نویسنده: دانیل گِرَن- مترجم: آساره آسا
به عاشقترین زندگان آن سال، آن سالها…
به رفیق داوود حیدری
مقدمة مترجم:
نوشتن یک مقدمه به منظور تشویق به خواندن یک متن ترجمهشده کاری است بیهوده؛ چراکه مترجم با ترجمه و انتشار متن پیشتر بر اهمیت و ضرورت خواندن آن صحه گذاشته است. بنابراین، قصد من در اینجا معرفی جزوة دانیل گِرَن (۱۹۰۴-۱۹۸۸) Daniel Guérin، متفکر مارکسیست-آنارشیست نیست. ضرورت نوشتن این چند خط بیش از هر چیز به یک نگرانی برمیگردد: نگرانی از یک سو، از برخورد دگم «مذهبیون لنینیست» با نوشتجاتی که «بوی آنارشیسم» میدهند، کسانی که بیچون و چرا هر نظری را که مطابق درک خشک و جامدشان از مبارزه نباشد، با زدن مهر «آنارشیستی» بر پیشانیاش باطل اعلام میکنند. از سوی دیگر، نگرانی از برخورد کسانی که صرفاً در سطح نقد «صوری» لنینیسم، بوروکراسی، اشکال هرمی تشکلات، فرادستی رهبران و غیره مانده، و در پشت «ایدئولوژی آنارشیستی» سنگر گرفتهاند. این هر دو برخورد که در واقع دو روی یک سکه و وارونة یکدیگرند منبعث از نگاهی هستند که ایدهها را از زمینة مادی بروزشان جدا کرده و میکوشد، بدون تحلیل تاریخی و زمینة بروز نظرات و جریانها، برتری یکی را بر دیگری به صورت ذهنی نشان دهد.
«خودانگیختگی» یا «خودآگاهی»؟ به جرأت میتوان گفت که کسی نیست که دستی بر آتش مبارزة نظری یا عملی داشته باشد و با این پرسش مواجه نشده باشد. امّا پرسشی که ما امروز به صورت آکادمیک میتوانیم به آن بپردازیم، مسألهای حیاتی بود که در کوران پراتیک مبارزاتی پیش پای مبارزین اوایل قرن بیستم قرار گرفت. برای همین اگر امروز به فراخور دوری و نزدیکیمان با نظریات آنارشیستی یا میزان نقدمان به لنینیسم، جانب خودانگیختگی یا خودآگاهی را گرفته و معما را حل شده بدانیم، کاری جز فراتاریخی کردن این پرسش نکردهایم. مسأله پیش از هر چیز این است که بفهمیم در چه اوضاع و احوال تاریخیای این پرسش به صورت ملموسی پیش پای مبارزین قرار گرفت و چطور ایشان را گرفتار تناقضاتی کرد که تلاش برای فارق شدن از آنها نه تنها مسیر فعالیت آتیشان، که نوع بودنشان در مبارزه را رقم زد.
دانیل گرن به زیبایی تصویری از این تناقض ارائه داده و نشان میدهد که چطور لوکزامبورگ، این نقاد آتشین سازمان مرکزگرای لنینیستی و در عین حال مدافع سرسخت حزب به مثابه خودآگاهی طبقه کارگر، در هر لحظه از مبارزهاش در تکاپوست که از تار این تناقض بجهد و طرحی نو دراندازد که در آن خودانگیختگی و خودآگاهی شانهبهشانه یکدیگر گام برداشته و پیروزی انقلاب را تضمین کنند… . امّا با خواندن اولین صفحات جزوه، درمییابیم که خود نویسنده نیز درگیر همان تناقضی است که نهتنها لوکزامبورگ که کلّ مارکسیستهای چپ با آن روبهرو شده و از حل کردن آن قاصر بودهاند. آنجا که گرن از «یک مشت «خودانگیختهگرای» سازشناپذیر، حریفان روانپریش تشکیلات» شکوه میکند و به اینجا میرسد که نمیتوان «از خیر یک «اقلیت کنشگر» گذشت»، و شکست ۶۸ را ناشی از «غیبت مقطعی و موقتی آموزشی کارگری» میداند، در همان مسیری قدم میزند که پیش از او، لوکزامبورگ، روله، گورتر، پانهکوک، پانکهورست و بسیاری دیگر قصد داشتند با ایجاد سازمانی متشکل از انقلابیون سوسیالیست و کارگران انقلابیْ «از پایین» بین خودانگیختگی و خودآگاهی تعادل برقرار کرده و اینچنین نقطة پایانی بر دوگانة خودانگیختگی-خودآگاهی بگذارند. امّا همانطور که خود گرن هم در مورد سازمان «اسپارتاکوس» به درستی بیان میکند، این طرح صرفاً روی کاغذ باقی ماند و چنانکه تاریخ گواهی میدهد چنین سازمانی که هم از پایین توسط خود کارگران بنا نهاده شده باشد، هم در نقش بخش خودآگاه پرولتاریا مبارزات کارگری را به سمت سوسیالیسم هدایت کند، هیچگاه از شکمِ خیالِ صدیقترین مبارزانْ زنده زاده نشد!
بیهوده نبوده که تمام چپها (از چپ سوسیال-دموکراسی مانند رزا تا چپ کمونیسم مانند پانهکوک تا آنارشیست-کمونیستهایی مانند دانیل گرن) در طی صد سال گذشته به دنبال طرحی برای «همزیستی خودانگیختگی و خودآگاهی» بودهاند؛ چراکه ایشان با تمام اختلافات تئوریک و استراتژیکی که ممکن است با یکدیگر داشته باشند روی یک مسأله متفق القولاند: «پیروزی از برخورد و به هم پیوستن این دو نیرو، نیروی خودانگختگی تودهها و نیروی خودآگاهی نخبهها، پدید میآید»؛ انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ مصداق روزی است «که این دو نیرو علیرغم عدم تشابههاتشان در شکلبندی و در نگاهشان و با وجود منافع متفاوتشان، با هم وارد عرصۀ نبرد» شدهاند. بدیهی است که چنین نگاهی به انقلاب جز از دیدی نرماتیو برنمیآید. انقلاب نرماتیوشده انقلابی است که پیششرط مهم آن فارغ از زمان و مکان، و خارج از مناسبات تاریخی تولیدْ امتزاج «صحیح» خودانگیختگی و خودآگاهی است. بدبختی دید نرماتیو است که قادر به دیدن مفاهیم در سیالیتش نیست؛ خودانگیختگی درست مثل خودآگاهی، بعد از اینکه به وجود آمد مثل ابزارهای تئوریک یا پراتیک جهانشمول و ابدی به «زرادخانه» مبارزه منتقل میشود تا شاید روزی به کار آید. انگار نه انگار که خود این دو مفهوم در جریان مبارزه طبقاتی پدید آمدهاند و مانند هر مفهوم دیگری تاریخ دارند، پاسخهای تاریخیاند به ضرورتهای تاریخی. بازکردن این بحث فرصت بیشتری میطلبد در آینده با انتشار مطلبی در همین رابطه به این بحث حیاتی دامن خواهیم زد.
این چند خط کافی است که به خواننده اطمینان دهم که هدف از ترجمة این مطلبْ تبلیغ یا برعکس، تقبیح نظریات لوکزامبورگ نیست. هدف این هم نیست که در نهایت با توجه به سنگینی وزن استدلالها به نفع خودانگیختگی یا به ضرر خودآگاهی موضع بگیریم و بحث را تمام شده بپنداریم. وانگهی، ما مانند دانیل گرن فکر نمیکنیم تعمق در بحثهای رزا در له یا علیه خودانگیختگی «ابهامهای» حول این مفهوم را خواهد زدود و به «نخبگان پرولتری» کمک خواهد کرد که به «ابزار» مناسبی برای «انقلاب کردن» دست یابند.
هدف بیش از هر چیز این است که از همین سیکل معیوب بیرون بیاییم و نخواهیم چرخ را از اول بسازیم؛ برای همین لازم است بدانیم که طرح دوگانة خودانگیختگی-خودآگاهی یکی از نمودهای تضادی است که ظهور گرایشهای چپ رادیکال در اوایل قرن بیستم بهترین مثال آن است. صرفاً با پذیرش این واقعیت که هیچ چیز ابدی-ازلیای در تقابل این دو مفهوم نیست، بلکه این تقابلی است تاریخی، ممکن است بتوانیم دریابیم چرا چنین مسألهای در ابتدای قرن بیستم مسألة اصلی شد و چپها را به دو نیم کرد و چرا بعد از ۶۸ بحث خودانگیختگی دوباره مطرح شد و چرا امروز تمام اعتراضات و مبارزات بیش از پیش در غیبت احزاب و سندیکاها به شکل به اصطلاح «خودانگیخته» بروز مییابند؟ تا رسیدن به پاسخ این سؤالات باید بیشتر و بیشتر در مورد گذشتة خود بدانیم؛ بدانیم از چه مسیری گذشتهایم که امروز به اینجا رسیدهایم. پس این متن به خاطر طرح بحثهایی که کمتر در فضای فارسیزبان به گوش رسیده در حکم یک یادآوری است؛ یادآوری از مسیر طیشده که از آن، اگر نه هیچ، آنقدر که باید و شاید نمیدانیم.
متن پیشِ رو بخش اصلی کتاب «رزا لوکزامبورگ و خودانگیختگی انقلابی» Rosa Luxemburg et la spontanéité révolutionnaire, است که در سال ۱۹۷۱ توسط انتشارات فلامَریون Flammarion منتشر شده و پیوستها که شامل نظرات لنین، تروتسکی و دیگران در مورد لوکزامبورگ میباشد ترجمه نشده. پانویسها در متن اصلی هستند مگر آنهایی که مترجم برای توضیح یا تکمیل یک توضیح به متن افزوده و با نام مترجم مشخص شدهاند. تمام پرانتزها از نویسنده و تمام کروشهها از مترجم است که برای سهولت خوانایی به متن اصلی اضافه شدهاند. امید که کاستیهای ترجمه مانع از فهم اثر نشوند.
در آخر از رفیق ف. نازنین که زحمت ویرایش این متن بر عهده گرفت و از رفیق عزیزی که این متن را برای ترجمه پیشنهاد کرد صمیمانه تشکر میکنم، مخصوصاً از این جهت که امکان آموختن چیزهایی را به من داد که تا پیش از آن نمیدانستم. امید که قسمت کردن آن با دیگران بر آموختههای ایشان بیافزاید، یا دست کم به سؤالاتشان.
آساره آسا
۲۰ اسفند ۹۷
پیشگفتار
خودانگیختگی spontanéité، امروز، برای اینکه تحقیرآمیز نباشد نمیگوییم که مد شده، در دستور کار است. مه ۱۹۶۸ چونان گردبادی بود که هیچکس آن را آگاهانه و عامدانه به پا نکرد، و درست درحالیکه فقط دو بند انگشت مانده بود که بساط حکومت به ظاهر پر قدرت و پر صلابت شارل دوگل را جارو کند، ([او در مورد وقایع ۶۸ گفته بود:] «در ماه مه همه چیز از دستم خارج شده بود») از نو قدرت سرمایهداری و ایدئولوژی بورژوایی را در هر بنگاه و هر مؤسسۀ آموزشی فرانسه، به محک گذاشت. مه ۶۸ نسل جوان پرشوری را سرمست، و اثرات جادویی خودانگیختگی برای برههای چشمان این نسل را خیره کرده بود. امّا همین شعبدهبازیهایی که به این جوانان جادوگر اجازه داد تا به تمام نهادها تنه بزنند و همة ارزشهای برساخته، از جمله ارزشهای، س. ژ. ت.[1] و حزب کمونیست، را به لرزه بیندازند، آنها را در ادامه ماجرا از فرط ناتوانی در بهت فروبرد. به همین خاطر است که مسألة توسل صرف به سلاح خودانگیختگی دوباره مطرح شده است.
بنابراین، به نظر میرسد که بررسی مجدد پدیدۀ پیچیدهای که بهرغم درسهای وقایع اخیر، هنوز به درستی کشف نشده، مفید باشد.
خودانگیختگی نیرویی است اولیه و بنیادی élémentaire – و درست از این روست که نمیتواند ابداع هیچ نظریهپردازی باشد،- که توسط نظریهپرداز بزرگ انقلابی، رزا لوکزامبورگ، مشاهده، تحلیل و تا حدی هم ستوده شده است. بنابراین طبیعی بوده که بعد از وقایع مه ۶۸ توجه به کارهای او، بهویژه به کارهایی که به خود-کنشی auto-activitéتودهها میپردازد، چندین برابر شود.
