یوزف دیتسگن کیست؟
در ۱۸۷۲ در جلسهٔ انترناسیونال که در لاهه برگزار شد، کارل مارکس در برابر حاضرین، پیشهور دباغی را چنین معرفی کرد: «و این هم فیلسوف ما». این پیشهور دباغ کسی جز یوزف دیتسگن نبود؛ مبارز سوسیالیستی که بدون معلم و درس و دانشگاه، توانسته بود در مقام فیلسوف خودآموز به نقد نظرات فلسفی رایج در زمان خود برآید.
سابقهٔ آشنایی مارکس با دیستگن به سه-چهار سال قبل از این ماجرا برمیگردد، زمانی که دیتسگن در نوامبر ۱۸۶۷ نسخهای از کتاب تازه انتشاریافتهٔ «ماهیت کار ذهنی انسان»[3] خود را به همراه نامهای پر از مهر، ارادت و همبستگی برای مارکس میفرستد و ضمن تشکر از تلاشهای علمی مارکس و نفعی که به طبقهٔ کارگر رسانده از او تقاضا میکند که کتاب را بخواند و در مورد آن قضاوت کند: «در بین خطوط اثر شما خواندم که شرط مقدماتی اقتصاد تعمیقیافتهٔ شما یک فلسفهٔ تعمیقیافته است. از آنجا که این آخری [نگارش این اثر فلسفی] کار زیادی بر من تحمیل کرده، نمیتوانم این خواهش را پنهان کنم که شما در پیامی کوتاه نظرتان را در مورد تلاشهای علمی من ارسال کنید، با عنایت به اینکه من فقط یک دباغ ساده هستم.» مارکس این درخواست را اجابت میکند. و ۲ اکتبر ۱۸۶۸ در نامهای به انگلس نظر او را در مورد کتاب «ماهیت…» میخواهد، انگس در ۸ اکتبر پاسخ میدهد که هنوز کتاب را نخوانده است. در ۴ نوامبر مارکس دوباره و اینبار مصرانه از انگلس میخواهد که هر چه زودتر نوشتهٔ دیتسگن را بخواند و نظر خود را بیان کند. دو روز بعد انگلس در نامهاش متذکر میشود که ۱. در دیتسگن نظری خاص و نوین نمییابد. ۲. با این حال در متن او «دیالکتیک بیشتر تحت شکل یک جرقه وجود دارد تا در بافت و ترکیب آن»؛ ۳. پیشنهاد میدهد که متن کتاب دیتسگن خلاصه شود. مارکس با این نظر انگلس همراه نیست و در جواب باز بر تازگی و خاص بودن دیتسگن تأکید میکند و ابراز تأسف میکند که دیتسگن هگل را نخوانده است.
انگلس بیست سال بعد، در قضاوت سختگیرانهٔ خود نسبت به دیتسگن تجدید نظر میکند و در لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمانی در مورد او مینویسد: «و این دیالکتیک ماتریالیستی، که از سالها پیش بهترین ابزار کار ما و برندهترین سلاح ما بوده، مسألهای قابلملاحظه، نه تنها توسط ما، بلکه علاوه بر آن، به طور جداگانه از ما و حتی هگل، توسط یک کارگر[4] آلمانی، یوزف دیتسگن کشف شده است.»
یوزف دیتسگن در ۹ دسامبر ۱۸۲۸ در بلانکنبرگ در حوالی شهر کلن در خانوادهای مرفه و اصیل متولد شد. پدرش دباغ بود و او در کارگاه پدر، بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی از سنین نوجوانی مشغول به کار شد، و در کنار دباغی به خواندن ادبیات و اقتصاد و فلسفه میپرداخت، به طوری که همواره یک کتاب باز در کارگاه روی میز کار مشاهده میشد. همینگونه بود که او توانست به تنهایی و بدون معلم زبان فرانسه را یادبگیرد. دیتسگن علاوه بر هوشی سرشار از روحی لطیف نیز برخوردار بود. بعد از مرگ او پسرش مجموعه اشعاری را از او مییابد که در دوران جوانیاش بین سالهای ۱۸۴۷-۱۸۵۱ سروده بود. شعر پرولتر یکی از سرودههای اوست که اینچنین آغاز میشود:
«بر تنْ زنجیر بدبختیْ پیچیده تنگ
بر مغز یوغ خرافاتْ چسبیده سخت
میکشم بر دوش لعنت رنج و کار را در راه
تا بازافتند از رمق استخوانهای فرتوتم …»
دیتسگن در اوج جوانی با خواندن اقتصاد سیاسی به سوسیالیسم گرایش پیدا کرد و در ۱۸۴۸ خواندن مانیفست کمونیست مارکس و انگلس خطوط زندگی آتی او را ترسیم نمود، او سوسیالیست شده بود. در همان سال، در جریان شورشهایی که در آلمان به وقوع پیوست، نقش دیتسگن جوان به اندازهٔ ابعاد روستایش بود؛ او در حالی که در خیابان اصلی روستا بر یک صندلی ایستاده بود، برای کشاورزان نطق میکرد. اما همین نقش کوتاه «آژیتور» هم بیعواقب سیاسی نبود؛ در ژوئن ۱۸۴۹ در سن بیست و یک سالگی به خاطر نتایج فعالیتهای سیاسیاش، رهسپار آمریکا شد و در آنجا به کارهایی از جمله کارگری در دباغخانه، نقاشی ساختمان و معلمی دبستان مشغول شد. او از این سفر نهایت استفاده را کرد و با پای پیاده یا با قایق سرتاسر آمریکا را پیمود. بعدها در نامهای به پسرش اذعان میکند که از دستآوردهای این سفر علاوه بر یادگیری زبان انگلیسی، این احساس بود که کشوری را یافته که در آن شرایط زندگی به مراتب بهتر از آلمان است و راحتتر از آلمان میتوان رنج نان درآوردن را تحمل کرد.
