زنجیرهای، خواه در پروسۀ بازتولید این نیروی کار مثل دولت رفاه، خواه در مناسبات سرمایهدارانه). در واقع، از یک طرف نحوۀ ادغام بازتولید نیروی کار در بازتولید سرمایه و از طرف دیگر، تغییر کلّ ارزش اضافه به سرمایه افزوده و در نهایت افزایش ارزش اضافه در ارزشبخشی بر مبنای ارزش اضافی نسبی بود که به مشکل برخورده بود. پس در مورد اولین معضل سرمایه باید تمام ویژگیهای تا دیروز پذیرفتهشدۀ ادغام طبقۀ کارگر در پروسۀ تولید و بازتولید سرمایه را از بین میبرد. این به معنای از میان برداشتن هر چیزی است که مبنای هویت کارگری بود: خصایص پروسۀ تولید فوری (کار زنجیرهای، تعاون، کارگر اجتماعی…) و جداییهای بین کار، بیکاری و حرفهآموزی. هویتی که بر مبنای آن کارگران خود را قادر به کنترل کل جامعه میدیدند. این هویت کارگری عنصر درونی تضادی است که در آن پرولتاریا خود را در بازتولید کامل سرمایه به عنوان نیرویی اتونوم در برابر سرمایه میساخت. در مورد معضل دوم، باید به چگونگی گردش و انباشت توجه کرد. در مورد گردش مسأله برمیگردد به ارتباطات بین تولید و بازار و در مورد انباشت به انباشت ملی و تفاوتگذاری بین مرکز و حاشیه، به تقسیم جهانی فضاهای انباشت. اما چطور این دو مقوله (نحوۀ ادغام پرولتاریا در سرمایه و گردش و انباشت سرمایه) به صورت معضل پیش پای افزایش ارزش اضافه نسبی درمیآیند؟ پاسخ به این سؤال یافتن اصل سنتتیک بازسازی سالهای ۷۰ است. هر دوی این مقولات معضلی برای دو چرخدنده خود-پیشفرض سرمایه، مانعی در برابر سلاست آن هستند. از یک طرف تمام امتیازات اقتصادی و حمایتهای اجتماعی طبقۀ کارگر که مانع کاهش ارزش نیروی کار میشوند، و همین گران تمام شدنِ نیروی کارْ بازتولید آن را برای سرمایه دچار اختلال میکند. پس این اولین چرخدنده است که دیگر خوب کار نمیکند: بازتولید نیروی کار. از طرف دیگر، تمام اجبارات چرخش، گردش و انباشت هستند که مانع میشوند که اضافه تولید به ارزش اضافه و سرمایه افزوده تبدیل شود، این هم دومین چرخدنده است که گیرکرده. هر اضافه تولیدی باید بتواند یک بازاری برای خود بیابد، هر ارزش اضافهای باید بتواند یک امکانی بیابد برای اینکه به صورت سرمایه افزوده دوباره وارد سیکل سرمایه شود، یعنی به وسایل تولید و نیروی کار بدل شود. حرکت روان هر کدام از این چرخدندهها فقط در و توسط دیگری به اجرا درمیآید. با این توضیح چرایی جهانی شدن سرمایه، انتقال کارخانهها به مناطقی که نیروی کار ارزانتر است و همینطور چرایی آب رفتن حمایتهای اجتماعی و از بین رفتن دستاوردهای مبارزات پیشین طبقۀ کارگر، روشنتر از پیش میشود و همه چیز به توضیح تقلیلگرایانۀ «حملۀ نئولیبرالیسم» که صرفاً ایدئولوژیای است که این بازسازی را همراهی میکند، خلاصه نمیشود. سرمایه برای اینکه بر بحران خود فائق بیاید یعنی همچنان خود-پیشفرض بودنش را تضمین بکند، میبایست این دو معضل را از میان برمیداشت و برداشت. با بازسازی سرمایه این چرخدندهها با تولید شیوۀ ارزش اضافی نسبی هماهنگ شدند که به معنای این است که انقیاد واقعی از فاز پیشین خود (تا سالهای ۷۰) گذر کرده و به فاز جدیدی وارد شده که در آن تولید ارزش اضافه و بازتولید شرایط این تولید بر هم منطبق شدهاند و در نتیجۀ آن، دیگر هویت کارگری داو مبارزۀ طبقاتی نیست. در واقع، بحران سالهای ۶۰ و ۷۰ آستانۀ تحمل عدم تطبیق بین تولید و بازتولید بود که مبنای شکلگیری و تأیید هویت کارگری در بازتولید سرمایهداری بود. این عدم تطبیق را باید مثل یک شکاف بین تولید ارزش اضافه و بازتولید مناسبات اجتماعی فهمید. شکافی که رقابت بین دو هژمونی (کار، سرمایه)، دو مدیریت، دو کنترل بازتولید را ممکن میکرد.
واضح است که گذر از یک مرحله از انقیاد واقعی به دیگری نمیتواند همان گستردگی گذر از انقیاد صوری به واقعی را داشته باشد، اما اگر بین این دو مرحلۀ انقیاد واقعی صرفاً یک پیوستگی قائل شویم، همۀ این تغییرات فقط «صوری» مینماید که هیچ چیز را عمیقاً در تضاد بین پرولتاریا و سرمایه تغییر ندادهاند. در صورتی که چنین نیست؛ بازسازی سرمایه به معنی تغییر تضاد میان پرولتاریا و سرمایه است. مجموعۀ این تغییرات متعاقب بحران سالهای ۶۰-۷۰ هویت کارگری را به عنوان تعریف تضاد بین طبقات در سطح بازتولیدشان از میان بردهاند و در پی آن برنامهگرایی به یک ایدئولوژی خالی از محتوا بدل شده است. این تغییرات را یک ضد-انقلاب تعریف میکند، از همین روست که از این تغییرات به عنوان بازسازی یاد میکنیم و برای همین است که میگوییم بازسازی شیوۀ تولید سرمایهدارانه بدون شکست کارگری ممکن نیست (درست مثل بازسازی سرمایه بعد از شکست کمون که مبنای تغییر انقیاد صوری به انقیاد واقعی شد: شکست اتونومی کارگری). این شکست، شکست اخیر، شکست هویت کارگری است، شکست احزاب کمونیست، سندیکالیسم و خود-مدیریتی و خود-سازماندهی است. و این فقط یک معنا دارد: تمام دورهای که هویت کارگری مبنا و داو مبارزۀ طبقۀ کارگر بوده به انتها رسیده.
