نامهای به رفیق داود حیدری[1]
دوباره مرداد، دوباره شهریور؛ دوباره ماه خاوران. ماه سردادن سوزناکترین آهها و سربازکردن عمیقترین زخمها. زخمهایی که گرچه کهنهاند اما هنوز خونی تازه از آن میجوشد. ماه خاوران که میشود بیتاب میشوم، دلم خالی میشود از این همه تباهی و اندوه و گاهی از درد به خود میپیچم؛ بیپرواترین و بلندترین گریهها را در این ماه سردادهام. ماه از دست دادنها… چندسالی است که این ماه برایم با نام تو پیوند خورده. از وقتی که شناختمت، دیگر تجسم جانهای شیفته برایم سخت نیست. از وقتی فهمیدم تو هم در خیل پاکبازان آن سال بودی، فهمش برایم سادهتر شده که چرا دست جلاد نمیتوانست به خونتان آلوده نشود. شما عدوی او نبودید، انکارش بودید. شما هر چه او نیست بودید و او هر چه شما هستید نبود؛ عاشق، پاکباز و مؤمن به راهی که انتهایش برای همه نان باشد و آزادی؛ جایی که شکوفایی هر کس در گروی شکوفایی همگان باشد، و سعادت همگان جز از سعادت هرکس نگذرد. جایی که نه از زور خبری است نه از جهل. جایی که در آن مرز معنایی نداشته باشد و معنای استثمار و فقر در خاطر سالخردگان به خاطرهای گنگ تبدیل شده باشد و کودکان جز در کتابهای تاریخ با آن آشنا نشوند. جایی نه دور نه دیر که روی همین خاک و در کنار همین دوزخیان زمین.
حق است که خون بگریم! با این همه داود جان، دوست ندارم که بگویم کاش مانده بودید؛ چراکه بودنتان به قیمت سازش بود و سازش با سفاک یعنی اینکه حق با اوست و چرخهٔ استثمار و استحمار و استبداد ابدی است و حتی فکر پایان آن عبث است. آری؛ گلوی شما را بریدند تا فریادتان رساتر به گوش رسد که این نه دیو بد هیبت سیاهی و تباهی که مبارزه با آن است که ماندنی است.
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست/ آنجا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست
ما را ز منعِ عقل مترسان و می بیار/ کان شحنه در ولایتِ ما هیچ کاره نیست
و راه شما راه عشق بود و جانسپردن بیجرم و بیجنایت انجام آن. اما بیداد که شحنه هنوز در ولایت ما دلها را میپوید مبادا شعلهای در آن نهان باشد…
اما اگر تو امروز بودی، به چه میاندیشیدی؟ یا بهتر بگویم چطور میاندیشیدی؟ میدانم که میخواستی فلسفه بخوانی و زندگی کنی. این را یکی از یاران همبندت گفته. چقدر تصور تو آسان است وقتی با شور و شوق از زندگی حرف میزنی. تو عاشق زندگی بودی و زندگی یعنی همه چیز.
اما منظورم نگاه سیاسی و فلسفیات است: آیا تغییری در نوع نگاهت به وجود آمده بود؟ مثلاً در مورد مسألهٔ زن چطور فکر میکردی؟ از صحبتهای خواهرت فهمیدهام که برخودهایت با او چقدر رفیقانه بوده و چقدر از از رفتارهای متحجر مردسالارانه که حتی امروز به وفور در میان رفقای قدیمیات یافت میشود به دور بودی. به او میدان میدادی، در هر کاری حمایتش میکردی؛ او را به آموختن، به خواندن، تجربه کردن و قد کشیدن دعوت میکردی و هراس نداشتی که نظری مخالف نظر تو داشته باشد.