امّا وقایع ۱۹۶۸ در فرانسه، نه تنها ظرفیت بالای خودانگیختگی را نشان داده، همچنین نقصها و ناکارآمدیهای آن را هم آشکار کرده است. اگر یک مشت «خودانگیختهگرای» سازشناپذیر، حریفانِ روانپریشِ تشکیلات که با نگرانی از خطر بوروکراسیْ خود را به ناباروری محکوم کردهاند کنار بگذاریم، امروز هیچ مبارزی، نه در محیط دانشجویی و نه در طبقۀ کارگر، باور نمیکند که برای پیشبردن انقلاب تا به نهایتش، بتوان از خیر یک «اقلیت کنشگر» گذشت. بدبختانه نه حزب کمونیست که به حزبی ضد-انقلابی بدل شده، نه گروههای کوچک سکتمآب که با یکدیگر در رقابت هستند و بهرغم تلاشهایشان هنوز به اندازۀ کافی در پرولتاریا ریشه ندواندهاند، تا به حال نتوانستهاند اصلیترین بخش مبارزه را تدارک بینند. شکست، البته شکستی گذرا، بیش از آنکه از افراط در»خودانگیختهگرایی» ناشی شده باشد، ناشی از غیبت مقطعی و موقتی آموزشی کارگری است، آموزشبرای ایفای نقشی که از خودآگاهی برمیخیزد.
قبل از پرداختن به تحلیل مفاهیم لوکزامبورگیست در مورد خودانگیختگی، به نظر ضروری میرسد که به عنوان ادای دین شخصی، به طور اجمالی ماهیت مکانیسم جنبش تودهها را با دقت بکاویم، چراکه رزا بیشتر معلولها و نمودهای بیرونی آن را مورد مطالعه قرار داده تا دینامیک درونیاش را. محرک اصلی و موتور اولیة این نیرو [خودانگیختگی]، ساده مثل تمام پدیدههای طبیعی، اولیه مثل گرسنگی و میل جنسی، غریزۀ حفظ نوع، نیاز به بقا و سَرِ تیزِ منفعت مادی است.[2] زحمتکشان به خود تکان میدهند، از انفعال و روزمرگی و اتوماتیسمِ ژستهای هر روزی خارج میشوند، به هستی مولکولوار جدا از هم و منفرد خاتمه میدهند و به یارانشان در زحمت و در بیگانگی میپیوندند، نه به این خاطر که یک «رهبر» آنها را به این کار تحریک کرده، نه حتی برای اینکه غالب اوقات، یک اندیشۀ آگاه آنها را بیدار و پیرو خود ساخته؛ بلکه خیلی ساده، برای اینکه ضرورتْ آنها را به تأمین و بهبود [شرایط] بقایشان، و اگر پیشتر به یک مرحلۀ بالاتر دست یافته باشند، به بازیابی مجدد شأن انسانیشان میکشاند.
همواره، در وضعیتی پنهان، به نحوی غیرملموس این جنبش وجود دارد. طبقۀ استثمارشده، در هیچ لحظهای از اِعمال فشاری نسبی روی استثمارگرانش دست نمیکشد؛ ابتدا به این هدف که جیرهای قابلتر و سپس حداقلی از احترام از آنها بستاند. امّا این فشار در دورههای رکود و فترتْ به صورت گنگ، نامرئی و واگرا باقی میماند. این فشار مبتنی است بر واکنشهای ضعیف فردی یا گروهی و منزوی از یکدیگر. [در این دورهها] جنبش تودهها در خود فرو رفته و اتمیزه است.
امّا، در برخی اوضاع و احوال، [موقعیتی] پیش میآید که جنبش ناگهان دوباره تا سطح بالا آمده و منفجر شود و خود را به عنوان یک نیروی جمعی عظیم، همگن و یکدست به نمایش بگذارد. به این دلیل که فلاکت مفرط، یا سرکوب تحقیرآمیز نه تنها اقتصادی بلکه سیاسی نیز، چنان فریاد بلندی از هر یک از قربانیانش برآورده که تمام قربانیان فریاد یکدیگر را میشنود (علاوه بر این، حتی در خودانگیختهترین جنبشها هم، اغلب یک یا دو فریاد پیش از فریادهای دیگر به گوش میرسد- همانطور که یک کارگر میگفت: «همیشه کسی هست که [دیگران را] به خودانگیختگی هُل میدهد»)؛ یکپارچگی این فریاد به آنها اعتماد به نفس داده؛ [و به این ترتیب] اعتراض کارگران گلولهای برفی میسازد و شیوع انقلابی تمام طبقه را فرامیگیرد.
آنچه جنبش تودهها را خاص و ویژه میکند، خصلت انضمامی و در عین حال خصلت محدودِ هدف جنبش میباشد. جنبش که دست کم در آغاز ناخودآگاه است، حتی در ماهیت خود با تمام گروههای سیاسی خودآگاه، یا گروههایی که چنین ادعایی داردند، تفاوت دارد. در برخی اوضاع و احوال، جنبش میتواند از طریق یک حزب به نیرویاش یک استخوانبندی بدهد، امّا حتی باز در این حالت، پیوندی واقعی [بین آنها] وجود ندارد. جنبش کماکان به پیروی از قوانین خاص خود، به جستجوی هدف ویژهاش ادامه میدهد: همانند آبهای روُن Rhôneکه به دریاچه لِمان Léman میریزند، تا بعد از آن دوباره مسیر خود را در پیش بگیرند. اختلاف و ناهمگنی بین انگیزههای کنش تودهها و انگیزههای کنش سیاسیون، منبع انواع خطاهای شناسایی و تاکتیکی و نیز سرچشمۀ تمام سوءتفاهمهاست.
در یک انقلاب، دو نوع نیرویی در کنار یکدیگر قرار میگیرند یا با هم اتحاد میکنند که از یک جوهر نیستند و به یک زبان سخن نمیگویند. هر انقلابی روی یک ابهام و بدفهمی قرار گرفته. برخیها به سمت هدفی صرفاً سیاسی پیش میروند: برای مثال در روسیه از ۱۹۰۵ تا ۱۹۱۷، علیه استبداد تزاری. دستة دوم با انگیزههایی آشکارا متفاوت به مبارزه میپیوندند: برای مثال در شهر، علیه گرانی زندگی، حقوقهای کم، مالیات، حتی قحطی و کمبود و در روستا، علیه نوکری و مالیاتهای فئودالی و الاآخر. پیش میآید که دستة دوم، در پی پیوند کاملاً طبیعیِ نظراتْ موقتاً ترمینولوژی دستة اول را بپذیرند و با نیروی خود به کمکش بشتابند، و حتی خون خود را به خاطر او بریزند. امّا جنبش تودهها [با این کار] ذرهای خارج از مسیر خاص خود گام برنمیدارد.
سیاسیون تصور میکنند که چون اندکی از راه را با جنبش تودهها طی کردهاند، جنبش تا ابد مثل سگی گوش به فرمان در اختیار آنهاست، آنها خیال میکنند که میتوانند آن را به هر کجا که خواستند بکشانند، هر چه دلخواهشان است به آن بقبولانند، گرسنگیاش را برطرف کنند یا بگذارند گرسنگی بکشد، آن را به جلو برانند، عقب بکشند، باز دوباره جلو برانند، مطابقِ حساب و کتاب خودشان از آن استفاده کنند، آن را جایی پارک کرده و بعد دوباره سوارش شوند. امّا جنبش تودهها همیشه آمادۀ انجام چنین پشتک و واروهایی نیست. بعد از اینکه جنبش به راه افتاد به هیچکس وفا نمیکند مگر به کسی که به آن وفادار باشد، به کسی که همواره جنبش را با گامهایی پیوسته همراهی کند، در مسیری که غریزۀ حفظ نفس جنبش را به آنجا کشانده.
پیوند ایدهها با جنبش که زبان سیاسیون را به تودهها وام میدهد، پیوندی است سست و شکننده. کمترین چیزی کافی است که این پیوند از هم بپاشد و این توافق مقطعی بگسلد: در حرکت رو به جلو، گاهی یک تنفس ساده، گرچه ممکن است به طور استراتژیکی به دردخور باشد، میتواند جهش تودهها را قطع کند. آن فرد سیاسیای که تا روز پیشین، با یک ژست، با یک کلمه، صدها هزار نفر را بسیج میکرد، اکنون در خلاء دست و پا میزند، بدون اینکه احدی را برانگیزاند. هرچند که با قیل و قال زیاد خود را از پا دربیاورد، پیوند ایدهها دیگر کارگر نیستند، دیگر اعتمادی در میان نیست، دیگر معجزه عمل نمیکند. جنبش تودهها، سوگند میخورد که بعد از این به سمت آن نرود، ناامید، در خود فرومیرود و دیگر در اختیار هیچ احدی نیست.
یک تجربۀ طولانی و بیرحم به زحمتکشان آموخت که به سیاسیون بدبین باشند، به آنها آموخت که آنها را با یک واژۀ تحقیرآمیز، «سیاستبازها»، که بیانگر ماهیت متفاوت ایشان با جنبش خاص خودشان است مشخص کنند. در نظر آنها سیاسیونْ خوشگذران، پارازیت و چربزبانانی هستند که همیشه آنها را به خدمت میگیرند تا در نهایت به آنها خیانت کنند. به این ترتیب، کارگران به همان سرعتی که خود را در اختیار سیاسیون نهادهاند، پا پس میکشند و از اینکه یک بار دیگر اجازه دادهاند که «سرشان کلاه برود»، تأسف میخورند. چنین پیشداوریای دیرینه و دیرپاست، به خصوص در فرانسه که طبقۀ کارگر خاطرۀ دهها بار سرخوردگی از این دست را در حافظهاش ثبت کرده است. طبقة کارگر فرانسه که بعد از مه ۶۸ باز هم بیرحمانهتر از گذشته نقرهداغ شده است، کمتر از هر زمان دیگری حاضر است به داستانسرایی سیاستبازها گوش بسپارد.
امّا تودۀ زحمتکشان که از سپیدۀ صبح تا نیمهشب به کار طاقتفرسای خود چسبیده، و با خستگی و کار خانگی و مخصوصاً در کلان شهرها با حمل و نقل طولانی و عذابآور خرد و خمیر شده، و با «رسانههای اصلی»ای که در انحصار طبقۀ مسلط است فریب داده شده، و از سرگرمی و راههای درست کسب اخبار و اطلاعات محروم شده، باز هم در کلیّت خود موفق نمیشود مبارزه برای بهبود مادی را با یک هدف برتر گره بزند؛ هدفی که بدون آن، این مبارزه مثل تلاش سیزیف[3]، همیشه میباید از نو آغاز شود.
با این وجود، یک اقلیت پرولتری، باسوادتر، و هوشیارتر که عمدتاً از کارگران ماهر تشکیل شده، موفق میشود به افقی فراتر از تأمین معاش روزانه برسد. به این ترتیب، خودآگاهی طبقه بر ناخودآگاهی نسبی طبقه پرتو میافکند. اگر این نخبۀ کارگری[4] بداند چطور متوجۀ ویژگیها و قوانین پیچیدۀ جنبش تودهها شود؛ اگر بیوقفه مراقب نقشی باشد که پیوند ایدهها به طرزی ثابت بازی میکند بین مطالبات فوری همراهانش در کار و هدف انقلابیای که او به آنها پیشنهاد میدهد؛ اگر بدون آنکه [بخواهد سایر کارگران را] «هدایت کند»، بر آن شود که به آنها پیشنهاد دهد و توضیحی ارائه کند، شانس این وجود دارد که پیوند [بین نخبه و کلّ جنبش] مؤثر افتد.
این کار الزامی است، چراکه دو نیرو مطلقاً به یکدیگر نیاز دارند. نخبه بدون تودهها چه کاری از دستش ساخته است؟ تودهها بدون نخبه چه کاری میتوانند بکنند؛ غیر از اینکه بعد از انفجاری کوچک و فتوحاتی زودگذر، ناامید و دلسرد و درحالی که خود را شکست خورده میدانند، به درون خود فروروند؟
گاهی، این حقیقت دارد، نخبه و جنبش تودهها به یک بازی خطرناک قایم باشک تن میدهند. دومی برای نبرد آماده است، یا حتی پیشتر خود را به عرصۀ جنگ پرتاب کرده و کافی است که مبارزین آگاه به او کمک کنند که از فراز [خواستههای فعلی] خود بگذرد. امّا این نخبه در آن لحظهای که باید، وجود ندارد؛ یا اگر حضور دارد، موفق نمیشود که خود را به رأس شرایط برساند. [در این صورت] خودآگاهی در انجام وظیفۀ خود قصور کرده، یا ممکن است طبقۀ مسلط او را به بند کشیده باشد، و غریزه [در اینجا منظور خودانگیختگی است] که حال خود رها شده، بعد از چند اغتشاش خشونتبار و چند درگیری پراکندۀ نیروهای ته صف، راه خود را گم میکند. انقلاب از دست رفته است.