حال ممکن است این پرسش پیش بیاید که چطور میتوان از از بین رفتن هویت کارگری سخن گفت و این همه کارگر را ندید؟ آیا این حرف به معنی انکار طبقۀ کارگر نیست؟ در ابتدا باید گفت که این دو پرسش یکسان نیستند. کارگران موجودات انسانیِ واقعی هستند که برای وجود داشتن باید نیروی کارشان را بفروشند، در صورتی که طبقه یک مفهوم است، مفهومی تاریخی که رفتهرفته به موازات رشد و گسترش مبارزات پرولتاریا در بستر حرکت سرمایه شکل گرفت. با این توضیح باید گفت که محو هویت کارگریْ از بین رفتن کارگران نیست، بلکه به این معنی است که محتوای مرکزی انقلاب یعنی قدرتگرفتن طبقۀ کارگر به عنوان پیشنیاز الغای طبقات از بین رفته است. به همین ترتیب، این مفهوم طبقه است که دستخوش تغییر شده؛ اگر هنوز میتوانیم از «بازشناسی پرولتاریا به عنوان طبقه» صحبت کنیم، نباید در مورد این «بازشناسی» به اشتباه افتاد. این بازشناسی دیگر نمیتواند به صورت سابق باشد، اگر در سابق طبقۀ کارگر بلوکی در برابر بلوک سرمایه درک میشد، بازشناسی «بازگشت به خود» بود در برابر سرمایه، اما امروز بازشناسی به عنوان طبقه به معنی بازشناسی خود به عنوان مقولهای در شیوۀ تولید سرمایهدارانه است. پس چون نه کارگران از بین رفتهاند و نه طبقه، مبارزه همچنان ادامه دارد اما در شکل و با محتوایی دیگر. در مبارزات کنونی، پرولتاریا سرمایه را به عنوان دلیل بودن خود، دلیل قرار گرفتنش در برابر او، به مثابه تنها ضرورت وجود داشتنش، میداند. از لحظهای که مبارزۀ طبقات در سطح بازتولید صورت میگیرد، در هر مبارزهای پرولتاریا نمیخواهد آنچه هست بماند. از بین رفتن هویت کارگری بیان سنتتیک چیزی است که در جریان مبارزۀ طبقات رخ میدهد: ۱. تغییرهای اجتماعی-اقتصادی که به صورت تجربی قابل مشاهدهاند؛ از کاهش سطح زندگی کارگران بگیر تا بالا رفتن بیکاری و بستهشدن کارخانهها و اخراجها، حمایتهای اجتماعی که هر روز بیشتر از روز قبل در معرض از بین رفتن قرار میگیرند، بیش از پیش فردی شدن رابطۀ کارگر و کارفرما، بیثباتیها در کار و در نتیجه آیندهای که بیش از پیش مبهم میشود و…۲. رفتارهای اجتماعی و سیاسی که همزمان معلول و شکلدهندۀ این تغییرها هستند؛ به حاشیه راندهشدن احزاب کارگری، از حزبهای اکسترم چپ گرفته تا احزاب کمونیست و سوسیالیست، عدم اقبال کارگران به سندیکاها حتی به رادیکالترینشان، کمرنگ شدن نقش واسطهها در مبارزات جاری زحمتکشان ۳. بازسازی شیوۀ تولید سرمایهدارانه یعنی رابطۀ تضاد بین پرولتاریا و سرمایه که در جهانی شدن سرمایه خود را نشان میدهد: جهانی شدن سیکل سرمایه شکل عمومی بازسازی است، این جهانی شدن دینامیک سیکل سرمایه نیست، (دینامیک آن ارزش اضافی نسبی است،) بلکه سنتز تمام خصوصیات آن است. در این معنا، جهانی شدن تعمیم جهانی سرمایه نیست، بلکه ساختار خاص استثمار و بازتولید مناسبات سرمایهدارانه است. سرمایه به منظور تضمین سود قیمت کلی نیروی کار را پایین آورده و برای همین در بخشهای نیمهصنتعی جهان روی نیروی کاری دست گذاشته که بسیار ارزانتر از نیروی کار کشورهای غربی هستند….
برگردیم به بحث؛ مسلم است که ساعی در یک یادداشت چند صفحهای به مناسبت اول ماه مه نمیتوانسته این از بین رفتن هویت کارگری که نتیجۀ مستقیم بازسازی سرمایهداری است را مستدل کند و صرفاً به طرح آن بسنده کرده. اما گویا «حکم» او (کدام حکم؟!) موجب «ارعاب ذهنی» فرهیخته شده. برای فرهیخته هر چقدر فهمیدن کنه بحث ساعی سخت باشد، آن را «پاشاندن تخم یأس آنارشیسم» انگاشتن ساده است. جای شکرش باقی است که آنارشیسمی هست که هر جا که ذهن ایدئولوژیزدۀ آقایان مارکسیست کم میآورد، سنگی از خشم به او بزنند و اینگونه خود را خالی کنند! فرهیخته که از «حکم» ساعی ترسیده مینویسد: «چرا روند تحول انقلاب پرولتری باید یکشبه تحقق یابد و یا جنبش کارگری به نفع بازسازی مناسبات سرمایهداری برای همیشه شکست بخورد؟!» برای همیشه؟ این را ساعی گفت یا شما برداشتتان این بوده که چون مبارزۀ برنامهگرایانه در فاز اول انقیاد واقعی به شکست انجامیده فاتحۀ جنبش کلاً خوانده شده؟ درست میشنوید (میخوانید) محتوای مبارزۀ برنامهگرایانه که انقلاب کمونیستی را نتیجۀ قدرتگرفتن کارگران در ابعاد سیاسی و اجتماعی و اقتصادی میدانست، به شکست انجامید. نه برای اینکه پرولتاریا به اندازۀ کافی آگاه نبود یا رهبران سیاسی-اقتصادیاش خائن از آب درآمدند یا حتی اینکه شرایط عینی به اندازۀ کافی پخته نبود، بلکه برای اینکه محتوای برنامهگرایی رفرمیسم بود. این را امروز میتوانیم با قاطعیت بگوییم که دستآوردهای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی پرولتاریا برعکس درک برنامهگرایانه راه انقلاب را هموار نمیکرد، بلکه همانقدر که موجب رشد او میشد، به رشد سرمایه میانجامید. در واقع محدودیت درک برنامهگرایانه در خودش بود؛ پرولتاریا نمیتوانست هم قدرت بگیرد و هم سرمایه را نابود کند: رشد سرمایهداری نیازمند رشد پرولتاریا بود و پرولتاریا با رشد خود سرمایه را استحکام بخشید؛ این است معنای رابطۀ ایجابی میان پرولتاریا و سرمایه.