اما آیا اگر امروز بودی، از درک سنتی مسأله زن فراتر رفته بودی؟
جایی دیدم که کسی به نقل از انگلس نوشته بود: «رهایی زن، تنها زمانی امکان پذیر خواهد شد که بتواند در مقیاس اجتماعی بزرگ در تولید شرکت کند و کار خانگی فقط به میزان ناچیزی از وقت او را بگیرد.» مسأله این است که امروز کسانی هستند که چون انگلس دویست سال پیش چنین گفته و نوشته فکر میکنند که این آخرین حرفی است که میشود در مورد مسألهٔ زن زد. دریغ که اینان هرگز از خود نمیپرسند، گیرم انگلس چنین گفته و چنین باوری داشته، اما اصولاً چرا «کارخانگی» باید با نام «زن» پیوند بخورد؟ آیا همین امروز با وجود انواع و اقسام تکنولوژیهایی که در خانه موجب «رفاه» حال زنان شدهاند، زنان وقت کمتری صرف خانهداری نمیکنند؟ اما معنی «شرکت در تولید» چیست؟ آیا تا پیش از این، زنان هرگز در «تولید» شرکت نداشتهاند یا امروز بیش از هر زمان دیگری زنان در مقیاس اجتماعی در تولید شرکت نمیکنند؟ آیا همین امروز، در همین سرمایهداری این خواست و آرزوی انگلس برآورده نشده است؟ چرا کس یا کسانی که با گشاده دستی از انگلس و مارکس نقل قول میآورند از خود نمیپرسند که حقانیت گفتار آنها نسبت به شرایط امروز چیست؟ آیا مارکس و انگلس در مورد نقش زن در تولید نیروی کار و پیامدهای آن فکر کردهاند؟ کاش امروز کسانی که این قبیل جملات را از اینجا و آنجا وام میگیرند تا به خیال خود نشان دهند که هیچ جریان فکری و سیاسیای جز مارکسیسم ارتدوکسی آنها به حل مسأله زن اهتمام نداشته، لحظهای میاندیشیدند که آیا واقعاً میتوان مسألهٔ زن را با «ارج نهادن به مقام زن» حل کرد؟ رفقایی پاسخ خواهند داد که مارکس گفته است که «آزادی جامعه از راه آزادی زن میگذرد»؛ اما کاش میشد ذرهای تخم شک در زمین سفت اندیشهشان کاشت و مجالی بود تا با شخم بحث و جدل و باران استدلال، این تخمْ بار آورد و روشن شود که آزادی جامعه جز از طریق محو مفهوم «زن» و متعاقب آن «مرد» نمیگذرد. درست همانطور که جامعهٔ بیطبقه جز از طریق محو طبقهٔ کارگر نمیگذرد. در مورد این آخری، شوربختانه تعجب نمیکنم که بشنوم، نخیر! محو طبقهٔ کارگر مرحلهٔ بعد از به قدرت رسیدنش است: اول باید طبقهٔ کارگر را به قدرت دولتی مجهز کرد و بعد خود کم کم محو میشود. البته شاید اگر بودی، تو هم مانند من فکر میکردی که بین خطوط این داستان قدیمی، قدرتطلبی «دوستان و دلسوزان» طبقهٔ کارگر مطرح است. تاریخ برای این «دوستان و دلسوزان» یک مشت عدد و رقم است، نه مجموعهای از مناسبات طبقاتی. برای اینان مفاهیم بر فراز مناسبات سیر میکنند و علارغم اینکه سنگ مارکس را به سینه میزنند سخت است فهم اینکه که برای مارکس مفاهیم حاصل شناخت روابط جزئی است و روابط جزئی مدام در حال تغییرند. مارکس منکر مفاهیم جهانشمول و ابدی و ازلی بود.
اما تو در مورد مفاهیمی که در طول تاریخ مبارزهٔ طبقاتی شکل گرفتهاند، مثل طبقه، انقلاب، دولت پرولتری و دورهٔ گذار و غیره چطور میاندیشیدی؟ آیا تو هم امروز مثل بسیاری از بهجاماندگان از طوفان ضدانقلاب از این مفاهیم تاریخی دگمهای لایتغیر میساختی، یا با نگاه به تغییرات بنیادین در روابط کار وسرمایه به این نتیجه رسیده بودی که باید برای فهم مناسبات جدید به سراغ مفاهیم جدیدتر رفت؟ آیا تو هم به این باور میرسیدی که دیگر نمیشود به دستگاه مفاهیم سنتی چنگ زد و ادعا کرد که دانش میراث مارکس و انگلس به تمامی برای توضیح مسائل امروز کافی است؟ از خواهرت شنیدهام که دگمهای نیمهمذهبی رایج در جریانات چپ را قبول نداشتی و چیزی را بدون دانستن دلیلش نمیپذیرفتی. پس اگر بودی محتمل بود که به جرگهٔ باریک منتقدان درکهای خشک و مصلوب از مبارزهٔ طبقاتی پیوسته باشی.
اما من به راستی چه چیز در مورد تو میدانم؟
میدانم سر نترسی داشتی و در خطیرترین لحظات، با وجود اینکه امکان دستگیریات بالا بود، تردید نکردی و به دنبال آذر دوش به دوش مادرش تا نیمههای شب شهر را گشتی. در حالی که دیگرانی بودند که کمتر از این را هم برای مادر نکردند.
میدانم بسیار مهربان بودی، اگر پولی در بساط داشتی، کافی بود که کسی از تو درخواست کند تا خالصانه و بیدریغ آن را به او ببخشی. نه اصلاً اهل چرتکه انداختن و حساب و کتاب کردن نبودی. چطور میشد اینطور باشی و همان درآمد اندکت را هم خرج درمان شاگردان بیمارت کنی؟ از کسی که میتوانست یکی از شاگردان تو باشد، شنیدم که با حسرت از معلمهای کمونیستش میگفت که چه چیزها از آنها یادگرفتند و چهها میتوانستند یادبگیرند و نگذاشتند… چه معلمهایی را از آنها گرفتند، الحق که این قوم خونریز هیولاصفت خوب دشمن خود را شناخته بود!