برعکس هم میتواند رخ دهد. بعد از اینکه درسهای تجارب پیشین بیرون کشیده شد، اقلیتی خودآگاه قادر است تا ته خط برود. این اقلیت به سمت جنبش تودهها میچرخد و حمایتش را طلب میکند، امّا در این کار موفق نمیشود. شاید در این لحظۀ مشخص تودهها چرتشان گرفته؛ به هر حال چه تودهها مشغول هضم تکه نانی باشند که از دشمن ستاندهاند، چه خاطرۀ شکستی تازه یا سرکوبی وحشیانه بهطور موقتی جنبش را از هم پاشانده باشد، این اقلیت خودآگاه که به نیرویهای نحیفش تقلیل داده شده، بیهود خود را خسته و فرسوده میکند. انقلاب از دست رفته.
پیروزی از برخورد و به هم پیوستن این دو نیرو پدید میآید؛ روزی که این دو نیرو علیرغم عدم تشابههاتشان در شکلبندی و در نگاهشان و با وجود منافع متفاوتشان، با هم در عرصۀ نبرد وارد شوند. [همچون انقلاب] اکتبر ۱۹۱۷.
با این وجود، حتی زمانی که بحث بر سر یک شکلبندی سیاسی است که اعلام میکند از پرولتاریاست و منافعش در یک لحظه بر منافع پرولتاریا منطبق شدهاند، -همان چیزی که در پاییز ۱۹۱۷ در مورد حزب بولشویک صادق بوده،- نمیشود این پیوستگیِ اتفاقی را تعمیم داد و با گرامشی، مارکسیست ایتالیایی، موافق بود که میگوید «خودانگیختگی» و «تئوری» (مراد او از این واژه، «رهبری» سیاسی پرولتاریاست) «نمیتوانند با یکدیگر در تضاد باشند». این نظرِ خوشبینانهْ از ایدهآلیسم برمیخیزد و به طرز بیرحمانهای توسط تاریخ تکذیب گشته است.
جستجو برای یافتن یک شکلِ خودآگاهِ کارگری، که البته موضوع این کتاب کوچک نیز هست، ادامه دارد؛ شکلی که رزا لوکزامبورگ آن را بدون اینکه واقعاً کشف کرده باشد، به صورت دیالکتیکی اندکی حس کرده بود. شکلی که نه از بدنۀ طبقه جدا و نه متمایز با آن باشد. شکلی که از درون خود طبقه بیرون بیاید و شیوههای عملکردش آن را در برابر هر گونه تهدید به بوروکراتیک شدنی مصون بدارد. صرفاً در این صورت است که سرانجام معضلات عظیمی که همزیستی خودانگیختگی و خودآگاهی را به خطر میاندازند، برداشته خواهند شد.
فصل اول
خودانگیختگی و خودآگاهی
یادداشت: برای اطلاع از عنوان آثاری که به صورت اختصاری از آنها در پانوشت نقل قول آورده میشود، رجوع شود به انتهای متن.
سری به گذشته بزنیم و ببینیم که پیشگامان بزرگ، خواه مارکسیست و خواه آنارشیست، -چراکه این دو جریان در زمانهای دور از خویشاوندان بسیار نزدیک یکدیگر بودند،- چگونه خودانگیختگی را در رابطهای که با خودآگاهی دارد، تعریف کردهاند.
مسألۀ واژگانی
خودانگیخته در فرانسه از پایۀ کلمۀ لاتین اسپونتاتوس spontatus، اسپونتsponte (آزادانه، ارادی) مشتق شده که خود آن از یک ریشۀ یونانی میآید. این صفت بنابر فرهنگ لیتره [5]Littré به این معانی است:
۱. کسی یا چیزی که اصل و مبنایش principe در خودش است.
۲. کسی یا چیزی که خود را خود میسازد، محصول خودش است.
۳. (در فیزیولوژی) چیزی که توسط علّتی خارجی تولید نمیشود.
مارکس و انگلس واژههای spontan, Spontaneität را به کار نمیبردند، و به نظر میرسد این واژهها، جز در فیزیولوژی، در زبان آلمانی چندان به کار برده نمیشدند، امّا تحت قلم افرادی از جمله رزا لوکزامبورگ در سیاست رایج شدند.[6] آنها در جنبش پرولتری صفتهای selbständig یا eigentümlich را استفاده میکردند که هر دو یک معنا دارند؛ این واژهها شاید نسبت به دومین معنای فرانسه، یعنی اینکه جنبش به واسطة خودش وجود دارد و وجود خاص خودش را دارد، کمی محدودکنندهتر، یعنی بیشتر ایستا و کمتر دینامیک، باشند. این کلماتِ توصیفی غالباً در زبان فرانسه به «خودمختار» (اتونوم « autonome ») ترجمه شدهاند. معمولاً در زبان خاص سیاسی از «جنبش خودمختار تودهها» صحبت میشود. اگر این عبارت را از نزدیک بررسی کنیم، خواهیم فهمید چندان خوش اقبال نبوده، چراکه در زبان ما [منظور زبان فرانسه است، این مسأله در مورد زبان فارسی هم صادق است]، خطر این میرود که واژة «خودمختار» نسبت به واژۀ «مستقل» یک محدودیت القا کند. فرهنگ لیتره ما را در مورد ریشهشناسی این محدودیت آگاه میکند: اتونومی، حقی بوده که فاتحین رومی به برخی شهرهای یونانی واگذار کردند تا آنها اموراتشان را به واسطۀ قوانین خاص خود اداره کنند. به همین ترتیب، نمونة اخیر در زمان ما، کشور مستعمرة تونس است که ناچار شد پیش از دست یافتن به استقلال از مرحلۀ «خودمختاری داخلی» بگذرد.
مارکس و انگلس از عبارت دیگری نیز استفاده میکنند: آنها از geschichtliche Selbsttätigkeit پرولتاریا حرف میزنند، در معنای لغوی یعنی «خود-فعالیت تاریخی» که با استفاده از واژگانی که بعدها باب میشوند، به «خودانگیختگی تاریخی» ترجمه شده است.
انگلس، در منشاءه خانواده، مالکیت خصوصی و دولت، از «سازمان خود-فعال (selbsttätig) مردم مسلح» صحبت میکند، عبارتی که لنین آن را در دولت و انقلاب[7] وام گرفته است. مترجمین فرانسه selbsttätig را تقریباً به «خودانگیخته» ترجمه کردهاند.
در نهایت، مارکس زمانی که به اولین اقدامات ایجاد تشکل بینالمللی کمونیستی اشاره میکند، مینویسد که آنها «(کاملاً به صورت طبیعی) naturwüchsig از خاک جامعۀ مدرن ظاهر میشوند».[8] اینجا باز هم این عبارت با ترجمه آزاد به «به طور خودانگیخته» برگردانده شده است.
«خودمختاری» یا «استقلال» یا «خود-فعالیتی» جنبش تودهها در برابر چه چیزی؟ در بدو امر، در برابر تشکلات سیاسی بورژوایی. به این ترتیب است که انگلس در طی هر جنبش انقلابی بزرگ بورژوایی، به ظهور جنبشهای selbständig [خود-استوار] طبقه که کم و بیش پیشگامان پرولتاریای مدرن بودهاند پیبرده است.
امّا جنبش تودهها همچنین در برابر تشکلات سیاسی سوسیالیستی یا کمونیستی دارای وجودی خاص است. قطعاً برای مارکس و انگلس، کمونیستها «منافعی جدا از منافع کلّ پرولتاریا ندارند. آنها اصول ویژهای بنا نمیکنند که بخواهند بر اساسشان جنبش پرولتری را شکل و حالت بدهند (…). آنها همواره منفعت کلّ جنبش را بازنمایی میکنند.» دلایل این به اصطلاح هویت چیست؟ برای اینکه برداشتهای تئوریک آنها «به هیچ عنوان روی ایدهها، روی پرنسیپهای ابداعی یا کشف شده توسط فلان یا بهمان مصلح جهان استوار نیست. این تئوریها فقط بیان عمومی (…) جنبش تاریخیای هستند که مقابل چشمانمان عمل میکند.»
با این وجود، برای نویسندگان مانیفست کمونیست، جنبش پرولتری و کمونیسم کاملاً با یکدیگر قاطی نمیشوند، زیرا بر این باورند که: «[کمونیستها] نسبت به باقی تودۀ پرولتر، امتیاز فهمیدن شرایط، حرکت و نتایج عمومی جنبش پرولتری را دارند.» بنابراین جنبش تودۀ پرولتری، به نسبت بیان آگاهانه سیاسیاش، یک «وجود خاص»، یک «خود-فعالیتی» ابتدایی هم دارد.[9]
این تفاوتگذاری، قطعاً [در زمان مارکس و انگلس] هنوز در دورۀ جنینی به سر میبرده و در ۱۸۴۷ چندان قابل درک نبوده است. امّا در فاز بعدی، شکل روشنتری به خود میگیرد و به این ترتیب است که برای مثال تروتسکی در کتابش با عنوان تاریخ انقلاب روسیه[10] به طور قابل ملاحظهای بین «فرایند مولکولوار تودهها»، «چرخ عظیم تودهها» و کنش هدایت شده توسط تشکلات سیاسی انقلابی، و در رأس همة آنها حزب بولشویک، تمایز میگذارد.[11]
پایهگذاران آنارشیسم تکیه را روی خودانگیختگی میگذارد و این کاملاً ممکن است که واژۀ خودانگیختگی در نهایت، از جانب خود آنها هم به زبان سیاسی آلمان راه یافته باشد. نزد اشتیرنر، این مفهوم چندان وجود ندارد مگر تحت شکل Empörung. نویسنده تصریح میکند که او این واژه را در معنای ریشهشناسانهاش یعنی خشم، خیزش، و نه در معنای کیفری آن (شورش، آشوب) به کار میبرد.[12] امّا این پرودن است که مینویسد: «آنچه در جنبش مردمی اهمیت برجسته شدن دارد، خودانگیختگی عالیشان است». و باز مینویسد: «یک انقلاب اجتماعی (…) تغییر شکلی است که به طور خودانگیخته به انجام میرسد (…). خودانگیختگی به دستور اربابی که یک تئوریِ ساخته و پرداخته دارد، صورت نمیپذیرد (…). یک انقلاب (…) واقعاً اثر هیچ کس نیست». بعد از او باکونین تکرار میکند که انقلابها «خود به خود ایجاد میشوند، توسط نیروی چیزها، به واسطۀ جنبش رخدادها و وقایع تولید میشوند. انقلابها که در ظاهر اغلب با دلایل واهی تحریک شدهاند، در اعماقِ خودآگاهی غریزی تودههای مردمی، خود را برای مدّت طولانیای آماده میکنند و سپس منفجر میشوند.» در انقلاب اجتماعی «کنش افراد تقریباً هیچ است» و «کنش خودانگیخته تودهها» میباید «همه چیز» باشد. انقلاب نمیتواند «به وقوع بپیوندد و به رشد نهاییاش برسد مگر به واسطۀ کنش خودانگیخته و ادامهدار تودهها». بدین ترتیب، استحکام انترناسیونال اول «(…) در جنبش خودانگیختۀ تودههای مردم تمام کشورهاست و نه (…) در تئوری سیاسی یکدستی که توسط کنگرۀ عمومی به این تودهها تحمیل شده باشد».
با این وجود، گرچه این دو متفکر لیبرتر[13] بر خودانگیختگی تکیه میکنند، امّا برخلاف آنچه حریفان مارکسیستشان میپندارند ابداً نقش اقلیت خودآگاه را تحقیر نمیکنند. در نظر پرودن «ایدههایی که در تمام ادوار تودهها را به جنب و جوش واداشته، پیشتر زاییدۀ ذهن چند متفکر بوده است (…). اولویت هرگز با انبوه [مردم] نبوده است». باکونین گرچه با وارونه کردن استدلال پرودن، با اولویت بخشیدن به کنش اولیه تودهها، از وی فاصله میگیرد، [امّا با این حال] برای انقلابیون خودآگاه وظیفهای مبرم و ضروری تجویز میکند؛ خودآگاهی انقلابی وظیفه دارد که «با ترویج ایدهها در درون تودهها»، ایدههایی منطبق با غریزة آنها، «به زایش یک انقلاب کمک کند»، « بین ایدۀ انقلابی و غرایز مردمی به مثابه میانجی عمل کند» و «در سازماندهیِ انقلابیِ قدرتِ طبیعیِ تودهها سهیم شود».[14]
خودانگیختگیای دست کم گرفته شده؟
امّا در ادامه، مفهوم خودکنشی و خودانگیختگی که هم در مارکسیسم اصلی و اولیه originel و هم در آنارشیسم وجود دارد، توسط جانشینان مارکس و انگلس، ابتدا کائوتسکی و سپس لنین، اندکی تیره و تار شده است.