اما «ارعاب ذهنی» فرهیخته از کجاست؟ بیش از اینکه از برداشت اشتباهش از سخن ساعی باشد (اینکه انقلاب برای همیشه به شکست رسیده)، از این است که بحث ساعی تمام مبناهای صلب و سنگوارۀ نظری او را نشانه میرود. چند تعریفی که او از هویت کارگری ارائه میدهد کافی است که مطمئن شویم در نتیجهگیری خود اشتباه نکردهایم. او مینویسد: «آنچه هرگز نباید از نظر دور نگاه داشته شود این است که هویت طبقۀ کارگر اساساً در تقابل با بورژوازی و با سرمایه میتواند هویتی حقیقی باشد. یعنی در رابطۀ سلبی و نفی سرمایه و بورژوازی و نه در رابطۀ ایجابی با سرمایه و ادغام در جامعۀ سرمایهداری چنانکه ساعی با نوستالژی بیان میکند.» جدای اینکه او هویت را در معنای فلسفی آن یعنی چیزی که با خود این همان است میفهمد نه یک مفهوم شکلگرفته در گیرودار مبارزۀ طبقات. ما برعکس فرهیخته به کلمات نمیچسبیم، بلکه به آنچه کلمات حاوی آن هستند در بستری که به کارگرفته شدهاند دقت میکنیم. دفاع از هویت کارگری، انقلاب به معنی قدرتگیری انقلاب، که مطابق درک برنامهگرایانه از مبارزه است تنها درکی است که فرهیخته از انقلاب دارد، پس با از دست دادنش باید هم بترسد و خیال کند که سرمایهداری برای ابد باقی خواهد ماند. اما خیالتان راحت باشد آقای فرهیخته! مبارزۀ طبقاتی بر عکس درک جامد شما از انقلاب، جاری و رونده است؛ هیچگاه متوقف نشده و نخواهد شد، او امروز خود را در اشکال دیگری، درست در تقابل با هویت کارگری، به نمایش میگذارد. کارگر امروز دیگر نمیخواهد کارگر باشد، نمیخواهد زندگیاش به عنوان کارگر بازتولید شود و این یعنی حمله به قلب سرمایه… .
فرهیخته در ادامه ارجاعات بسیاری از نظر مارکس در مورد انترناسیونال میآورد که ثابت کند که ساعی نفهمیده که مارکس در انترناسیونال چه گفته یا اینکه آنچه او میگوید خلاف «آموزههای انترناسیونال» است و در نهایت به این میرسد که شاید هم «دید ساعی این باشد که آموزه های انترناسیونال که در بالا برخی از مهم ترین آنها را آوردیم اکنون دیگر کهنه شده و کاربردی در مبارزۀ طبقاتی امروز ندارند». من از جناب آقای فرهیخته میپرسم: آیا شرمآور یا حیرتانگیز است در زمان خود زندگی کردن و شناختن بسترهای تاریخیای که مبارزات را شکل و محتوای مبارزات تعیین و محدود میکنند و برمبنای این شناخت دست به تحلیل زدن، در یک کلام، پریدن در همینجا و به دنبال رودس نبودن؟ اما ما هیچ چیز شرمآوری در این نمیبینیم که «آموزههای انترناسیونال دیگر کهنه شده» بدانیم. برعکس، این حیرتمان را برمیانگیزد که در حالی که در مبارزهای که جاری و ساری است و هر لحظه چیز نویی رو میکند که تمام قوای ذهنی عقلای ما از تحلیل درست آن عاجزند، هنوز یک عده (با نگاهی خوشبینانه باید گفت تقریباً قریب به اتفاق جریانات نظری و سیاسی موجود) به این «آموزهها» چسبیدهاند و مثل آیاتی الهی تکرارشان میکنند. همین چسبیدن به «آموزهها» که بر مبنای آن هر سال اول مه قوم «آموزهدان» ما عازم طواف میشوند، دلیل ندیدن واقعیت شکل و شمایل مبارزۀ امروز نیست؟ آخر این تمسک جستن مدام به «آموزهها» چه دردی از ما دوا میکند؟ منطقاً از کسی که از «آموزههای» دیروز برای امروز سرمشق نمیسازد، آلترناتیو خواستن بیمعنی است: این در قدرت من حقیر، شمای بزرگوار و ساعی گرانقدر نیست که آلترناتیوی به جنبش بدهیم؛ شما که بر اساس «آموزهها» همه چیز را میدانید، و تنها چیزی که نمیدانید این است که چرا این «آموزهها» کارگر نمیافتند. ما برعکس، تنها چیزی که میدانیم این است که امروز امکان نابودی سرمایهداری از راه گذر پرولتاریا از شرایطی که او را طبقۀ شیوۀ تولید سرمایهداری میکند، بیش از هر زمانی نزدیک است (دلیل آن هم بماند برای بحث دیگری). آلترناتیو ارائه دادن چیزی جز به معنی ادامۀ حرکت در مسیر برنامهگرایی نیست که شکست آن را اگر ندیده باشیم، لابد این پنجاه سال اخیر را در سیارۀ دیگری غیر از زمین زندگی کردهایم!
چهار- ادعای ساعی در مورد تبدیل شدن اندیشۀ مارکس به یک ایدئولوژی جامد در سوسیالدموکراسی آلمان با چرخش انقیاد صوری به انقیاد واقعی و تبعات آن در جامعۀ سرمایهداری
ساعی نوشته: «اندیشۀ مارکس در سوسیال-دموکراسی آلمان با چرخش انقیاد صوری به انقیاد واقعی و تبعات آن در جامعۀ سرمایهداری، به یک ایدئولوژی جامد تبدیل شد». فرهیخته که به وضوح معنی حرف ساعی را فهمیده و وحشتزده از نتیجهای که میتوان از نظر ساعی بیرون کشید میپرسد: «آیا اندیشۀ مارکس با انقیاد واقعی به سرمایه که ملازم سرمایهداری پیشرفته است انطباق ندارد و با انقیاد صوری به سرمایه بیشتر خوانایی دارد؟!» باید اول روشن کرد کدام اندیشۀ مارکس؟ آنچه مربوط به تولیدات تئوریک مارکس است، تحلیلش از مناسبات و حرکت و دینامیک سرمایه یا نظرات و مواضع سیاسی که به همراه انگلس در طول حیات مبارزاتی خود تدوین کرده است؟
فرهیخته در ادامه سعی میکند تا «سوسیالیسم علمی» را از این خطر نجات دهد که محدود به حدود تاریخی انقیاد صوری بوده و دیگر کهنه شده است. میخواهد با رو کردن آمار و حساب و کتاب ثابت کند که «در زمان تشکیل حزب سوسیال-دموکرات آلمان، در آن کشور نه انقیاد صوری بلکه انقیاد واقعی کار به سرمایه حاکم بوده است». اما پای «توضیحات تئوریک اقتصادی و تاریخی» فرهیخته میلنگد؛ انقیاد واقعی محصول حرکت سرمایه است و زمانی میتوان از آن به عنوان شیوۀ غالب تولید سخن گفت که سرمایه جامعهای به قامت خود برای خویش بافته باشد، یعنی تمام مناسبات موجود در جامعه را مناسبات سرمایهدارانه کرده باشد. این اعداد و ارقام نیستند که به ما ثابت میکنند که انقیاد واقعی کی واقعاً به شیوۀ مسلط تولید درآمده، انقیاد کار تحت سرمایه صرفاً یک رابطۀ عددی میان نسبت پرولتاریا و سطح تولید نیست، یک رابطۀ اقتصادی صرف نیست، شکل تاریخی تولید است، شکلی که همه چیز را، تمام مناسبات پیشین را یا خرد کرده یا با خود تطبیق داده. در دورانی که بحث ایجاد حزب در میان جمعهای کارگری مطرح بود، هنوز در آلمان مناسبات فئودالی غالب بود و هنوز کارگران که ظرفیت طبقه شدن را داشتند، نمیتوانستند خود را در یک حزب منسجم متعین کنند، آن هم به دلیل اینکه آلمان به ایالات متعددی تقسیم شده بود و همین امر متحقق شدن اتحاد کارگران را سخت میکرد. سرمایه هنوز با یک مانع بزرگ برای دست انداختن روی تمام مناسبات اجتماعی مواجه بود، آن هم پراکندگی آلمان بود. سرمایهداری آلمان برای اینکه واقعاً به انقیاد واقعی گذر کند نیاز داشت که تمام آثار رو به اضمحلال مناسبات فئودالی را از میان بردارد و این کار را به نمایندگی بیسمارک بعد از جنگ میان پروس و فرانسه انجام داد.