دیتسگن در دسامبر ۱۸۵۱ دوباره به دیار خود بازگشت و در کارگاه پدرش مشغول به کار شد و دو سال بعد هم با دختری یتیم ازدواج کرد که کاتولیکی معتقد بود با پیشداوریهای بورژوایی. با اینکه اختلاف روحیه و اندیشه بین دیتسگن و همسرش عیان بود، زندگی زناشویی آنها تا پایان عمر همسر دیتسگن در آرامش ادامه پیدا کرد. دیتسگن در سال ۱۸۵۹ به آمریکا مهاجرت کرد اما با شروع جنگهای داخلی آمریکا در ۱۸۶۱ روانهٔ سرزمین مادریاش شد. در این زمان مقالهای در باب مسألهٔ بردهداری مینویسد که در آن ردپای مانیفست کمونیست مشهود است. در ۱۸۶۴ با مشاهدهٔ آگهی استخدام یک دباغ به سنپترزبورگ رفت و در آنجا تا ۱۸۶۹ در سمت مدیر یک دباغی دولتی مشغول به کار بود. در روسیه بود که جزوهٔ «ماهیت…» را به نگارش درآورد. و این جزوه برای اولین بار در ۱۸۶۹ در هامبورگ به چاپ رسید. همچنین در دوران اقامتش در روسیه مقالاتی در مورد سرمایه کارل مارکس نوشت که در ۱۸۶۸ در لایپزیش در هفتهٔ دموکراتیک به چاپ رسیدند.
کارل مارکس از نظرات اقتصادی دیتسگن در پیشگفتار بر دومین چاپ جلد اول سرمایه تمجید میکند، و زمانی که دیتسگین به آلمان بازگشته بود، در زیگبورگ به دیدار او میآید؛ دیتسگن در نامهای به تاریخ ۲۵ سپتامر ۱۸۶۹ در نامهای به یکی از دوستانش این دیدار را چنین بازگو میکند: «یک اتفاق دیگر که احساساتم را برانگیخت و تو هم نسبت به آن حساس هستی، این است که چند هفتهٔ پیش، قهرمان بسیار گرامی ما، کارل مارکس، از من دیدار کرد. او چند روز، با یکی از دخترانش، دختری بسیار جذاب، نزد من در زیبورگ ماند.» فرد دیگری که تأثیر فراوانی روی دیتسگن گذاشته بودِ، لودویک فوئرباخ بود. دیتسگن این تأثیر را در اولین نامهاش به مارکس متذکر میشود. به گفتهٔ فرزند دیتسگن، زمانی که در ۱۸۷۱ خبر مرگ فوئرباخ در فقر و تنگدستی به دیتسگن میرسد، بسیار متأثر شده و میگرید.
در ۱۸۷۸ بعد از سوءقصد ناموفقی که ماکس هُدلMax Hödel (عضو انجمن سوسیال-دموکرات لاپزیش که در سال ۱۸۷۰ اخراج میشود و سپس به آنارشیسم میگراید) علیه امپراتور پروس گیوم اول در ۱۱ مه مرتکب میشود، دیتسگن در شهر کلن سخنرانیای میکند در باب «آیندهٔ سوسیال-دموکراسی»؛ این سخنرانی همان سال به شکل یک جزوه منتشر میشود. و سپس پس از دومین سوءقصد به جان امپراتور توسط نوبیلینگ Karl Eduard Nobiling (دارای دکترای فلسفه و آنارشیست) در ۲ ژوئن، دیتسگن به مدت سه ماه بازداشت میشود. بین ۱۸۶۹ تا ۱۸۸۴ دیتسگن مقالات بسیاری برای روزنامههای سوسیالیست از جمله به پیش و سوسیال-دموکرات و زمان نو، روزنامه مردم نیویورک و همچینین جزواتی با موضوعات سوسیالیستی و اقتصادی مینویسد.