برای کائوتسکی، نظریهپرداز سوسیال-دموکراسی آلمان، این «تماماً غلط» است که خودآگاهی سوسیالیستی نتیجۀ ضروری و مستقیم جنبش تودۀ پرولتری باشد. سوسیالیسم و مبارزۀ طبقاتی از دو پیشفرض متفاوت ناشی میشوند. خودآگاهی سوسیالیستی از علم برخواهد خواست. در این حال، حاملان علم تا اطلاع ثانوی، روشنفکران برآمده از بورژوازی هستند. توسط آنهاست که سوسیالیسم علمی به کارگران «ابلاغ خواهد شد». کائوتسکی مدعی است که «خودآگاهی سوسیالیستی عنصری است که از خارج وارد مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا میشود، نه چیزی که به طور خودانگیخته در آن بروز کند». [طبق نظر او] نهایت چیزی که جنبش کارگری میتواند تولید کند «غریزۀ سوسیالیستی»، «نیاز به سوسیالیسم» است و نه ایدۀ سیوسیالیستی.[15]
گرچه لنین مخالف وجود خودانگیختگی نیست، اما بدگمانیاش به آن را هم پنهان نمیکند. وانگهی، او این کار را با عباراتی متناقض انجام میدهد. گاهی تصدیق میکند که خودانگیختگی «چیزی جز شکل جنینی خودآگاهی نیست»، و گاهی از کلماتی بسیار تحقیرآمیزتر استفاده میکند: خودانگیختگی برای او مترادف «ناخودآگاهی» (sic)[16] است.[17] او به پیروی از کائوتسکی میپندارد که کارگران پراکنده، سرکوبشده، مغروق در حماقت و نفهمی (sic) تحت سرمایهداری،[18] هنوز در اکثریت خود، نمیتوانند خودآگاهی طبقاتی سوسیالیستی داشته باشند و این خودآگاهی صرفاً میتواند از بیرون برای ایشان آورده شود.[19]
امّا لنین باز هم از نظریهپرداز آلمانی [کائوتسکی] دورتر میرود: به باور او از چیزی که گفته شد، میتوان نتیجه گرفت که «پیشاهنگ» انقلابی باید خود را از «تمام تبعات بردگی خودانگیختگی جنبش کارگری» مصون بدارد. [چراکه] سرخم کردن مقابل این خودانگیختگی[20] پیشآهنگ را به یک «خدمتگذار ساده»ی جنبش پرولتری تبدیل میکند.[21] او خلاف این امر را تجویز میکند و مینویسد: «وظیفۀ ما، مبارزه (sic) با خودانگیختگی است». لنین مدیون پایهگذارِ سوسیالیسم آلمان، فردینان لاسال است که «مبارزهای سرسختانه علیه خودانگیختگی» به پیش برده.[22] امکان ندارد که حزب با طبقه قاطی شود یا در هر حال، جز تا اندازهای نمیتواند چنین شود. «مبارزۀ خودانگیختۀ پرولتاریا فقط زمانی به یک مبارزۀ طبقاتی حقیقی تبدیل خواهد شد که توسط یک سازمان انقلابی قوی هدایت شود».
خصوصاً درصورتی که کارگرْ مدعیِ «بیرون کشیدن سرنوشت خود از دست رهبرانش!» نباشد، [تأکید روی خودانگیختگی یعنی] «لگدمال کردن کامل خودآگاهی توسط خودانگیختگی!».[23] اینچنین کار دنیا برعکس میشود!
پروسهای دیالکتیکی
در واقع، تنها کار رزا لوکزامبورگ زمانیکه برای احیای مفهوم خودکنشی -اصطلاحی که گاهی به کار میبَرد،- و مفهوم خودانگیختگی -اصطلاحی که غالباً از آن استفاده میکند،- با کائوتسکی و لنین مخالفت میکند، بازگشت به سرچشمههای راستین و معتبر مارکسیسم و بیش از آن به آنارشیسم است (هر چند باور داشته باشد که باید موضع خود را علیه آنارشیسم حفظ کرد).
او در اعتراض به لنین مینویسد: «جنبش سوسیالیستی در تاریخ جوامع طبقاتیْ اولین چیزی است که در تمام مراحل خود و در هر گامش، روی سازمان و روی کنش مستقیم توده (selbständig) حساب میکند کنشی که هستی مختص به خود را دارد».
قطعاً خوشایند رزا این است که بپندارد سازماندهی مرکزگرایانة حزبْ یکی از شروط مقدماتیِ توان و ظریفیتِ مبارزاتی حزب میباشد. امّا به نظر او، از این «اجبارهای صوری» بسیار مهمتر، خودانگیختگی است. مرکزگرایی، آری، امّا مرکزگراییای که «نه روی فرمانبرداری کورکورانه بنا شده باشد، نه روی تبعیت مکانیکی مبارزین از یک قدرت مرکزی». او جواب دندانشکنی به نویسندۀ چه باید کرد؟ میدهد: «نمیشود اینجا جدایی مطلق قائل شد بین هستۀ پرولتری خودآگاه که کادرهای مستحکم حزب را شکل میدهد و لایههای کناری پرولتاریا که اندک زمانی است که به مبارزۀ طبقاتی کشیده شدهاند و خودآگاهی طبقاتیشان هر روز بیش از پیش میشود».
خودانگیختگی و خودآگاهی فرآیندهایی مجزا و جدا از هم نیستند که رابطهای مکانیکی با یکدیگر داشته و نسبت به هم در توالی زمانی باشند، بلکه رشدی دیالکتیکیاند. در جریان همین مبارزه است که ارتش پرولتاریا هر روز بیش از پیش از وظایفش در مبارزه آگاهی کسب میکند. پیشاهنگ پرولتری خودآگاه در وضعیت دائمی «شدن» است.[24]
هرچه پرولتاریا پرتعدادتر و خودآگاهیاش افزونتر گردد، «پیشاهنگ» باسواد دلیل کمتری خواهد داشت که جای او را بگیرد. به تدریج که سرگشتگی و تشویش توده جای خود را به تعلیم و تربیت میدهد، پایۀ اجتماعیای که «رؤسا» روی آن قرار میگیرند ویران میشود. این توده است که، اگر بشود گفت، رهبر میشود، و «رؤسا»یش دیگر فقط «مجریان، ابزارهای کنش خودآگاه او» هستند. برخلاف لنین که برایش همانطور که دیدیم خودانگیختگی معادل ناآگاهی بود، رزا براین است که ناخودآگاهی طبقۀ کارگر به گذشتهای سپریشده متعلق است و تنها سوژهای که امروز نقش رهبر را برعهده دارد، من جمعی(das Massen-Ich) طبقۀ کارگر است.
این پروسه قطعاً لحظهای [یا آنی] نیست و یک خط راست را دنبال نمیکند. به ترتیب، «تبدیل توده به «رهبر» مطمئن، خودآگاه و هشیار، جوش خوردن علم با طبقۀ کارگر، جوش خوردنی که لاسال رویای آن را میپرورانید[25] جز پروسهای دیالکتیکی نیست و نمیتواند باشد؛ زیرا جنبش کارگری به طور پیوسته عناصر پرولتری جدیدی، درست مثل آنها که از دیگر لایههای اجتماعی کنده شدهاند، جذب میکند. به هر رو، گرایش مسلط جنبش سوسیالیستی چنین است و چنین خواهد ماند: الغای «رهبران» و تودۀ «رهبری شده» در معنای بورژوایی آن، الغای این مبنای تاریخیِ هر استیلای طبقاتیای». در نهایت [بنا به نظر رزا] حزب آگاه، «جنبش خاص طبقۀ کارگر» است.[26]
تجربۀ انضمامی
رزا اکنون از ملاحظات تئوریک به تحلیل انضمامی رخدادهای معاصر میرسد. و او این کار را بهخصوص با شور و حرارت پلمیک بیشتری انجام میدهد؛ چراکه برای خوانندۀ کشور پذیرندهاش، [یعنی] برای طبقۀ کارگر آلمان مینویسد، طبقۀ کارگری که سالهاست با ترکۀ سوسیال-دموکراسیای رفرمیست هدایت شده و سی سال است که پارلمانتاریسم و مطالبات کوتاه مدّت، تیزی و تندی معنای کنش مستقیم را گرفتهاند.[27]
او پیشتر با مشاهدة اعتصاب عمومی بلژیک در ۱۹۰۲به این نتیجه رسیده بود که «تاریخ تمام انقلابهای پیشین به ما نشان میدهد که خشونتهای مردمی، برخلاف تصور مأمور پلیس و تاریخنویس رسمی بورژوا، بیش از اینکه محصول اختیاری و آگاهانۀ «رهبران» قلابی یا «احزاب» باشند، پدیدههای اجتماعی کاملاً اولیه هستند که توسط نیرویی طبیعی تولید شدهاند، نیروی طبیعیای که خصلت طبقاتی جامعۀ مدرن منبع آن است».[28]
لنین باور داشت که باید تئوری ضد-خودانگیختگیاش را روی تجربۀ جنبش کاگری روسیه، آنگونه که خودش آن را تفسیر میکرد، بناکند. رزا از همان تجربه تفسیری کاملاً متفاوت ارائه میدهد. به عقیدۀ او که در ۱۹۰۴، یعنی قبل از انقلاب ۱۹۰۵، فرموله شده «تاریخ همین جنبش کارگری در روسیه گواههای بسیاری به ما عرضه میکند» که برداشتهای لنین را «با چالش مواجه میسازند». [رزا مینویسد]: «فرازونشیبهایی که تا به امروز جنبش سوسیالیستی در روسیه طی کرده، به ما چه میآموزند؟ مهمترین دگرگونیهای اساسی تاکتیک و بارورترینشان در ده سال اخیر «ابداع» این یا آن رهبر نبودهاند (…)، بلکه هر بار محصول خودانگیختۀ جنبش بودهاند، جنبشی که خود به خود برانگیخته شده».
و رزا چندین مثال برمیشمرد: انفجار اولیه دو اعتصاب غولآسای سنپترزبورگ در اواخر مه ۱۸۹۶ و ژانویه ۱۸۹۷؛ و همینطور تظاهراتهای خیابانی تماماً خودانگیخته در طول ناآرامیهای دانشجویی در مارس ۱۹۰۱؛ اعتصاب قفقازی در باکو در مارس ۱۹۰۲ که به نحوی اتفاقی منفجر شد؛ اعتصاب عمومیای که خودبهخود در نوامبر ۱۹۰۲ در روستف-سور-لو-دون با تحرکات خیابانی غافلگیرانهاش، جلسات عمومیاش در هوای آزاد و سخنرانیهای عمومیاش منفجر شد؛ سخنرانیهای عمومیای که چند سال پیشتر، حتی پرشورترینِ سوسیالیستها جرأت فکر کردن به آن را هم نداشتند، مگر به عنوان یک رویایی بلندپروازانه. سپس گسترۀ اعتصاب عمومی که از مه تا اوت ۱۹۰۳ تمام جنوب روسیه را در برگرفت: «آنجا هم جنبش از یک نقطة مرکزی و مطابق یک برنامه از پیش فکرشده به ظهور نمیرسد: جنبش از نقاطی مختلف، بهخاطر انگیزههایی متفاوت، و تحت اشکالی گوناگون ظاهر میشود تا در ادامه با هم جریان یابند»؛ در آخر، اعتصاب عظیم عمومی در باکو در ژوئیه ۱۹۰۴ سرآغاز بلافصلی است برای انقلاب که در ژانویه ۱۹۰۵ با اعتصاب عمومی سنپترزبورگ شروع میشود.
از اوایل تابستان ۱۹۰۴، رزا اعلام کرده بود که جنبش کارگری روسیه در شُرف بزرگترین پیکارهای انقلابی برای سرنگونی سلطنت مطلقه، در آستانة دوران شدیدترین فعالیتهای خلاق، دوران گسترش مبارزه به سر میبرد، یا حتی از هم اکنون به گونهای تبآلود و بیقاعده در این دوره است.[29] انفجار انقلاب ۱۹۰۵ میبایست از هر نظر صحت و درستی این تحلیل و این پیشبینیها را تأیید میکرد. «آنجا هم دیگر نمیشد نه از برنامه پیشین، نه از کنش سازمانیافته صحبت کرد، چراکه فراخوانهای احزاب به زحمت میتوانستند جنبش خودانگیختۀ توده را دنبال کنند؛ رهبران به زحمت فرصت داشتند شعارهایی را برای تودۀ پرولتر درحال حمله فرموله کنند (…). در تمام طول بهار سال ۱۹۰۵ تا وسط تابستان، تقریباً کلِّ پرولتاریا در سرتاسر امپراطوری عظیم الجثه، مبارزۀ اقتصادیِ خستگیناپذیری را علیه سرمایه قوام بخشید».
[مبارزه] به مشاغل آزاد و خردهبورژایی، به دهات، و حتی به سربازخانهها هم سرایت کرد. «این اولین و عمومیترین کنش مستقیم طبقه (…) مثل یک شوک ناشی از برقگرفتگی، برای اولین بار احساس و خودآگاهی طبقاتی را نزد میلیونها و میلیونها انسان بیدار کرد (…). این توده ناگهان با شدّت و حدّتی برنده، از خصلت تحملناپذیر این وجود اجتماعی و اقتصادی آگاه شد، خصلتی که صبورانه آن را در طول دههها در زنجیرهای سرمایهداری تحمل کرده بود؛ آنچنان که شروع کرد به تکان دادن شدید این زنجیرها، به طرزی خشن و به شکلی عمومی و خودانگیخته شروع کرد به از پاره کردن زنجیرها (…).»