مارکس در گروندریسه میگوید: «در نظام تکاملیافتۀ بورژوایی هر رابطۀ اقتصادی مسبوق به شکل دیگری از رابطۀ اقتصادی بورژوایی است یعنی مانند هر نظام آلی هر رابطۀ تعیین کنندهای خود به نحوی تعیینشدۀ رابطۀ دیگر است. کل هر نظام آلی نیز به نوبۀ خود مقدماتی را لازم دارد و توسعۀ تام و تمام آن مستلزم آن است که یا تمامی عناصر سازندۀ جامعه را تابع خود کند، یا اندامهای لازم برای توسعۀ خویش را رأساً پدید آورد.» (ص. ۲۴۰) آقای فرهیخته که اصرار دارد که در قرن نوزدهم شکل اصلی و غالب سرمایهداری انقیاد واقعی بوده، آیا منکر این میشود که بورژوازی هنوز فئودالیسم را از صحنۀ سیاسی به در نکرده بود؟ اگر آری که تنها توصیه ما به ایشان این است که بروند و کمی تاریخ تورق کنند، اگر نه پس به طور ضمنی به این گردن مینهد که شیوۀ تولید بورژوازی، یعنی شیوۀ تولید ارزش اضافی به صورت نسبی نمیتوانست به صورت تمام و کمال به وقوع پیوسته باشد. چون به قول مارکس «توسعۀ تام و تمام آن مستلزم آن است که یا تمامی عناصر سازندۀ جامعه را تابع خود کند، یا اندامهای لازم برای توسعۀ خویش را رأساً پدید آورد». اگر مانند آقای فرهیخته اصرار داشته باشیم که انقیاد واقعی در دوران حیات مارکس وجود داشته، معنا و دلیل انقلاب ۴۸ و شکست کمون را درنخواهیم یافت. اگر سرمایهداری واقعاً بر شیوۀ تولید مسلط بوده پس چرا نیاز داشته که بقایای فئودالیسم را جارو کند و به سطل زبالۀ تاریخ بیاندازد؟ بله آنچه که فرهیخته نمیتواند با آمارها و ارقامش به ما نشان دهد این است که سرمایۀ قرن نوزدهم یک دنیای جدید در حال شکلگرفتن بود که از لحاظ اقتصادی حرف اول را میزد و نیاز داشت که از لحاظ سیاسی هم یگانه نیروی مسلط بر تولید و بر جامعه باشد. آنچه فرهیخته با تکیه بر اسناد و آمارهای خود از توضیحش قاصر است این است که چرا طبقۀ کارگر چه در فرانسه، چه در آلمان و چه در انگلستان با فواصل کوتاه مدتی در اواخر نیمۀ دوم قرن نوزدهم زاده شدند؟ اگر در تمام طول قرن نوزدهم شیوۀ تولید کاملاً سرمایهدارانه بر تولید و بر جامعه حاکم بود، پس چرا تا پیش از آن خبری از طبقه نبود؟ نکند بر سبیل ایدهآلیستها معتقدید که مارکس هنوز به دنیا نیامده بود تا از محسنات طبقه بودن کارگران برایشان بگوید و آنها را دریابند که باید خود را در طبقه شکل دهند؟ کارگران و زحمتکشان باید منتظر بزرگ شدن مارکس خردسال میماندند تا در نهایت بنا به «اندیشۀ او» مبارزاتشان را در شکل حزب پیش ببرند؟ بماند که این لاسال بود که بر موج دوران سوار شد و اولین حزب کارگری آلمان را تأسیس کرد. نه! قطعاً اگر سرمایهداری جامعه را به انقیاد خود کشیده بود دیگر نیازی به درگیریهای خونین با حاکمان نظم پیش از خودش نداشت. مسلماً شروع سرمایهداری به چند قرن پیش از به دنیا آمدن مارکس برمیگردد. اما دست کم سه قرن لازم بود که سرمایهداری در رحم فئودالیسم بزرگ شود و در نهایت با پاره کردن شکل او به شیوۀ مسلط تولید درآید. در واقع آنچه فرهیخته درنمییابد این است که سرمایهداری بر مبنای استخراج ارزش اضافی مطلق یکشبه و به یکباره به شیوۀ نسبی تبدیل نشد. برای این کار حدود چهار دهه زمان لازم بود، این درست مثل بروز سرمایهداریْ یک فرایند بود، مجموعهای از مناسبات باید تغییر میکرد تا سرمایهداری که به اوج ظرفیت خود در انقیاد صوری رسیده بود به انقیاد واقعی گذر کند. هیچ چیز تصادفیای در اینکه احزاب سوسیالیستی در این برهه به وجود آمدند وجود ندارد. سرمایه که بازتولید زندگی کارگران را در خود جای داده بود، آنها را به صورت طبقه درآورد، به عبارت دیگر، کارگران شدند طبقۀ شیوۀ تولید سرمایه و این در عرصۀ سیاسی خود را در ایجاد احزاب و شرکتشان در زندگی سیاسی جامعۀ بورژوایی نشان میدهد.
پس این حرف که «غلبۀ انقیاد صوری کار به سرمایه از نظر تاریخی مربوط به دورههای پیشاسرمایهداری است» اشتباه است، باید آن را اینگونه تصحیح کرد: به انقیاد درآمدن کار تحت سرمایه شکل ناگزیر بروز سرمایه در زمانی بوده که مناسبات پیشاسرمایهدارانه حکم میراندند و این شکل تا زمانی که سرمایه در عرصۀ سیاست هنوز با رقیب فئودال خود گلاویز بود ادامه داشت.