در ۱۸۸۰ در اوج مشکلات اقتصادی، دیتسگن پسر ارشد خود را به آمریکا میفرستد تا ضمن تحصیل، مقدمات مهاجرت خانواده را فراهم کند. برای او نامهای میفرستد و در آن از دغدغه و آرزوی دیرینهٔ خود میگوید: «از زمان جوانیام، یک سؤال منطقی همیشه همراهم بوده: «سؤالات نهایی تمام شناخت». این سؤال مثل یک وزنهای روی سرم سنگینی میکند. زمانی که در جریان سالهای گذشته مشکلات به سراغم میآمدند، میتوانستم برای مدتی فراموشش کنم. اما از زمانی که اوضاع کمی سر و سامان میگرفت، این سؤال با شدت بیشتری و هر بار روشنتر از پیش به ذهنم هجوم میآورد، تا جایی که این سالهای اخیر، به این نتیجه رسیدهام که این رسالت زندگیام بوده است: همانقدر آرامش درونیام که وظیفهٔ اخلاقیام میطلبد که کارم را معطوف به آن کنم.» در ادامه دیستگن میگوید که همیشه به دنبال آبباریکهای بوده تا بتواند با فراغ خاطر به تحقیقات و مطالعات فکری-فلسفی بپردازد، آرزویی که هرگز برآورده نشد؛ «ایدهآل من همیشه این بوده که ذهنی آزاد داشته باشم تا بتوانم روی این مشکل تأمل کنم. این اواخر کاملاً از پا درآمدهام، این ایده لحظهای رهایم نمیکند، اما دغدغهٔ مادی برایم هیچ اوقات فراغتی باقی نمیگذارد که کمی به آن بپردازم.» نامه با این جملات تمام میشود: «به این امید که آمریکا از یادت نبرد که تجارت باید برای زندگی باشد و نه زندگی برای تجارت. هرگز در قضاوتت در مورد اطرافیانت سختگیر نباش، بلکه نسبت به آنان قضاوتی انسانی داشته باش. برای تجارت کردن با خوشخلقی و عطوفت، باید چنین اندیشید: فضایل و رذایل همیشه درهم تنیدهاند، بچه بازیگوش هم پسر خوبی است و راستی و درستی هفت بار در روز مرتکب گناه میشود. حالا شاد زندگی کن و با پشتکار کار کن.»
دیستگن گرچه عضو حزب سوسیال-دموکرات بود، اما خیلی با اعضای حزب حشر و نشر نداشت و معمولاً علاقهای به مسائل حزبی نشان نمیداد. با این حال در ۱۸۸۱، به رغم اینکه سخنور خوبی نبود، رفقای حزبیاش او را متقاعد میکنند که از منطقهٔ لایپنزش نامزد انتخابات شود. او در این انتخابات در برابر ائتلاف احزاب نظمگرا شکست میخورد.
در ژوئن ۱۸۸۴ برای سومین بار دیتسگن راهی آمریکا میشود و به محض ورودش مسئولیت انتشار سوسیالیست ارگان حزب را که به تازگی در نیویورک تأسیس شده بود، به عهده میگیرد و آن را تا قبل از ساکن شدن در شیکاگو به مدت دو سال ادامه میدهد. در شیکاگو در ۱۸۸۶ یک جزوه به نگارش در میآورد با عنوان «گشت و گذارهای یک سوسیالیست در زمینهای تئوری شناخت» که در آن هر دو جریان متخاصم فلسلی ایدهآلیسم و ماتریالیسم را به نقد میکشد، این جزوه یک سال بعد منتشر میشود.