میدانم که روح سرکشی داشتی و زیر با حرف زور نمیرفتی؛ و آخ که هر بار این خاطره را با خود مرور میکنم، سرشار میشوم از شعف. تو در برابر درخواست سازمان متبوعت ایستادی وقتی که از تو خواسته شد که در میان روستاییانی که به خاطر سالها حشر و نشر با آنها جزئی از آنها شده بوی، به نفع سازمان فعالیت تبلیغی انجام بدهی و اعلامیه پخش کنی. تو این برخورد را که از بالا و بدون در نظر گرفتن ملاحظات وضعیت فردی تو اعمال میشد، حتی به قیمت گسستنت از سازمان نقد کردی. تو فکر میکردی کار اصلی تو کار ترویجی است: کاری بسیار عمیقتر و ماندگارتر از کار تبلیغی. میگفتی کار ترویجی گرچه دیرتر به بار مینشیند، اما ماندگارتر و اثرگذارتر است؛ میتوانم بگویم که از این استدلال تو به این نتیجه میرسم که به دنبال جذب نیرو و «سیاهی لشکر» برای سازمان متبوعت نبودی. برای تو اینکه شاگردانت دلایل و ضرورتهای انقلاب را دریابند، از حجیمتر شدن سازمانی که خود عضوی از آن بودی بسیار مهمتر بود. تو چقدر همان موقع از این نگاه فتیشزده به حزب و سازمان و تشکیلات به دور بودی و درک میکردی که حزب غایت نیست، وسیله است؛ وسیلهای که از قضا همیشه هم کارا نیست. فکر میکنم که تو مصداق بارز رد این ادعایی که «چپها، بردهوارْ مطیعِ دستورات سازمانشان بودند….». ممکن است اندک بوده باشند رفقایی که منطق آنارشیسم را، بدون اینکه بر سر نام آن به جدل بنشینند، در عمل زندگی کنند. ممکن هم هست که تو تنها رفیقی نبوده باشی که چنین جسورانه نه گفتی؛ اما اگر هم چنین باشد باز بیشتر به تو افتخار میکنم.
میدانم که قولی نمیدادی که به آن عمل نکنی. مرد عمل بودی و نه حرف: میشد رویت حساب کرد و صداقت در گفتار و رفتارت جاری بود. رفیقی گفته که تو آرمانت را «همین امروز زندگی میکردی»:
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالِم سِرّ است، بدین حال گواست
آنقدر سر حرفت بودی که حتی جلادان یقین داشتند تو بیبرو و برگرد «سرموضعی»؛ سر موضع بودنت چنان در عملت عیان بود که دیگر نیازی به کلمه نبود. تو در طول تمام این هفت سال اسارت نشان داده بودی که «بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی»… تو را بدون این پرسش و پاسخ کذایی به مسلخ فرستادند.
شیفتهٔ خواندن و یادگرفتن بودی. از آن دست آدمهایی که کتابخوانههایشان پر است از کتابهای خوانده شده، کتابها را برای تزیین نمیخریدی و بعد از خواندن به دیگران به امانت میدادی با این قول که برگردانند. یکی از همبندیانت میگوید در زندان در بحث با تو بوده که از ایدئولوژی سابقش بریده و کمونیست شده. به قول همو بحث با تو برادرانه شروع میشد و رفیقانه به اتمام میرسید. خوب میتوانم تصور کنم لحظهای را که با شور و حرارت کتاب جرج ارول را به دستش دادی و تأکید کردی این را حتماً بخوان. به وجد آمده بودی. من هم به وجد آمدم از خواندن این کتاب وهنوز یکی دو جمله از این کتاب را در ذهن دارم: «سلامت عقل جنبهٔ آماری ندارد»، «در اقلیت بودن باعث نمیشود که خود را دیوانه بپنداری». خوش به حال رفیقی که از تو چیز آموخت؛ عین خوشبختی است یادگرفتن از کسی که برابرانه با تو به بحث مینشیند، نقدش عاری از حب و بغض است؛ نه از دانش خود فخر میفروشد و نه از نادانی دیگری مرید میپرورد.
رفیق داود عزیزم، بیآنکه دیده باشمت، میشناسمت؛ بیآنکه لحظهای را در کنارت سپری کرده باشم، خاطرهها از تو دارم. بیآنکه با تو کلمهای سخن گفته باشم، حرفت را میفهمم. نه قصهای از زبان تو شنیدهام، نه نغمهای از حنجرهات؛ نه رنگ صدایت را میدانم نه آهنگ گامهایت را. اما تو درد مشترکی و من ریشههای تو را دریافتهام و با یاد تو برای خاطر عاشقترین مردگان زیباترین سرودها را خواندهام…. «موجی در موجی میبندد، بر افسون شب میخندد، با آبیها میپیوندد…»
غرق در سرور و مستی با تو و با شما بودن، نهیبی از درون من میخروشد که های:
خیال حوصلهٔ بحر میپزد، هیهات
چههاست در سر این قطرهٔ محالاندیش
[1] تولد ۱۳۳۷، اعدام ۵ شهریور ۱۳۶۷ گوهردشت کرج. از شهدای سازمان پیکار در راه آزادی طبقهٔ کارگر.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