تمام نظرات مارکس و انگلس در مورد مسائل سیاسی و مسائل روز طبقۀ کارگر در تطابقاند با زمانی که بورژوازی هنوز بر مسند قدرت تکیه نزده و کارگران هنوز طبقه بودن خود را در احزاب عینیت ندادهاند و به دورانی برمیگردد که در آن زندگی میکردند، یعنی به دوران انقیاد صوری. برای همین است که ایدۀ انقلاب دوگانه زیر قلم آنها جاری میشود، برای همین است که آنها برای رهایی خود باید ابتدا به یاری بورژوازی در نبردش با فئودالیسم بشتابند، برای همین است که رشد کیفی پرولتاریا اولین هدف جنبش تلقی میشود. هیچ رازی در ترس فرهیخته از پذیرش اینکه نظرات سیاسی مارکس محصول دوران انقیاد صوری هستند نیست، چون او به خوبی متوجه است که در این صورت نمیتوان مروج و مبلغ همان ایدهها شد چون ما الآن دیگر در دوران انقیاد صوری نیستیم! پس وحشت آقای فرهیخته قابلفهم است! چون او به خوبی میداند که «مرد بالغ دوباره به کودکی برنمیگردد مگر آنکه کودکانه عمل کند» (گروندریسه، ص. ۳۹) و او نمیخواهد کودکانه عمل کند و البته به حق!
اما ببینیم ربط نظرات مارکس و انگلس به نظرات غالب سوسیال-دموکراسی چیست؟ و آیا میتوان از «انجماد» نظرات آنها در سوسیال-دموکراسی صحبت کرد؟
تا زمانی که کسانی هستند که برای «شکستها» به دنبال «مقصر» میگرددند باید این را بارها و بارها تکرار کرد که نظرات فردی نیستند که موجب ایجاد جریانهای سیاسی میشوند، نظرات فردی هر قدرت هم که قدرتمند باشند تا فضای مورد پذیرش نداشته باشند جریانساز نخواهند شد. به طریق اولی یک نظر فردی بیرون از بستری تاریخیای که ایجاد آن را ممکن بکند، شکل نخواهد گرفت. بنابراین، این نظرات برنشتین یا کائوتسکی یا ببل و لیبکنشت نبودند که سوسیال-دموکراسی را به رفرمیسم کشاندند؛ این جریان امور بود که این نظرات را شکل داد و مورد پذیرش کرد. رفرمیسم سوسیال-دموکراسی ناشی از نفوذ بورژوازی در صف پرولتاریا نبود، بلکه در درون برنامهگراییای بود که سوسیال-دموکراسی حاملش بود. برنامهگراییای که در گذار سرمایهداری به دوران انقیاد واقعی از شکل رادیکالش در دوران انقیاد واقعی جدا شده و خود را با ضرورتهای حرکت سرمایه منطبق میکرد: ضرورت ادغام طبقۀ کارگر در پروسۀ تولید که همراه بود با مبارزۀ طبقۀ کارگر از طریق احزاب و فرستادن سوسیال-دموکراتها به پارلمان برای دفاع از منافع طبقاتیشان. اینکه فرهیخته منکر ادغام طبقۀ کارگر و مشارکتش در رشد سرمایه میشود، پردهای در مقابل چشمانش میکشد و نمیگذارد ببیند که تمام هم و غم مارکس و انگلس در اواخر عمرشان رشد پرولتاریاست و از این رو از حمایتشان از جنبش سوسیال-دموکراسی و به همین ترتیب از همین به قول او «عاملهای نفوذی بورژوازی» دست برنمیدارند؛ چرا که آنها قاطعانه باور داشتند که سوسیال-دموکراسی تنها محمل رشد پرولتاریا است و انقلاب کمونیستی بعد از قدرتگرفتن تدریجی پرولتاریا تولید خواهد شد.
بنابراین آنچه جناب فرهیخته «بینش سوسیالیسم علمی» میداند، در دوران انقیاد صوری شکل گرفت.
اما امپریالیسم عزیز فرهیخته که گویا به ناحق زیر قلم ساعی حتی مطرح هم نشده! امپریالیسم چیزی افزوده بر سرمایهداری نیست، بلکه مفهومی است که در زمان گسترش سرمایه و جنگ افسارگسیختۀ سرمایهداریهای در حال رقابت برای به دست آوردن منابع اولیه و امکانات جدید برای تولید بودند. امپریالیسم یک دوران جداگانه در تطور سرمایه نیست، مفهومی است که رادک و دیگرانی از حرکت سرمایۀ جهانی تدوین کردند تا با کمک آن دلیل جنگ و رقابتهای سرمایه در سطح جهانی را توضیح بدهند و لنین آن را گرفت و بسط داد و در نهایت به اسم لنین تمام شد. فرهیخته شکوه میکند که: «ساعی از امپریالیسم و تأثیرات متضاد آن بر مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا چیزی نمیگوید». او از امپریالیسم چیزی نمیگوید برای اینکه از چیزی ریشهایتر یعنی گذر انقیاد صوری به واقعی که مبنای پیدایش مفهوم امپریالیسم شد حرف میزند. آیا این را متوجه میشوید یا به هر نظر جدیدی چون اسمی از لنین و تحلیلهایش که جز نسخهای رادیکالتر از نظرات سوسیال-دموکراسی نیستند، «حساسیت دارید»!؟
پنج- مسألۀ آگاهی و عینیت – آگاهی و جنبش خود انگیخته، – نفی «چپ حزبی» و «برنامهگرایی»
ساعی در مورد آگاهی مینویسد: «دوستان درک نمیکنند که آگاهی چیزی جز هستیِ آگاه نیست و به نحوی خود به خودی بر بستر مبارزۀ طبقات متولد میشود، اما این آگاهی از آنجا که به واسطۀ تقابل کارگران با سرمایه به وجود میآید، یک آگاهی بلافصل نیست، بلکه یک آگاهی تئوریک است، یعنی در یک کلام تئوری است.» فرهیخته ذوقزده پرده از تناقض ساعی برمیدارد: «ساعی با قبول اینکه آگاهی هم خودبهخودی و هم تئوریک است تناقضگویی میکند.» اما آیا واقعاً ساعی دچار تناقضگویی است یا این فرهیخته است که با کشف تناقض ساعی بر تناقض خود پرده میاندازد؟
ساعی میگوید آگاهی «به نحوی خود به خودی بر بستر مبارزۀ طبقات متولد میشود»؛ اگر به مبارزات مثلاً کنوهای لیون نگاه کنیم متوجه درستی این جمله میشویم: آگاهی آنها خودبهخودی بود؛ یعنی کسی بیرون از خود آنها نیامد به آنها بگوید که چه بکنند و چرا، بلکه آنها همان موقع که دست به اعتصاب زدند و یا اسلحه به دست گرفتند از وضعیت خود و نظم چیزها آگاه بودند. پس معنی «آگاهی یعنی هستی آگاه» این است که در هیچ لحظهای آگاهی از هستی جدا شدنی نیست. اما بعد از کنش، بعد از مبارزه نوبت به تفکر، به مرور کردن حوادث، به جمعکردن و تحلیل دادهها و استخراج ایدهها از آنها میرسد، به این معنی آگاهی طبقۀ کارگر تئوریک است؛ یعنی بلافاصله صورت نمیپذیرد، بلکه با فاصله گرفتن از وقایع و پس از آن صورت میپذیرد. پس اینکه آگاهی کارگران هم خودبهخودی و هم تئوریک است به این معنی است که یک: این آگاهی افزودهای بر زندگی آنها نیست، کسی حامل آن نیست، دو: چون از دل درگیری پرولتاریا و سرمایه به وجود آمده تئوریک است.