«در کارخانههای اصلی و عمدۀ تمام مراکز صنعتی مهم، شوراهای کارگری به طور خودانگیخته شکل میگیرند.» (…) «سندیکاهای جدید، جوان، دقیق و شادمانْ همچون ونوس از کف امواج دریا برمیخیزند (…). گاهی جنبش در سرتاسر امپراطوری موج میزند، گاهی به شبکههای عظیم سیلابهای باریک تقسیم میشود؛ گاهی این موج از اعماق همچون چشمهای سرزنده میجوشد، گاهی کاملاً روی زمین روان میگردد». تمام اشکال مبارزه «به شکلی درهم و برهم به موازات جاری میشوند، به یکدیگر برمیخورند و همدیگر را پر میکنند: این دریایی از پدیدههاست، موّاج و به طرزی جاودانه در حرکت، (…) نبض زندۀ انقلاب و در عین حال نیرومندترین چرخ شکلدهندۀ آن (…). همین است جنبش توده پرولتری».[30]
پانتِئیسم [وحدت وجودی] یا دترمینیسم [جبرگرایی]؟
لحن غنایی، یا حتی حماسی رزا در اینجا ممکن است خوانندۀ ناآشنا را متعجب سازد. امّا شهود نافذی که رزا از جنبش اولیه و خودانگیختۀ تودهها داشت، شیوهاش در مقایسه کردن جنبش و خودانگیختگی با پدیدههای طبیعیْ یکی از خاصترین و اصیلترین نشانهای شخصیت منحصربهفرد اوست، یکی از چیزهایی که جایگاه او را در مارکسیسم متمایز کرده است. به زعم برخی، این مسأله ناشی از نوعی پانتئیسم، ناشی از حالت وحدت و اشتراک communion جهانشمول با تمام چیزهای زنده بود. زندگینامهنویس و دوست هلندیاش، هنریته رولاند-هولست Henriette Roland-Holst آورده: «او باور رازآلودی به تودههای انقلابی و به تواناییهایشان داشت. این باور نزد او به نیروی خلاقِ تا ابد شکستناپذیرِ زندگی پیوند داشت».[31] امّا نظر زندگینامهنویس را که خود به مذهبیبودن متمایل است، نباید دربست و بدون رعایت شرط احتیاط پذیرفت.
رزا بعدها در نامهای که از زندان به دوست دیگری، ماتیلد وورم Mathilde Wurm نوشته، برای دست یازیدن به رموز توان، و نیز به رموز بیثباتی جنبش تودهها، بازهم به تصاویر دریایی توسل میجوید: «روح تودهها همواره، همچون Thalatta[32]، دریای جاودانْ تمام امکانات نهانی را، سکونهای یکنواخت کشنده و غوغاهای افسارگسیخته را، پستترین بزدلیها و شدیدترین قهرمانیها را در خود پنهان کرده. تودهها (…) همیشه چیزی هستند که باید بنابه اوضاع و احوال باشند، آنها همیشه در نقطهای از تبدیل شدن به چیزی سراسر متفاوت از آنچه به نظر میرسند هستند. در حقیقت، رقتانگیز آن کاپیتانی است که کشتیاش را بنابه وضعیت لحظهای سطح امواج میراند، و نمیداند چطور از روی نشانههای آمده از افلاک و از اعماقْ وقوع طوفان را پیشبینی کند».[33]
اینجا چنین گفته خواهد شد که رزا گرفتار دترمینیسم است.[34] او قطعاً از اساتید مارکسیستش آموخته که تودهها فقط زمانی خودانگیخته هستند که شرایط عینی به آنها اجازه دهد. «قوانین آهنین تکامل»[35] قویتر از خلق و خوی لحظهای تودهها هستند. تودهها فقط زمانی برمیخیزند که تاریخ برای آنها فرصت و وسایل [لازم] را تدارک دیده باشد. با این حال به هیچ عنوان نباید این ماتریالیسم تاریخی را به معنی تقدیرگرایی در نظر گرفت! او با کمال دقت روشن میکند که قطعاً «انسانها تمام اجزای تاریخ خود را نمیسازند، با این حال آنها خودشان تاریخ را میسازند». قطعاً «پرولتاریا در عمل خود به رشد اجتماعی، به عصر و دوران وابسته است، با این حال تکامل سوسیالیستی نیز خارج از پرولتاریا صورت نمیپذیرد. پرولتاریا علت و نیروی رانش این تکامل است، در عین حال که محصول و پیامد آن نیز هست. کنش پرولتاریا جزئی از تاریخ است، درست در عین حال که در تعیین بخشیدن به تاریخ سهیم است».[36] بین امر ذهنی و امر عینی کنش و واکنش دائمی وجود دارد.
رزا برای یک دوست توضیح میدهد که «ارادۀ انسانی باید تا حد نهایی آن ارزیابی شود، بحث بر سر مبارزة آگاهانه با تمام قوایش است، امّا من فکر میکنم که تأثیر این مداخلۀ آگاهانه روی تودهها (…) به منابع اولیه بستگی دارد که به صورت عمیقی پنهان هستند، به تاریخ بستگی دارد (…). خصوصاً از یاد نبرید: ما به قوانین تکامل تاریخی وابستهایم و این قوانین هرگز خطا نمیکنند».[37] رزا در طول جنگ جهانی اول «به موش کورِ جسورِ تاریخ که شب و روز حفر میکند تا روزنی رو به نور گشوده شود»[38] اعتماد میکند. صبور باشید! «تاریخ پیش از این چه تَل از زبالههایی که راه را سد کرده بودند، دود نکرده و به هوا نفرستاده. این دفعه نیز آنچه ضروری است انجام میدهد. هرچه چیزها ناامیدکنندهتر به نظر برسند، رفت و روب رادیکالتر خواهد بود».[39] انقلاب آلمان چند ماه بعد منفجر شد.
حزب دست کم گرفتهشده؟
تا اینجای بحث، هرچند که رزا به خاطر ایدهآلیزه کردن جنبش تودهها یا تحلیل کردن جنش با استفاده از واژگانی که ممکن است «ایدهآلیستی» به نظر برسند مورد سرزنش واقع شده، امّا مشاهداتش را این باره فرموله کرد و تفاسیری ارائه داد که مارکسیستها به دشواری میتوانند با آنها مخالفت کنند. اکنون به مسألهای میپردازیم که رزا به خاطر آن بسیاری از ایشان را خشمگین یا دست کم نگران میکند. زیرا [علاوه براینکه] به تکیه بر خودانگیختگی انقلابی بسنده نمیکند، به ظرفیتها و تواناییهای سازماهای سیاسی خودآگاه [نیز] به دیدۀ تردید مینگرد، و تعدادی از کمبودهای آنان را نسبت به قوۀ ابتکارِ خلاق طبقۀ کارگر برمیشمارد. او بر این موضوع تأکید میکند که در فرصتهای انقلابی مختلفْ «پیشاهنگ» خودآگاه بیش از اینکه پیشگام باشد و آنچنان که خودش مدعی است بیش از اینکه [توده را] «رهبری کند»، در واقع در پسِ جنبش تودههاست. امّا چطور ممکن است که یک مارکسیستِ گوش به فرمان از این مسأله خشمگین شود یا برنجد؟ چراکه تروتسکی هم بعد از رزا مجبور بود بپذیرد که در برخی مقاطع انقلاب ۱۹۱۷ روسیه تودهها «صد برابر» بیشتر از حزبْ چپ بودند.[40]
پیشتر، در اواخر ۱۸۹۹، رزا لوکزامبورگ در مورد قضیۀ دریفوس[41] از «اکراه غریزی و طبیعی» تشکلات سوسیالیستی انقلابی فرانسه (گِدیستها[42] و بلانکیستها)«نسبت به هر جنبش تودهای خودانگیخته»ابراز تأسف کرده بود جنبشی این تشکلات « آن را همچون دشمنی تهدیدکننده میدانستند».[43]
باز در مورد اعتصاب عمومی ۱۹۰۲ بلژیک، رزا بر ناهمگونی خیرهکنندهای میان جنگندگی کارگران و رفتار رهبران سوسیالیست انگشت گذارده بود. پیش از آنکه درگیری بالا بگیرد، رهبران سوسیالیست «امیدی خاموش امّا قطعی، یا دست کم میل به فتح و پیشروی بیشتر در صورت امکان بدون اعتصاب عمومی» را پرورانده بودند. بعد از اینکه مبارزه گسترش یافت، آنها «همان موقع آن را در قفسهای آهنین قانونگرایی به زنجیر کشیده بودند»؛ چیزی که رزا آن را «با نمایش جنگ با توپخانه که قبلاً زیر نگاه دشمن بمبهایش در آب ریخته شده» مقایسه میکند. آنها از اعتماد به کنش تودههای مردمی بیبهره بودند و «شبح تهدیدکنندۀ پیشرفت آزادانۀ جنبش عمومی، شبح انقلاب»[44] را دور کرده بودند. آنها بر «خشونت طبقۀ کارگر که در صورت لزوم، هر آن آمادۀ ورود به [عرصة] کنش است» لگام نهاده بودند و کنش قانونمدارشان به «وقتگذرانیای بیهوده همچون برداشتن آب با کفگیر» تبدیل شده بود. رزا این حکم سختگیرانه را صادر میکرد: «اگر سوسیال-دموکراسی میخواست با انقلابها که به مثابه ضرورتی تاریخی بروز مییابند مقابله کند، تنها نتیجهای که حاصل میشد این بود که سوسیال-دموکراسی پیشاهنگ avant-garde به پساهنگ[45]arrière-garde ، تبدیل شود یا به مانعی ناتوان در مبارزۀ طبقاتی؛ مبارزۀ طبقاتیای که در نهایت کار هر طور که شده، بدون سوسیال-دموکراسی و حتی علیه او، به وقت مقتضی پیروز خواهد شد».[46]
تجربۀ مبارزات عظیم اجتماعی که پیش از ۱۹۰۴ در روسیه جاری شده بود، رزا را به نتیجهگیریهایی باز هم انتقادیتر میرساند: «ابتکار و رهبری خودآگاهانۀ سازمانهای اجتماعی جز ایفای نقشی ناکافی (…) کاری نکردهاند. توضیح این امر این نیست که این سازمانها به طور خاص برای چنین رخدادهایی آماده نبودهاند، و [مسألۀ] غیبت یک نیروی مرکزی قدرقدرت، چنانکه لنین آن را تجویز میکند، باز هم کمتر توضیحدهندۀ این امر است. برعکس، قویاً ممکن است که وجود یک چنین رهبریای، با تشدید کردنِ تفاوت فاحش بین حملۀ بیامان توده و موضع مردد سوسیالیسم، فقط پریشانی کمیتههای محلی را بیشتر کند». [در نهایت] رزا بی هیچ عذاب خاطری میگوید: حزب طبیعتاً نقشی محافظهکار بازی میکند.[47]
این ارزیابی باز هم با نمایش خارقالعادهای که ظهور انقلاب ۱۹۰۵ عرضه کرد، تقویت میشود. حزب سوسیالیست روسیه، قطعاً در انقلاب شرکت جُسته امّا طراح آن نبوده است. حزب فقط توانسته قوانین را از انقلاب، به تدریج وقوع رخدادها، یاد بگیرد؛ چراکه «انقلابها در مدرسه آموخته نمیشوند». از همان ۱۸۹۹، رزا اصرار داشت که «امکان آموختن اصول سوسیالیستی از جزوات و در کنفرانسها همانقدر کم است که امکان یادگرفتن شنا در کلاس درس». «فقط در دریای عمیق مبارزه» است که پرولتاریا خود را میسازد.[48] [به این معنی] سوسیالیسم روسیه بیشتر اوقات راه خود را گم کرده: «اعتصاب تودهها محصول مصنوعی یک تاکتیک تحمیلشده توسط سوسیالیسم نیست، بلکه پدیدهای است تاریخی و طبیعی که در خاک انقلاب زاده شده».