در ۱۸۸۶ بعد از اینکه مسئولین روزنامه کارگران شیکاگو در جریان درگیری با پلیس در میدان هایمارکت دستگیر شدند (در بین ۸ نفر دستگیر شده پنج نفر از ایشان در جریان دادگاه معروف به پروسهٔ آنارشیستها به مرگ محکوم شدند)، علی رغم اینکه کمیتهٔ اجرایی حزب سوسیال-دموکرات این کار را به شدت محکوم کرد و خواستار قطع هر گونه رابطهای با آنارشیستها شد، دیتسگن در خطرناکترین وضعیت ممکن، داوطلبانه مسئولیت انتشار این روزنامه را بر عهده میگیرد. یکی از نویسندگان این روزنامه در مورد این عمل دیتسگن در آن شرایط خاص مینویسد: «در مه ۱۸۸۶، جنبش کارگری رو به اوج بود، در بازار علوفه بمب انداخته شد […] ؛ افراد محتاط و هشیار حکم میکردند که بهتر است تحریریهٔ روزنامه کارگران را که در بازداشت به سر میبردند، مثل غریبهها، محکوم کرد. در چنین موقعیتی بود که، در ۶ مه، که یک پیرمرد خود را به بخش اداری […] معرفی کرد، چراکه به نظرش وظیفه داشت جایگزین مبارزینی باشد که در مبارزه بر زمین افتادهاند، و به نظرش لازم میرسید که در چنین دورانی کارگران شیکاگو یک روزنامه را حفظ کنند. این پیرمرد، با هیکلی تنومند و در هیبت یک پدر با صلابت، درست مثل چیزی که در تصاویر قدیمی میبینیم، کسی نبود مگر یوزف دیتسگن که به تازگی ساکن شیکاگو شده بود و به این کلان شهر جوان آمده بود که آخر عمر خود را در میان فرزندانش که بسیار دوستش میداشتند، در آرامش سپری کند.» نویسنده سپس از شناخت پیشین خود در مورد دیتسگن میگوید: دیتسگن همان کسی بود که بارها در همین نشریه به او تازیده شده بود تا جایی که گاهی از اصول عدول شده و منتقدینش با اینکه هیچ شناختی از دیتسگن نداشتند، شخصیت او را نقد میکردند و یا سبک نوشتاری از مد افتادهاش را به باد استهزا میگرفتند. دیتسگن به رغم چنین برخوردهای شخصی و نیز فراتر از جبههبندی مرسوم میان سوسیالیستها و آنارشیستها، پیشنهاد همکاری با روزنامه را آن هم در اوج خطر مطرح میکند. نویسنده ادامه میدهد: «خصوصیت دلیرانه و بیچشمداشت این پیشنهاد دیتسگن، که در ازای ارائهٔ خدمتش نه هیچ دستمزدی درخواست کرد و نه اصلاً مایل به گرفتن دستمزد بود، نه تنها بر کسانی که آن روز او را دیدند روشن شد، بلکه تحسین و احترام تمام کسانی که از این ماجرا باخبر شدند را نیز برانگیخت. پیشنهاد او پذیرفته شد و حدود دو هفته بعد، زمانی که شورای مدیریت «شرکت انتشارات سوسیالیستی» Socialistic Publishing Society تشکیل جلسه داد، دیتسگن با توافق آراء به سردبیری سه روزنامهای که توسط این شرکت اداره میشد، از قرار: روزنامه کارگران، مشعل و پیشآهنگ، برگزیده شد.»
زمانی که دیتسگن در مقام سردبیر جدید کارش را شروع کرد خطاب به اعضای هیأت تحریریه سخنانی کوتاه گفت که محتوای آن به خوبی نمودار شخصیت اوست: «آقایان بنده را به عنوان سردبیر انتخاب فرمودهاند. اگر برای این کار لازم باشد که من ناظر یا سرکارگر باشم، خب در این صورت من برای این کار ساخته نشدهام. من فقط به نوشتن مقالاتم بسنده میکنم. به من گفتهاند که گروه در تحریریه با هم متحد نیست. اگر شما به من اعتماد داشته باشید، میتوانید در صورت لزوم واگراییهای نظریتان را به من محول کنید. من سعی میکنم که برای برقراری صلح نقش یک داور را بازی کنم.»