اما به نظر فرهیخته در مورد آگاهی بنگریم. او از یک طرف میگوید: «اهمیت تاریخی و فلسفی این نظر مارکس که «آگاهی چیزی جز هستی آگاه نیست» این بود و هست که آگاهی مقدم بر انسان زنده وجود ندارد، بلکه آگاهی همیشه آگاهی انسان زنده است، انسانی که در شرایط اجتماعی معینی زندگی میکند. یعنی نقش معینی در تقسیم کار و سازمان اجتماعی کار دارد.» و از طرف دیگر آگاهی را آموختنی میداند! حال آنچه آموختنی است سواد و دانش است نه آگاهی. البته این برداشت جناب فرهیخته جای تعجب ندارد، چراکه او هم مانند تمام کسانی که مفاهیم تاریخی را دادههای ابدی-ازلی میدانند نگاهی خطی و مدرج به فرآیند آگاهی دارد. او میگوید بخشی از آگاهی از راه تجربۀ مستقیم کارگران به دست میآید، بخش دیگر اما قابل انتقال یا آموختنی است. خب معلوم است ته این نگاه به کجا میرسد: توجیه ضرورت نقش آموزگاران و روشنفکران ارگانیک و پیشآهنگهای طبقه تا «زمینهای برای تبدیل کارگر یا بهتر بگوییم تبدیل طبقۀ کارگر به عنصر فعال تاریخی به سوژۀ آگاه و دگرگونساز، به پرولتاریای انقلابی به وجود» آید. راستی آقای فرهیخته خود را روشنفکر طبقه میداند یا آموزگار او؟ او که البته در ضرورت آموزش دادن به طبقۀ کارگر تنها نیست، غیر از تکرار هزار بارۀ تئوریهایی که صد و پنجاه سال پیش تولید شدهاند و اکثرشان هم تئوریهای تاریخ انقضا گذشته هستند، کدام «تئوری جدیدی که مبارزۀ جدید و شرایط جدید میطلبد» را تدوین کرده است؟
آنچه فرهیخته از «خطوط نظری» ساعی در نیافته و آن را به «مواضع ساعی» تقلیل داده:
ساعی میگوید: «چپ سنتی … صرف نظر از وضعيت خاص مبارزه، فراخوان میدهد که «وحدت کنید»، «مبارزات اقتصادیتان را سیاسی کنید»… و فکر میکند باید این را به طبقه آموزش دهد! فکر میکند که اگر به طبقه یاد بدهد که ارزش اضافی چیست، که او خالق همه چیز است، دست به این مبارزۀ سیاسی خواهد زد. گویا کارگران به تمام این آموزش های ارزنده واقف نیستند». فرهیخته باز هم خطای ساعی را میگیرد: «مارکسیستها چنین چیزی نمیگویند. این اکونومیستها هستند که به کارگران میگویند «مبارزات اقتصادیتان را سیاسی کنید». مارکسیستها به کارگران میگویند مبارزۀ اقتصادی کافی نیست، بلکه باید مبارزۀ سیاسی هم در دستور کارتان قرار گیرد.» باشد حق با شماست آقای فرهیخته! اما این در اصل ماجرا چه تفاوتی ایجاد میکند؟ مارکسیستها یا اکنومیستها؟ مسأله این است که این دو گروه یا هر گروه دیگری خارج از گود قرار دارند و فکر میکنند در جایگاهی هستند که به کارگران بگویند چه چیز باید در دستور کارشان قرار بگیرد و چه چیز نه! حتی واقف بودن یا نبودن به این آموزشهای ارزنده هم مسألۀ اساسی نیست. مسأله نفس آموزش دادن است. آقای فرهیخته که به درجۀ اجتهاد در آیین مارکسیسم رسیدهاند باید خوب بدانند که بردن سوسیالیسم علمی برای کارگران، تزریق آگاهی به جنبش کارگری، آموزههای ناب کائوتسکی بود که از طریق لنین به عنوان وظیفۀ اصلی عنصر آگاه در بین تمام جریانها و گروههای تماماً یا کمی تا قسمتی لنینیست پیاده شد، آموزههایی که البته افتخار بیانشان برای اولین بار با لاسال بود و سپس از او به کائوتسکی به عنوان استاد مسلم «سوسیالیسم علمی» به ارث رسیده بود.
شما نگران «کارگرانی که به تازگی از روستا به شهر آمدهاند»، هستید یا نگران اینکه اگر آموزش ندهید نمیدانید به چه نحو دیگر میشود در مبارزۀ طبقاتی شرکت کرد؟ یا شاید هم خیلی ساده میدانید که اگر بر این کارگران بیچاره که تازه از روستا به شهر آمدهاند و هِر را از بِر تشخیص نمیدهند، مخزن اسرارتان را نگشایید زندگیتان کسالتبار خواهد شد!؟ آقای فرهیخته حرف این است که «سطح آگاهی مدعیان کمونیسم» دردی از کارگران که دوا نمیکند هیچ، حتی گاهی مانع کنش برآمده از وضعیت خود آنها میشود و اینگونه حرکت طبیعی جنبش را مختل میکند. حالا شما اگر نمیخواهید «آگاهی سطح بالای» خود را «در کوزه بگذارید» به خودتان مربوط است، اما فکر نکنید که اگر درگیر مبارزۀ جاری در هفتتپه یا هر جای دیگر بودید با این «آگاهی بالاتر» کاری میکردید که کارگران امروز نمیتوانند بکنند و نمیکنند چون لابد از «آگاهی سطح بالاتر» شما محروم هستند!
ساعی: «هر مبارزهای در تطور مبارزۀ طبقات بدیع است» اما فرهیخته «از برخورد به این نوع کلمات قصار مدعیای مانند ساعی» نمیگذرد، حیف که نقدش آنقدر عمق ندارد تا این «مدعی» را سر جای خودش بنشاند! به هر حال زیاد روی این کجفهمی فرهیخته نسبت به این جملۀ ساعی مکث نمیکنیم؛ بدعت یا بدیع بودن [بداعت که املای صحیح آن بدائت استبه معنی آغاز است] که فرهیخته در هر مبارزۀ جدیدی نمیبیند نشان از یک چیز دارد و بس! تاریخ برای فرهیخته صرفاً گذر زمان است نه مجموعه روابط تولیدی-اجتماعی که هر پدیدهای که میآفریند یکتاست چون خود روابط مدام در حال تغییر و دگرگونی هستند. آقای فرهیخته میتواند در رودخانۀ هراکلیت هر چند بار که دلش بخواهد شنا کند.