اینکه سوسیالیسم روسیه آنقدر در رهبری اعتصابات متحمل رنج و سختی شده و اینکه موفقیتش در این کار چنین نادر بوده، و اینکه به ندرت موفق شده که چوب رهبری ارکستر را در دست بگیرد، صرفاً به دلیل جوان و ضعیف بودنش نبوده است. زمانیکه تمام پایههای جامعه ترک برداشته و فرومیریزند، زمانیکه تودههای عظیم مردمی به صحنه میآیند، هر اقدامی برای از پیش تنظیم کردنِ جنبش «همچون اقدامی شکستخورده به نظر میرسد». یک انقلاب با چنین گستردگی و عمقی «مداد به دست، در جریان یک کنفرانس مخفی، آرام و دوستانه که توسط ردههای بالای جنبش کارگری برگزار شده» حل و فصل نخواهد شد. و اینجا رزا برای بهتر فهماندن حرفش یک بار دیگر به استعارات دریایی و آبی متوسل میشود: ابتکارات حزب سوسیالیست «در کارنامه عظیم انقلاب همچون قطرهای هستند در دریا»؛ تمام پیشبینیها «همانقدر پوچ و بیهودهاند که ادعای خالی کردن اقیانوس با یک لیوان».[49]
رزا در نامهای به کائوتسکی در آوریل ۱۹۰۶، درسی را که از همین صحنة انقلاب که خود نیز در آن شرکت داشته بیرون کشیده و در چند کلمه خلاصه میکند: «یک بار دیگر تودهها نشان دادند که از «رهبران»شان پختهترند».[50]
در طوفان انقلاب، اگرچه اغلب اوقات حزب به تودهها یدک شده، برعکس آن، جایی که نبود جنبش اولیه و خودانگیختۀ تودهها عیان است، حزب نمیتواند با صدور دستور و با فشار یک دکمه یک انقلاب وسط بیاندازد. «واضح است که نمیتوان بهطور انتزاعی اعتصاب تودهای را ظاهر کرد، حتی اگر تصمیم از جانب بالاترین ردههای قویترین حزب سوسیالیست گرفته شود (…). این در قدرت سوسیالیسم نیست که انقلابها را به صحنه بیاورد یا بنابه خوشایند خود فرمان آنها را صادر کند (…)، در قدرت او نیست که جنبشِ مردمیِ قوی و زندهای به راه اندازد». انقلاب «از آسمان فرونمیافتد». «برای ارگانیسم رهبریکنندۀ جنبش کارگری شدیداً سخت است که پیشبینی یا حساب کند چه فرصتی [برای ظهور انقلاب مناسب است] و چه عواملی میتوانند انفجارها [ی انقلابی] را برانگیزانند». بیهیچ گفتوگو، جای صدور دستورات به طور انتزاعی نیست، حال هر اندازه هم بتوان با وضعیت سازگار شد و تنگاتنگترین تماس را با تودهها حفظ کرد.[51]
کشمکش با سوسیال-دموکراسی
رزا تلاش میکند که این تعالیم را در ذهن حزب سوسیالیست کشور متبوعش، آلمان، فرو کند. سوزِ ترکههایی که رزا، این مبارز انقلابی، بر گردة سوسیالیسم آلمانی میزند به شیوهای بسیار گزندهتر حس میشود تا مشاهدۀ کمبود نسبی سوسیالیسم روسی؛ چراکه حزب سوسیالیست آلمان مقتدرانه سازمان یافته و به این سازماندهی مفتخر است، و رهبری حزب از فرط تکبرْ باد کرده، و [نیز] به این خاطر که حزب پیشتر وارد یک پروسۀ پیشرفتۀ بوروکراتیزاسوین شده. «همین پدیده -نقش بیمعنای تصمیم و ابتکار ارگانهای مرکزی در تدوین تاکتیک- مثل هر جای دیگری در آلمان [نیز] مشاهده میشود (…). نقش ارگانهای رهبری حزب سوسیالیست در این رابطه، تا حد زیادی، خصلتی محافظهکارانه دارد (…). هر بار که جنبش کارگری زمین جدیدی فتح میکند، این ارگانها آن را تا آخرین حدّش شخم میزنند، در عین حال از آن دژی درست میکنند علیه پیشرفتهای وسیعتر بعدی». با این طرز عملکرد سوسیال-دموکراسیْ افقهای گستردهتر [برای انقلاب] بسته میشوند.[52]
در خلال سالها، خصوصاً در طول مبارزات سیاسی برای حقّ رأی عمومی در پروس، در ۱۹۱۰، سپس در ۱۹۱۳، رزا در مقالات گزندهای -که همچنان منتظر ترجمۀ آنها به فرانسه هستیم- به طرزی خستگیناپذیر هشدارها و بازخواستهایش را مجدداً بیان میکند. اعتصاب سیاسی تودهها نوشدارویی نیست که کافی باشد آن را از جیب درآورد تا پیروزی تضمین شود.[53] ممکن نیست که اعتصابات تودهای بنابه فرمان بالاترین ردهها [ی حزب] به «وقوع» بپیوندند. اعتصابات باید از کنش تودهها ناشی شوند.[54] سوسیال-دموکراسی نمیتواند به طور مصنوعی جنبشی انقلابی بیافریند. باید شرایط اقتصادی و سیاسیای از پیش وجود داشته باشد که صعود اولیۀ انرژی انقلابی تودهها را تحریک و آن را همچون یک طوفان منفجر کند.[55] «نمیشود انرژی انقلابی تودهها را در شیشه فرو کرد و نمیتوان مبارزۀ بزرگ مردمی را همچون یک رژۀ نظامی هدایت کرد. (…). اعتصاب تودهها که از این انرژی و از این شرایط جدا گشته و بدل شده به یک مانور استراتژیک که از مدّتها پیش تعیینشده و با امر و دستور به انجام رسیده، جز اینکه از هر ده بار نه بار به شکست ختم شود صورت دیگری نخواهد داشت»[56] «مبارزۀ طبقاتی -همانطور که اکثر قریب به اتفاق اوقات آن را در تحلیلهایمان فراموش میکنیم- محصول سوسیال-دموکراسی نیست. برعکس: سوسیال-دموکراسی خود چیزی نیست مگر محصول دیرهنگام مبارزۀ طبقاتی». امّا محصولی بیش از پیش زهواردررفته.
در ۱۹۱۳، رزا دیگر نمیتواند جلوی خود را بگیرد و بوروکراسی مکانیکیای را که حزب با آن هدایت میشد و مرکزگراییای که حتی کوچکترین زندگی معنوی توده را خفه میکرد افشا نکند. با این خیال که رسالت ساختن تاریخ بر دوش حزب به تنهایی است، با این خیال که خود طبقه به تنهایی [و بدون حزب] هیچ نیست و پیش از اینکه اجازة کاری را بیابد اول باید به حزب اعتقاد پیدا کند، حزب سوسیال-دموکرات به عامل بازدارندۀ مبارزۀ طبقاتی بدل میشود؛ به طوری که زمانی که فرصت مهیا شود، او میباید پشت سر طبقۀ کارگر بدود و علیرغم میلش به معنای واقعی کلمه توسط طبقه به پیکار کشانده شود. در حالی که برعکس، سوسیال-دموکراسی میباید به هدف کوتاه کردن و سرعت بخشیدن به پروسۀ انقلابیْ از طبقۀ کارگر پیشی بگیرد.
«نباید همچون رامکنندۀ حیوانات وحشی، چوب به دست و تفنگ به دست، تودههای رنج و زحمت را از پشت قفسهای آهنین هدایت کرد. برای ما شور و حرارت تودههای سازماننیافته در مبارزات عظیم خطر بسیار کمتری دارد تا ناآگاهی رهبران».[57] «امّا افسوس، در آلمان، جایی که انضباط حزب مانند انضباط سندیکاها به تودهها یادداده که در انتظار [رسیدن] فرصت مناسب دست به هیچ کاری نزنند، اگر خواست بر این باشد که اعتصاب عمومی به راه بیافتد، نمیتوان آتش مبارزه و جهش پرشور را –[چیزهایی که] اگر بنا به راه انداختن یک اعتصاب تودهای باشد به هر حال گریزناپذیر هستند-، ظرف یک روز، تحت فرمان رهبری حزب، به صورت مصنوعی و جادویی دوباره برانگیخت».[58]
رزا چند روز پیش از به قتل رسیدنش، دوباره به «تعصب سازماندهی»ای که سوسیال-دموکراسی «به رخ میکشید» میپردازد: «[در حزب سوسیال-دموکرات] همه چیز، روحیه، اهداف، توان و ظرفیت کنش جنبش باید فدای «سازمان» شود».[59] سازمان خودانگیختگی را کشته بود.
حزب پیشاهنگ؟
با این وجود، رزا آنچنانکه به غلط متهم شده صد در صد «خودانگیختهگرا» نیست، [بلکه] در باور به نقش یک پیشاهنگ سیاسی خودآگاه مُصّر است. علیرغم تمام چیزهایی که [بالاتر] نقل شده، او اعلام میکند که هدایت مبارزات توسط یک حزب انقلابیْ غیرقابل اجتناب است.
در نوشتهاش در مورد انقلاب ۱۹۰۵روسیه، بخشهایی که در آن بر کمبود نسبی حزب سوسیالیست تأکید کرده و برعکسِ این بخشها، بخشهایی که از کارآمدی مداخلات حزب ستایش کرده، [همه] پشت سر هم میآیند. انفجار [انقلاب] قطعاً خودانگیخته بوده است، «امّا ثمراتِ تبلیغاتِ متمادیِ سوسیالیسم در چگونگی به حرکت افتادن جنبش به نمایش درآمدهاند: در جریان اعتصاب عمومی، مبلغین سوسیالیسم همچنان در رأس جنبش باقی مانده، آن را رهبری کرده و از آن تختۀ پرشِ فعالیتِ تبلیغیِ انقلابیِ نیرومندی ساختهاند». آنها سازمانهای سوسیالیستیای هستند که به اعتصاب عمومی فراخوان دادهاند. رزا که در این تناقضات گرفتار شده، گاهی مینویسد که آنها «همه جا» و گاهی هم مینویسد که «بیش از یک بار» این کار را انجام دادهاند.
در باکو برای مثال، سوسیالیستها در بحبوحۀ اعتصاب عمومی در طول هفتههای متمادی به طور کامل بر شرایط مسلط شدند. اعتصاب تقریباً همه جا برای آنها فرصتی بود که تبلیغ فعالی را به پیش ببرند، نه تنها برای روزِ کاریِ هشت ساعت بلکه برای مطالبات سیاسی نیز: حق ائتلاف، آزادی بیان و نشریات، و غیره.[60]
رزا با عبور از بیان وقایع انضمامی و رسیدن به بیانات نظری، تردید به خرج نمیدهد که این بار خطاب به سوسیال-دموکراسی آلمان صراحتاً بگوید: «باید مشخصاً گفت که اقدامی همچون هدایت عملیات (…)، به صورت کاملاً طبیعی بر عهدۀ روشنترین و آگاهترین و سازمانیافتهترین بخش پرولتاریا، بر عهدۀ سوسیال-دموکراسی است». «رهبری در اعتصابات تودهای به سوسیال-دموکراسی و به ارگانیسمهای رهبریاش برمیگردد (…). سوسیال-دموکراسی در یک دورۀ انقلابی به جایی رسیده که رهبری سیاسی [مبارزه] را به دست بگیرد. مهمترین وظیفۀ «رهبری» در دوران اعتصاب تودهای مبتنی است بر وضع کردن شعار مبارزه، جهت دادن به مبارزه، تنظیم کردن تاکتیک مبارزۀ سیاسی؛ به شیوهای که در هر فاز و در هر لحظه از نبرد، تمام نیروی پرولتاریایی که پیشتر در مبارزه درگیر و به عرصۀ نبرد پرتاب شده، متحقق شود و به فعلیت درآید؛ به شیوهای که این نیرو با موضعگیری حزب در مبارزه بیان شود. تاکتیک سوسیال-دموکراسی در مورد انرژی و در مورد دقت نباید هرگز پایینتر از سطح رابطۀ قوای فعلی باشد، بلکه برعکس، باید از این سطح گذر کند».