هر چند که کمک به آنارشیستها به مذاق سوسیالیستها خوش نیامد، اما دیتسگن بارها بر درست بودن عمل خود تأکید کرد. در واقع او بر آن بود که باید اختلافات میان این دو جریان را حل کرد و بر مبنای این قاعدهٔ تفکرش که «بین چیزها تمایزات تدریجی وجود دارد، و نه تمایزات کاملاً جدا از هم toto caelo تمایزات مطلق یا به اصطلاح ذاتی» باید روی نقاط تفاهم و اشتراک آنارشیستها و سوسیالیستها تأکید کرد. در ۲۶ آوریل ۱۸۸۶ در خطاب به یک دوست مینویسد: «برای من، من واقعاً اهمیت ناچیزی برای تمایز بین آنارشیست و سوسیالیست قائل هستم، چراکه به نظرم زیادی در باب این موضوع سر و صدا به راه افتاده. اگر در بین صفوف یکی از آنها دیوانگان زنجیری وجود دارد، دیگری پر است از بزدلها؛ برای همین است هر دوی آنها را به اندازهٔ هم دوست دارم. در هر دو گروه، اکثریت هنوز به آموزش نیاز دارند؛ فقط این آموزش است که آشتی را برقرار میکند.» در ۱۷ مه ۱۸۸۶ مینویسد: «به نظر من در تفاوت بین آنارشیستها و سوسیالیستها اغراق شده و اکنون که بمب منفجر شده و کارکنان روزنامه کارگران دستانشان بسته است، من پیشنهاد کمک دادم و آنها خیلی سریع قبول کردند.» و ادامه میدهد: «آنارشیسم برای من میتوانست یک دردسر قابل ملاحظه باشد، میتوانستم با موستیناتیسم [جریان منتسب به یوهان موستJohn Most ]، از آنجایی که او سیستم پوتاش و انتقام فردی را بنا مینهد، سمپاتی نداشته باشم. اما اصلاً فکر نمیکنم که این، یا ضرب و شتمی که اتفاق افتاده، آنقدرها به حزب [سوسیال-دموکرات] ضربه زده باشد که روحهای حساس میخواهند به دیگران بقولانند. برعکس، بد نیست که مردم مثالی از روش چنگ و دندان نشان دادن را ببیند.»
ف. آ. سورگهF.A. Sorge de Hoboken (دوست نزدیک مارکس و انگلس و مبارز سوسیالسیت و رهبر گروهی که پایهگذار حزب سوسیالیستی کار آمریکا شد) در ۱۹۰۲ در ستون سالنامهٔ جلونظام روزنامه مردم نیویورک مینویسد: «زمانی که دیتسگن برای سومین بار به آمریکا آمد، در یک ناکجا آباد در شمال نیوجرسی، یک خانهٔ قدیمی اجاره کرد که تقریباُ ویرانه بود و انگار هرگز کسی در آن زندگی نکرده بود. او، به رغم دلهرهٔ بازدیدکنندگان که از پلههای لرزانی که به منزلش منتهی میشد بالا میرفتند، خود را آنجا را خیلی راحت و در آسایش میدید. در ژوئیه ۱۸۸۴ به یکی از دوستانش در مورد «فرمول مارکسیستی» [احتمالاً منظور «مناسبات تولیدی است که ایدئولوژی را تعیین میکند»] مینویسد «حتی (برای افراد) اقتصاد پایهای است که تمام ساختار معنوی روی آن استوار است. جهان ما میخواهد بخورد، بنوشد، به شیوهای مدنی مسکن گزیند، حتی اگر توحش درون او خانه داشته باشد. من میتوانم به شیوهٔ زندگی وحشیانه بسنده کنم، به شرط اینکه اقتصاد خصوصی جوری تنظیم شود که به من اجازه دهد با آرامشِ خاطر به روبنا بپردازم». او در نامهای به پسرش بعد از توضیح اینکه منافع پرولتاریا و منافع دموکراتها به صورت تنگاتنگی با هم گره خورده است، ادامه میدهد: «گرچه این مسأله در ایالات متحدهٔ آمریکا هنوز به اندازهٔ کافی شناخته شده نیست، بیشتر گواهی است از شرایط رونق کشور تا خاصیت علمی دموکراسیاش. بیشهها و دشتهای بسیاری که پناهگاه بیشمار فقرا میشوند، تضاد بین سرمایه و کار، تضاد بین به اصطلاح دموکراسی سرمایهدارانه و دموکراسی پرولتری را پنهان کردهاند. درست است، شناخت تو از اقتصاد سوسیالیستی به حدی نیست که با قطعیت دریابی که این واقعاً در خاک جمهوریخواه آمریکاست که سرمایهداری با قدمهای غولآسا به پیش میرود؛ این سرمایهداری که هم زمان دو وظیفه دارد، اینکه ابتدا مردم را به یوغ بکشد و سپس آنها را آزاد کند، با گذر زمان هر چه روشنتر ظاهر میشود».»
دیتسگن در حالی هنوز ۶۰ سال نداشت، در خانهاش، در حالی که با حرارت در مورد جنش کارگری و آیندهٔ سرمایهداری سخن میگفت، در حضور فرزند ارشدش و دوست او، در اثر ایست قلبی درگذشت؛ در ۱۷ آوریل ۱۸۸۸ پیکر او را در گورستانی در شیکاگو در کنار شهدای شیکاگو به خاک سپرند.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