ساعی میگوید: «امروز در شرایط سرمایهداری بازسازیشده و جهانیشدۀ قرن بیست و یکم، زمانی که مبارزۀ طبقات و رشد سرمایه، آن هویت کارگریای را که مارکس نوید دهندۀ آن بود در بازسازی سالهای ۱۹۸۰ خود، زیر و رو کرد و مختصات اساسی طبقه را با تغییرات ساختاری خود برهم زد، روشنفکران عزیز ما میخواهند وحدتشان را بر چه اساس بنا سازند؟ اصلاً منظورشان از این «وحدت» چیست؟ از این وحدت، امروز، در سرمایه چه مانده است و چگونه سرمایه قطعهقطعهشدگی طبقۀ کارگر و مطالبات او را به رویش بازپسمیفرستد؟ … این وحدتِ پیشینی به گل نشست».
فرهیخته البته با این نتیجهگیری ساعی موافق نیست و سعی میکند با تبرهای خیالی خود «شکاف عظیم طبقاتی کارگران و سرمایهداران» را بیشتر کند: او که به سادگی رو کردن چند عدد و رقم نشان داد که ما هنوز در عصر مارکس زندگی میکنیم و همچنان «آموزه» انترناسیونال باید مبنای مبارزه باشد، اکنون برای اینکه نشان دهد که مبارزات کارگران از چهل سال پیش به این طرف دستخوش کوچکترین تغییری نشده، به سندیکای س.ژ.ت. استناد میکند؛ اتفاقاً مثال خوبی است! همین وضعیتِ امروزِ قویترین و بزرگترین سندیکای فرانسه به خوبی نشان میدهد که چطور در پی از بین رفتن هویت کارگریْ پشم و پیل این سندیکا که یکی از اصلیترین واسطههای طبقۀ کارگر بود ریخته. آیا فرهیخته میداند که سندیکای س.ژ.ت. با اینکه هنوز بزرگترین سندیکای فرانسه است تعداد اعضایش به نسبت سالهای ۷۰ به یک چهارم کاهش پیدا کرده (تعداد اعضای س.ژ.ت. از ۲۳۷۷۰۰۰ در سال ۱۸۷۵ به ۶۵۰۰۰۰ در سال ۲۰۱۷ رسیده است) و امروز فقط ۲ تا ۲.۶ درصد افراد شاغل به کار دستمزدی عضو سندیکای س.ژت. هستند. یا آنقدر اسیر توهمات خود از مبارزات سازمانیافتۀ کارگران است که اصلاً متوجه نمیشود در دنیای واقعی چه میگذرد؟ آیا او اصلاً متوجه شد که در جریان مبارزات علیه قانون کار که تهاجم شدیدی بود به دستآوردهای پیشین طبقۀ کارگر و حمایتهای اقتصادی کارگران به طور جد مورد ضربه قرار گرفت، نه س.ژ.ت. و نه تمام سندیکاهای دیگر نتوانستند هیچ مقاومت بازدارندهای انجام دهند؟ آیا او از خود میپرسد که در مورد همین جنبش اخیر «جلیقه زردها» واقعاً نقش سندیکاها چقدر بوده و چرا نتوانستند یک حرکت سازماندهیشده را رهبری کنند؟ چقدر توانستهاند رهبری مبارزات را در دست بگیرند و پیشبرندۀ مبارزات باشند؟ خواه خوشمان بیاید خواه نه آقای فرهیخته، حقیقت این است که سندیکاها اگرچه نمردهاند اما از گردن فلج شدهاند. اما یک سؤال جدیتر، آیا اصلاً پیش آمده که فرهیخته و همکیشانش لحظهای از خود بپرسند که چرا به رغم تمام زورهایی که زده میشود نه در ایران و نه در اروپا یک حزب درست و درمان، یک سازمان رزمنده و گسترده به وجود نمیآید؟ مسلم است دیگر، اگر دلیل آن را در تغییر مناسبات کار و سرمایه و بازسازی سرمایه ندانیم ناچاریم دوباره همان اسم رمزی که گشایندۀ تمام بنبستهای نظری است را تکرار کنیم: «شرایط ذهنی به اندازۀ کافی پخته نیست»، «آگاهی به اندازۀ کافی تزریق نشده»، «هنوز کارگران زیادی هستند که نمیفهمند منافعشان در گروی اتحادشان است»، برخی هم زحمت کشیده و مقداری تحلیل روانشناسانه به خوردمان میدهند: «اِشکال همه از منیتهای فعالین است، نبود مدارا میان فعالین و خودخواهی…» یا شرایط عینی خراب است، سرکوب زیاد و شدید است و… این دوستان میتوانند با خیال راحت این جملات را هر وقت که دوست داشتند بگویند چون شرایط عینی همیشه خراب خواهد بود و شرایط ذهنی همیشه نامهیاست! با این استدلالات اگرچه چیزی پاسخ داده نمیشود، اما دست کم پرستیژ و تمام امتیازات اجتماعیای که از قبل مارکسیست و مبارز و فعال کارگری بودن به دست میآید، کار و جایگاه آقایان (و خانمها!)ی مارکسیست برای یک عمر تضمین میشود!