«سوسیال-دموکراسی روشنترین و آگاهترین پیشاهنگ پرولتاریاست. او نمیتواند و نمیباید تقدیرگرایانه دست روی دست منتظر بماند که یک «وضعیت انقلابی» تولید شود، و یا که جنبش مردمی خودانگیخته از آسمان بیافتد. برعکس، او وظیفه دارد همچون همیشه جلوتر از جریان امور حرکت کند، و به دنبال سرعت بخشیدن به کارها باشد (…). برای به همراه کشاندن وسیعترین لایههای پرولتاریا در یک فعالیت سیاسی سوسیال-دموکراسی، و متقابلاً برای اینکه سوسیال-دموکراسی بتواند هدایت واقعی جنبش تودهها را در دست بگیرد و حفظ کند و در رأس تمام جنبش به معنای سیاسی کلمه باشد، پیشاهنگ باید بداند که [چگونه] به روشنترین شکل و با قطعیت، برای پرولتاریای آلمان برای دورۀ مبارزات آینده، اهداف عینی و یک تاکتیک فراهم کند».[61]
با خواندن نوشتههای رزا گمان بردیم که متوجه این نکته شدهایم که خودانگیختگی تودهها موتور کنش انقلابی است. [امّا] اکنون به نظر میرسد که هیچ چیز بدون ضربات مهمیز حزب ممکن نباشد. «از پیش هدایت کردن این کنش سیاسی در جهت تاکتیکی انرژیک، در جهت یک حملۀ تهاجمی چشمگیر، به طوری که توده مدام از وظایفش آگاهتر شود؛ این است آن چیزی که حزب میتواند [انجام دهد] و همچنین این است وظیفهاش».[62] حزب باید هشیار باشد که هنگامی که شرایط پخته شد، این تنها شور و هیجان نباشد که تودهها را وامیدارد تا سلاح به دست گیرند بلکه هشیار باشد که آنها « به طور سیاسی (…) همچون ارتشی تعلیمیافته تحت رهبری سوسیال-دموکراسی» به عرصۀ نبرد وارد شوند. در غیر این صورت تودهها «نه تحت رهبری ما بلکه در ابهامی آشفته» در مبارزه تعجیل میکنند. به این ترتیب خودانگیختگی اینجا زیر قلم رزا به «آشفتگی» تبدیل میشود. با این وجود، او قبول دارد که قطعاً «هنگامی که زمانش فرابرسد این تودهها هستند و نه ما که به تصمیمگیری فراخوانده شدهاند» امّا برای کامل کردن نظرش به سرعت اضافه میکند: «این وظیفۀ ماست که آنها را با سلاح معنوی، با یک فهم روشن از حد و حدود نبرد، به وسعت ازخودگذشتگی و وظایفی که به آن مرتبطاند مجهز کنیم».[63]
«سوسیال-دموکراسی به لطف هوش تئوریکش، در ابعادی که تا به حال در مبارزۀ طبقاتی پرولتری به آن دستیازیده نشده در طبقه خودآگاهی وارد میکند و به او از سر روشنبینیاش اهداف عینی میبخشد. سوسیال-دموکراسی برای اولینبار سازمان پایداری از تودههای کارگر ساخته و به این ترتیب مبارزۀ طبقاتی را به ستون فقراتی محکم مجهز کرده». این بر حزب است که در نوک تیز پیکان تودهها قرارگیرد. تنها حزب میتواند انرژی تودهها را آزاد کرده و به آن شکل دهد. تنها رهبری معقول و منطقی او میتواند به تودهها امکان بدهد که پیروزی را در برگیرند. «باید تودهها را با این روش آماده کرد تا با اطمینان کامل در پی ما بیایند».[64] «سوسیال-دموکراسی مأموریت تاریخی دارد که پیشاهنگ پرولتاریا باشد».
یک سنتز لنگان؟
پس رزا همانطور که با لحنی غناییْ خودانگیختگی را به اوج میرساند، به همان صورت هم، به نحوی معجزهوار فضیلتهایی به سوسیال-دموکراسی نسبت میدهد. فتیشیسمِ حزب جای فتیشیسمِ خودانگیختگی را میگیرد (یا بیشتر روی آن مینشیند، چراکه دو موضوع متضاد به طور تنگاتنگی در هم تنیدهاند). زمانیکه رزا تلاش میکند که دو مفهوم [حزب و خودانگیختی] را در یک اکسیرِ واحد مخلوط کند، نتیجه کاملاً شگفتانگیز است.[65] لحظهای از این معجون بچشیم. رزا میگوید که توان پرولتاریا «روی آگاهی طبقاتی، روی انرژی انقلابیاش که فرزند این خودآگاهی است و روی سیاست مستقل، قاطع و منطقی سوسیال-دموکراسی بنا شده است، تنها این سیاست است که میتواند این انرژی تودهها را آزاد کند و به آن به عنوان عامل تعیینکنندة زندگی سیاسی شکل دهد».[66] [بالاخره] «انرژی» مورد نظر منبع خود را در تودهها مییابد یا در حزب؟ چه معمایی!
موجهترین شاگردان رزا، همچون پل فرولیش Paul Frolich و للیو باسو Lelio Basso، فکر نمیکنند که نظریهپرداز [رزا] در این پیچ و خم گم شده باشد؛ آنها خود را ملزم میبینند نشان دهند که نزد رزا خودفعالیتی تودهها و رهبری سیاسی در هماهنگی و انسجامی سنتِتیک ازدواج میکنند.
میتوان از خود پرسید آیا این سنتز مشهور جای دیگری جز روی کاغذ وجود دارد؟ حزب انقلابیِ ایدهآلِ داعیهدارِ هدایت پرولتاریا که در عین حال خودانگیختگی پرولتاریا را پرورش میدهد و مراقب است که بر نیروی اولیۀ آن پوزبند نزند، کجا این رزا لوکزامبورگِ سرکش آن را در واقعیت کشف کرده؟ خود او نبود که بیلان کمبود نسبی سوسیالیسم را در اوج انفجار عظیم تودهها عَلَم کرد؟
انگار در خوابیم و خواب میبینیم که رزا شایستگیهایی به سوسیال-دموکراسی آلمان نسبت میدهد که خود خوب میدانست برایش زیادی است، علاوه بر این، او هرگز کتمان نکرده که حزبش به صورت تراژیکی از این شایستگیها محروم بوده است. او تقریباً تمام دورۀ کار سیاسیاش را صرف مبارزه با رویزیونیسم و «حماقت پارلمانی» کرده بود: ابتدا با رویزیونیسم برنشتین و ولمار Vollmar و سپس با رویزیونیسم دوست خود، کائوتسکی زمانیکه این تئوریسین فضلفروش به نوبۀ خود، از پشت به رفرمیسم غلتیده بود. و در نهایت، زمانی که جنگ جهانی اول رخ داد و رزا [به ضرب شمشیر انتقاد] سوسیال-میهنپرستی را به دو نیم کرده بود. برخی از نامههای خصوصی رزا خطاب به یک دوست، حتی بیشتر از نوشتههای عمومیاش دلسردی و تردید او را در مورد قد راست کردن حزبی که بیش از پیش در «باتلاق» اپورتونیسم فرو رفته، برملا میکنند.[67]
حزب ایدهآل؟ رزا به خوبی میدانست که شکل سازماندهی اتوریتر، سلسهمراتبی، به غایت مرکزگراشده [اولترا سانترالیزه]، مطیع انضباط آهنین، سازماندهیای که لنین توأمان خالق و وکیل مدافعش بود، هم دیگر دُر نایابی نبود، [بلکه] قادر بود به طرز کارآمدی خودانگیختگی و خودآگاهی را آشتی دهد. از ابتدای ۱۹۰۴ هم او بود که با فریادی بلند خطری تأسفبار را هشدار داده بود: «مرکزگرایی سفت و سختی که لنین تجویز کرده، در ذات کامل خود، برای ما مثل چیزی جلوه میکند که حامل آنْ روحیهای مثبت و خلاق نیست بلکه روحیهای است بهسان روحیۀ نگهبانِ شب، روحیهای عقیم و نابارور. تمام نگرانی او معطوف به کنترل کردن فعالیت حزب است و نه به بارور کردن آن، و بیش از آنکه نگرانیاش معطوف به شکوفا کردن جنبش باشد، به کوچک کردن آن گرایش دارد». رزا «بزرگترین خطر برای سوسیال-دموکراسی روسیه» را چیز دیگری غیر از برداشت لنینیستی از سازمان نمیدید، زیرا «هیچ چیز سادهتر و حتمیتر از این زرة بوروکراتیکی که در برماست، یک جنبش کارگری هنوز جوان را به روشنفکران تشنۀ قدرت نمیسپارد».
با این تفاسیر، کدام حزب؟ کدام پیشاهنگ؟
اسپارتاکوس، راه حل؟
ورشکستگی سوسیال-دموکراسی و انترناسیونال دوم در نهایت رزا را، بعد از تردیدهای طولانی که سرانجام به واسطۀ انقلاب آلمان جارو شدند، به انشعابی میرساند که او برای مدّتهای مدیدی از آن سرباز زده بود. امّا فقط اندکی پیش از قتلش است که او گمان میکند سرانجام هستۀ یک حزب انقلابی در شکل جدید را یافته است، حزبی که نه از عیوب سوسیال-دموکراسی متأثر باشد، نه از عیوب لنینیسم؛ یعنی [جایی] درخورْ برای به اجرا درآوردنِ عملیِ سنتزی که در طول زندگی کوتاهش کورمال کورمال در جستجوی آن بود.
بر اساس آنچه در قطعنامۀ کنگرۀ تأسیسی این تشکل (۳۰ دسامبر ۱۹۱۸ – اول ژانویه ۱۹۱۹) که در فردای شکست امپراتوری آلمان و انقلاب ۹ نوامبر ۱۹۱۸ به طور بداهه به وجود آمد، گفته شده بود «اکنون ساعت ندا میدهد که وقت آن است که تمام عناصر پرولتری انقلابی باید (…) یک حزب جدید مستقل بسازند، حزبی با یک برنامه روشن، با یک هدف مشخص، با یک تاکتیک هماهنگ و با حداعلای قاطعیت، نیرو و فعالیت انقلابی، به عنوان ابزار تزلزلناپذیر انقلاب اجتماعیای که آغاز گشته». و میتوان در برنامه لیگ اسپارتاکوس چنین خواند: «لیگ اسپارتاکوس حزبی نیست که بخواهد بر فراز تودههای کارگر یا به واسطۀ خود کارگران استیلایش را بناکند؛ لیگ اسپارتاکوس فقط میخواهد در هر فرصتی بخشی از خودآگاهترین پرولتاریا باشد که به هدف مشترک آگاهند، بخشی که در هر قدم از مسیری که تمام تودههای وسیع کارگر طی میکنند به آنها خودآگاهی و وظایف تاریخیشان را یادآوری کند».
هدف سوسیالیستیای که باید به آن دست یافت از این قرار است: «[باید] که تودۀ بزرگ زحمتکش به اینکه تودهای رهبریشونده باشد خاتمه دهد، حتی برعکس، بر آن باشد که همۀ زندگی سیاسی و اقتصادی را خود سامان بدهد، و آن را با خود-تعینیابیِ هر دم خودآگاهتر و آزادترش هدایت کند». تمام ارگانهای تسلط بورژوازی [اعم از] حکومت، پارلمان و شهرداریها میباید منحل شوند. طبقۀ کارگر میباید قدرت را از راه ارگانهای طبقاتی خودش، شوراهای کارگران و سربازان، تحت تسلط بگیرد، و قطعاً تمام مدیریت تولید را تصاحب کند.
رزا در سخنرانی در مورد برنامه، توضیح میدهد که «سوسیالیسم از راه حکم و دستور و بیشتر از آن، توسط حکومتی سوسیالیستی هر چقدر هم که بینقص و کامل باشد، به قوع نخواهد پیوست و متحقق نخواهد شد. سوسیالیسم باید توسط تودهها، توسط هر پرولتر ساخته شود (…). ما باید از همین حالا قبل از هر چیز در تمام جهات، سیستم شوراهای کارگران و سربازان و اللخصوص شوراهای کارگران را بسازیم و بگسترانیم (…). زحمتکشان باید تمام قدرت دولتی را در دست داشته باشند (…). کافی نیست که مثل انقلاب بورژواییْ قدرتِ مرکزیِ رسمی واژنگون شود و با چیزی مشابه خود یا با مشتی آدم جدید جایگزین شود. برماست که آن را از پایین به بالا بسازیم (…)، برماست که قدرت سیاسی را فتح کنیم، نه از بالا بلکه از پایین». و با از تکرار ایدهای که از سالیان دور (رجوع شود به بخش پروسهای دیالکتیکی) برای او گرانمایه بوده، [یعنی] ایدۀ پیوند دیالکتیکی بین علم و طبقۀ کارگر، اضافه میکند: «توده باید با اجرای قدرت [چگونه] به اجرا درآوردن قدرت را یادبگیرد. راه دیگری برای فروکردن این امر در ذهن او وجود ندارد».
در عین حال اسپارتاکوس از سندیکاهای کارگری که از سالیان دراز در آلمان و مخصوصاً در آخر جنگ به شیوهای شرمآور با همکاری طبقاتی، با سنگشدگی بوروکراتیک و در نهایت با خیانتْ بدنام شده بودند گسستی بیبازگشت میکند. در سومین جلسۀ کنگرۀ تأسیسی لیگ اسپارتاکوس، رزا صدای ناقوس مرگ [سندیکاها] را به صدا درآورده بود: «اینها دیگر سازمانهای کارگری نیستند، بلکه حامیان دولت و جامعۀ بورژواییاند (…). مبارزه برای سوسیالیسم نمیتواند به پیش برود (…) بدون اینکه مبارزه را به تصفیه سندیکاها بکشاند».[68]
به طور خلاصه، اسپارتاکوس تلاش میکرد که در آلمان مدل بولشویکها در اواخر ۱۹۱۷ و اوایل ۱۹۱۸ را بازتولید کند: زمانی که بولشویکها برای دورهای کوتاه «تمام قدرت [را] به سوویتها» واگذار کرده بودند.