ساعی ادامه میدهد که: «وحدت به مفهومی که مورد نظر چپ سنتی است دیگر در شرایط فعلی ناممکن است زیرا خلاف جهت رشد مبارزۀ طبقاتیست. شعار وحدت را نباید جدا از سمت و سوی حرکت مبارزۀ طبقاتی و سرمایه، به نحوی ایستا مثل یک شیِ مستقل دید؛ وحدتی که در خدمت انقلاب است، در جهتی دیگر میرود چرا که جامعۀ امروز به جهت دیگری میرود.» فرهیخته ساعی را بازخواست میکند: «ساعی یا باید نشان دهد که علت عاملی که باعث وحدت کارگران می شود منافع مشترک نیست و در این حالت باید عامل وحدت را از نظر خودش توضیح دهد و یا اینکه بگوید کارگران منافع مشترک ندارند و «قطعه قطعه شدن آنها – که توضیح نمیدهد چیست – باعث شده که وحدت منافع نداشته باشند». اعلامیۀ چند صفحهای ساعی گنجایش این توضیح را نداشت، اما به خاطر نگرانی آقای فرهیخته و تمام دوستانی که پیروان و درسآموزان ایشان هستند، ما آن را توضیح دادیم: این نه منافع مشترک کارگران، بلکه شرایط یکسان و یکسانشدۀ آنهاست که ایدۀ وحدت را در میان آنها میپرواند و آنها را به سمت عملی کردن آن سوق میدهد. خود این شرایط محصول مستقیم مناسبات سرمایهداریاند که کارگر را از خصوصیات متمایزکنندهشان تهی و به کارگر صرف، به فروشندۀ تنها چیزی که دارند یعنی نیروی کارشان تقلیل میدهد. مبنای وحدت کارگران در قرن نوزدهم شرایط عینی یکسانشان در زندگی بود، کارخانههای بزرگ، محلههای کارگری به ناچار کارگران را به تودهای تلنبار شده تبدیل کرده بود که با هم بودنشان بیشتر از اینکه طبیعی باشد، مخلوق دست سرمایهدار بود. این شرایط از بین رفته، شهرهایی در فرانسه هست که بیاغراق خالی از سکنه هستند، شهرهایی که روزی خانه و کاشانۀ هزاران هزار کارگر بودند، اکنون به شهر ارواح میمانند، به یک دلیل ساده، دیگر کارخانهای در آنجا نیست که کارگران را در خود جای دهد و آنها را به صورت عینی به هم نزدیک کند و پایۀ مادی وحدتشان باشد. در اکثر شاخههای خدماتیْ کارگران توسط یک شرکت خصوصی که آنها را به استخدام خود درآورده استثمار میشوند، آنها اگر نه هرگز، به ندرت این امکان را داردند که همکاران خود را ببینند، چه رسد که با آنها طرح یک اقدام اعتراضی بریزند. برهههای طولانی مدت بیکاری و زندگیهای «موقتی و بیثبات» به نُرم زندگی جوانان تحصیل کرده درآمده. اگر تا دیروز فرزند یک خانوادۀ کارگری امید این را داشت که با ادامۀ تحصیل و کسب یک دیپلم بتواند به جایگاه اجتماعی-اقتصادی بالاتری دست یابد امروز از این امید فقط یک رویا باقی مانده. در تمام کارخانههای بزرگ موج اخراجها و تعدیلها تمامی ندارد. بسته شدن کارخانهها امروز خبر شوکآوری نیست. حزب کمونیست تقریباً از صحنۀ سیاست محو شده حزبی که تا دهۀ هفتاد ۴۰ درصد آرا را داشت امروز به زحمت ۳ درصد آرا را جذب میکند. حزب سوسیالیست که در آخرین دور تصاحب قدرتش مجری طرحهای ضد-کارگری بود امروز به حزبی فراموششده بدل شده. در کنار اینها حزب فاشیست فرانسه است که بیشترین آراء کارگران را جذب میکند…. باید در خواب بود که اینها را ندید: آقای فرهیخته در خواب نیست، اما در بیداری هم نمیتواند این همه را که فقط به معنی از دست رفتن هویت کارگری و امکانناپذیر بودن مبارزه بر اساس شعار وحدت است را ببیند. چرا؟ چون او درکی متافیزیکی از مسائل و پدیدهها دارد، عینک ایدئولوژیکی که به چشم زده مانع میشود که او از این واقعیات آنچه را در جریان است ببیند، یعنی از بین رفتن پایۀ مادی وحدت طبقۀ کارگر، و باعث میشود که او بپندارد که به اندازۀ کافی «آگاهی به کارگران تزریق نشده» وگرنه آنها به سادگی میفهمیدند که قدرتشان در وحدت است!
فرهیخته در نهایت ماهیت واقعی ساعی را برملا میکند: «ساعی یک آنارشیست ضد تشکلی است که مُبلغ رفرمیسم و ایجاد «فضای جامعۀ مدنی» شده است و امکان هرگونه انقلابی را نفی میکند.» معلوم است که ساعی ضربه را به جای حساس زده وگرنه آقای فرهیخته افتخار ملقب کردن به «آنارشیست» را به هر کسی نمیداد! ببینیم چه چیزی ساعی را «مبلغ رفرمسیم» کرده؟ ساعی میگوید چون بعد از بازسازی سرمایه امکان هر وحدتی در طبقه از بین رفته شعار وحدت عملاً به «همبستگی» خلاصه میشود و «مطالباتِ همبستگی هرگز از فضای جامعۀ مدنی فراتر نمیرود». اگر توضیح یک پدیده تو را مدافع و مبلغ آن میکند، پس ساعی مبلغ ایجاد جامعۀ مدنی است، درست همانطور که استاد تاریخ با توضیح تاریخچۀ نازیسم نشان میدهد که مبلغ و هوادار نازیهاست! اما اگر توضیح اینکه شعار وحدت امروز فراتر از مرزهای جامعۀ مدنی نمیرود به رفرمیسم تبدیل میشویم، پس در مورد فرهیخته چه میتوان گفت که به وضوح از امری بودن مبارزه برای «برقراری برخی حقوق دموکراتیک» صحبت میکند؟ این درک از همان درکی میآید که سوسیال-دموکراسی حامل آن بود، که دموکراسی را محمل و محتوای سوسیالیسم میدانست. باری! اگر برنامهگرایی به صورت عینی از بین رفته، آثار آن به صورت ایدئولوژی باقی مانده است.
اما در آخر فرهیخته به ساعی دروغی شاخدار میبندد؛ کافی است فقط فارسی خواندن بلد باشیم تا بفهمیم که ساعی کلمهای در بارۀ منتفی بودن «امکان هرگونه انقلابی» ننوشته است. این برداشت فرهیخته است که اگر حرف ساعی درست باشد پس این یعنی نفی انقلاب. بله آقای فرهیخته، این نفی انقلابی است که شما منتظرش هستید که هرگز نخواهد آمد، چون انقلاب دیگر از راه قدرتگیری طبقۀ کارگر که تمام مبناهای تاریخی و مادی خود را از دست داده شدنی نیست، انقلاب کمونیستیِ پیشرو نفی بلافصل پرولتاریاست. و شعار وحدت شما دیگر نه یک شعار انقلابی، چراکه خارج از تاریخ و ایدئولوژیزه شده، بلکه یک شعار ضد-انقلابی است.
آیا تمام اینها کافی نیست که «این قوم به حج رفته» بازگردند؟…
خرداد ۱۳۹۸
[1] این مطالب را در به ترتیب در اینجا http://www.peykarandeesh.org/articles/1114-2019-04-30-19-25-46.html
و اینجا http://www.aazarakhsh.org/doc/magale/Naghd%20Saei.1558826949.pdf بخوانید.
[2] «در حالی که سرمایه تولیداتش را به عنوان سرمایه بازتولید میکند، سرمایهدار کارگر را به عنوان مزدبگیر بازتولید میکند». فصل منتشرنشده سرمایه، ص. ۸۷
[3] یکی از اولین سازمانهای کارگری بود که در اثنای مبارزه با قانون حق رأی در ۱۸۳۱ ایجاد شد.
[4] از کتاب او، اتحاد کارگری.
[5] مقاله «صد سال پرسش: از چه باید کرد؟ دیروز تا چه نباید کرد؟ امروز»
https://idoun.org/صد-سال-پرسش-از-چه-باید-کرد؟-دیروز-تا/
[6] تمام ارجاعات به جلد اول گروندریسه با ترجمه باقر پرهام، احمد تدین میباشد.