امّا گرچه رزا جلوی خود را گرفته بود، یا دقیقتر بگوییم، گرچه یارانش مانع ابراز نظر وی در مورد بولشویسم در برابر عموم شده بودند، تا مبادا زحمتکشان آلمان در بحبوحۀ انقلاب روحیة خود را از دست بدهند، او مسلماً به درستی میدانست تا چه اندازه واقعیت [زندگی] سوویتیک از سوسیالیزه شدنِ ایدهآل [جامعه] مطابق نظر لیگ اسپارتاکوس دور میشد. او به طور محرمانه در جزوهای که بعدها، مدّتها بعد از قتلش منتشر شد، به این امر اعتراف کرده بود.[69] بنابراین رزا در زمان تأسیس یک حزب انقلابی در آلمان، از این امر غافل نبود که دموکراسی شوراهای کارگری از نوع سوویتیک [در روسیه] فقط چند ماه طول کشیده بود و میدانست که در همان زمان شوراها در روسیه با یک رژیم دولتی شاق جایگزین شده بود و در آنجا «قدرت دیکتاتوری بازرسان کارخانه» جای پای خود را محکم میکرد. او باخبر بود که زندگی سوویتها فلج شده و بوروکراسی تنها عنصر فعالی است که باقی مانده. او میدانست که قدرت واقعی نه در میان دستان کارگران و شوراهایشان بلکه در دست ده-دوازه رهبر حزب بود. [و امّا] در مورد طبقۀ کارگر، طبقة کارگر «گاهی برای شرکت در جلسات دعوت میشود تا برای سخنرانیهای رهبران کف بزند و یک نظر و یک صدا به قطعنامههای پیشنهادی رأی بدهد». این «نه دیکتاتوری پرولتاریا بلکه دیکتاتوری مشتی سیاستمدار، سیاستمدار در معنای بورژوایی آن، در معنای هژمونی ژاکوبنی» بوده. بله رزا موافق یک دیکتاتوری بود، امّا این دیکتاتوری میبایست «اثر طبقه باشد نه اثر بخش کوچکی که به نام طبقه رهبری را در دست دارد».[70]
پس به این ترتیب، آیا سنتز میان خودانگیختگی و «رهبری» که اسپارتاکوس گمان میکند آن را در آتش انقلاب آلمان یافته، شکننده و قابل بحث و مخالفت نبوده؟ آیا از مدلی خارجی [مدل روسی] ملهم نبوده که کمبودهایش همان موقع حتی با چشم غیر مسلح هم قابل رؤیت شده بودند؟ علاوه بر این، [عمر] اسپارتاکوس از بداقبالیاش فقط به اندازۀ یک صبح تا ظهر طول کشید؛ پس اسپارتاکوس فرصت آن را نداشته که به سازمان خود و شیوههای کنشاش ساختار بخشد و نیز روابطش را با قدرت جدید کارگری، یعنی شورای مرکزی شوراهای کارگران و سربازان، روشن کند. هنوز چندی از تولد اسپارتاکوس نگذشته بود که به دست خشنترین و بیرحمانهترین سرکوب ضدانقلابی نیست و نابود شد. و اینچنین شد؛ تا حدی به این دلیل که خیلی سریع، در ۵ ژانویه ۱۹۱۹، اسپارتاکوس گذاشت به شورش کارگری خودانگیختهای کشیده شود که نتیجۀ تحرکات دشمن طبقاتی بود و نقش تلهای مهلک را بازی میکرد. رهبران اسپارتاکیست میدانستند این خیزش «بدهنگام، خطرناک و بدون نتیجه» است، امّا به خاطر دغدغۀ «چسبیدن» به تودهها در پیاش رفتند.[71] به عقیدۀ رزا این مسأله برای آنها «مسألۀ شرافت» بود.
در اوایل مارس ۱۹۱۹، تحریکات جدید، حرکات جدید کارگری و سرکوبهای جدید شدیدتری به وقوع پیوست. رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت در ۱۵ ژانویه به قتل رسیدند، لئو یوگیشِس Leo Jogiches، همراه وفادار رزا در ۱۰ مارس کشته شد. این پایان خط شوراهای کارگران و سربازان و خودکنشی تودهها بود، پایان هر آنچه رزا برایش زحمت کشیده و مبارزه کرده بود. امّا در عین حال این، [آغاز] ورود حزب کمونیست آلمان به صحنه بود؛ فرزند عجیبالخلقۀ اسپارتاکوس، ابزاری در دستان اتوریتر کرملین که نوکرصفتیاش هر سال بیش از سال گذشته میشد.[72]
جستجوی رزا لوکزامبورگ چه در سطح نظری چه در سطح عملی هنوز ناتمام مانده است.
فصل دوم
رزا و اعتصاب تودهای
تا به اینجا مسألۀ خودانگیختگی انقلابی در عمومیترین و انتزاعیترین وجه آن ملاحظه شد. اکنون لازم است که مطالعة دقیقتری در مورد ابزار کنشی که از نگاه رزا معتبرترین و کارآمدترین وسیلۀ انتقال خودانگیختگی بوده صورت گیرد: آنچه او اعتصاب تودهای مینامید.
خاستگاههای اعتصاب «سیاسی»
هر چقدر هم که تئوریسینهای سوسیال-دموکراسی آلمان با لیبرترها مخالف بوده باشند، هر چقدر هم که در لجنزار پارلمانتاریسم فرورفته باشند، از بخت خوش، به اهمیت اعتصاب عمومی واقف بودهاند. علاوه بر خاطرۀ چارتیسم انگلستان آنها دو تجربۀ به یاد ماندنیِ اعتصابات پیروزمندانة ماه مه ۱۸۹۱ و آوریل ۱۸۹۳ بلژیک را برای کسب حق رأی عمومی با چشم خود دیده بودند. به این صورت، کمی بعد از دومین اعتصاب ادوارد برنشتین در روزنامه زمان نو، مقالهای چاپ کرد تحت عنوان «اعتصاب به مثابه ابزار مبارزۀ سیاسی». او در این مقاله اعتصاب از نوع اعتصاب بلژیک را همچون سلاحی کارا در مبارزۀ سیاسی در نظر میگرفت که با این حال نباید جز در موارد استثنایی از آن استفاده کرد. زمانی که عدم رضایت عمومی به اندازۀ کافی عمیق شد، اعتصاب سیاسی میتواند همان تأثیراتی را داشته باشد که باریکاردها سابق بر این داشتهاند. امّا اعتصابْ یک پرولتاریای تعلیمیافته و «خوبترین» سازمانهای کارگری، یک سازمان بسیار قوی میطلبد تا روی کارگران سازماننیافته تأثیر بگذارند. «چنین اعتصابی که هم با احتیاط و هم با انرژی حرکت میکند، میتواند در یک لحظۀ تعیینکننده تعادل را به نفع طبقات زحمتکش به هم بزند». اعتصاب به ویژه در کشورهایی تجویز میشد که در آنها حق رأی عمومی هنوز متحمل محدودیتهایی بود. برنشتین، بهرغم تمام این محتاطاتکاریهای بزدلانهاش کماکان بر اصل «مبارزۀ فراپارلمانی» به وسیلۀ اعتصاب به اصطلاح «سیاسی» تأکید داشت.[73] کائوتسکی در کنگرۀ انترناسیونال سوسیالیستی سال ۱۸۹۳، گزارشی در همین جهت ارائه کرد.
بعد از آنها در همان روزنامه زمان نو، یک مارکسیست اصیل و جسور، الکساندر هلفاند Alexandre Helphand ملقب به پارووس Parvus، یهودی روسی که به عضویت حزب سوسیال-دموکرات آلمان درآمده بود، تحقیقی انقلابیتر از مطلب برنشتین، با عنوان «کودتا و اعتصاب تودهای سیاسی» منتشر کرد. با خواندن نوشتۀ او خیال میکنیم که او مه ۶۸ فرانسه را پیشبینی کرده: «اعتصاب سیاسی تودهها با دیگر اعتصابات فرق میکند، به خاطر اینکه هدف آن کسب بهترین شرایط کار نیست بلکه تغییرات سیاسی را هدف قرار میدهد؛ بنابراین اعتصاب نه سرمایهداران فردی بلکه دولت را نشانه میرود. امّا چگونه چنین اعتصابی میتواند دامن حکومت را بگیرد؟ اعتصاب دامن حکومت را میگیرد به این خاطر که نظم اقتصادی جامعه واژگون شده است (…). طبقات متوسط به درون جماعت رنج و زحمت پرتاب شدهاند. خشم و التهاب بالا گرفته. حکومت ناهماهنگ و بیانسجام است مخصوصاً از آن جهت که اعتصابْ تودهها را در مقیاس وسیع دربرمیگیرد و به درازا میکشد (…). یک حکومت چه مدّت میتواند تحت فشار توقف فراگیرِ کار، در میانۀ جوش و خروش ایستادگی کند؟ این موضوع به شدّتِ شور و حرارت، به رفتار ارتش و غیره بستگی دارد (…). اگر به درازا کشاندن یک اعتصاب عمومی سخت است، برای حکومت سختتر این است که بر یک جنبش عمومی اعتراضی سیاسی نقطۀ پایان بگذارد». حکومت دیگر قادر نیست همانقدر نیرو [ی سرکوب] به سمت پایتخت روانه کند که در زمان باریکادبندی؛ [چراکه] جنبش در شهرستانها [نیز] با نیرویی که تا کنون ناشناخته بوده گسترش مییابد. «هر چقدر که اعتصاب امتداد یابد و هر چقدر که تجزیه سرتاسر کشور را دربربگیرد، روحیة ارتش سستتر میشود و الاآخر».[74]
در فرانسه، این ژورسJaurès سوسیال-دموکرات است که به عرصۀ نبرد [در دفاع از اعتصاب عمومی] وارد میشود. او در دو مقاله تصریح میکند که اعتصاب عمومی سیاسی میتواند ثمربخش باشد. امّا او این موضعگیری را همراه میکند با انواع هشدارهایی که به نحوی مبالغهآمیز بدبینانه هستند، -هشدارهایی که فردای مه-ژوئن ۱۹۶۸ به هر حال بخشی از مسائل روز با آنها مطابقت داشت-. او مینویسد: «کسانی که در اعتصاب عمومی مشارکت دارند ناچارند همان بار اول موفق شوند. اگر اعتصاب عمومی (…) شکست بخورد، [نه تنها] به سیستم سرمایهداری اجازه میدهد که سرپا بایستد بلکه باعث میشود که او به خشمی شدید مسلح گردد. ترس رهبران و حتی ترس بخش بزرگی از توده راه را باز میکند تا ارتجاع برای سالهای متمادی جولان دهد. و پرولتاریای لگدمال و به قید کشیدهشده برای مدّت مدیدی غیرمسلح خواهد شد (…). جامعۀ بورژوایی و مالکیت خصوصی ابزارهای (…) دفاع از خود را پیدا خواهند کرد، و حتی در بینظمی و پریشانی زندگیِ اقتصادیِ واژگونشده راههای متحد کردنِ نیروهایِ محافظهکار و مرتجع را خواهند یافت». میلیشیای ضد-انقلاب از طریق فعالیت ورزشی و تمرینات نظامی سبز میشوند. «مغازهداران خشمگین شده حتی قادر خواهند شد که فعالیت فیزیکی بسیار شدیدی انجام دهند». با این وجود او تأیید میکند که حتی اگر اعتصاب عمومی موفق نشود، «برای طبقات مرفه یک هشدار جدّی» محسوب خواهد شد؛ «یک تهدید مبهم که به هرج و مرجی ارگانیک گواهی میدهد که تنها راه علاج آن یک تغییر بزرگ است».[75]
اعتصاب تودهای رسمیشده
یک سال بعد، رزا لوکزامبورگ در زمان نو، برای اولین بار به مسألۀ اعتصاب عمومی میپردازد. او خود را مدافع اعتصاب میخواند، امّا صرفاً به این شرط که اعتصاب به اقتضای موقعیت صورت گیرد و «اعتصاب سیاسی تودهای» خوانده شود، تا به خوبی از اعتصاب عمومی به قولی آنارشیستی متمایز گردد. گرچه رزا با برخی از نقدهای سوسیال-دموکراسی علیه اعتصاب عمومی آنارشیستی همراهی میکند، امّا اضافه میکند که «استدلالهای سوسیال-دموکراسی که اغلب علیه اعتصاب عمومی اینچنین جلو رفتهاند، تا به همین جا میرسند و دورتر از این نمیروند». رزا با قاطعیت «ضربۀ درخشان شمشیر لیبکنشت پیر» [منظور ویلهم لیبکنشت است] را علیه تمام اشکال اعتصاب عمومی به دور میافکند. او مخصوصاً «این نظر [لیبکنشت را رد میکند که مطابق آن] تحقق یک اعتصاب عمومی، به عنوان شرایط مقدماتی، احتیاج به سطحی از سازماندهی و تعلیم پرولتاریا دارد؛ [سازماندهی و تعلیمی که که اگر وجود داشته باشند] تسخیر قدرت سیاسی توسط طبقه را حتمی و اجتنابناپذیر میسازند، [در نتیجه] خود اعتصاب عمومی را بیهوده میکنند».
رزا به درستی میبیند که در واقع، این مقدمات کذایی سازماندهی روزمره و [ایدة] تعلیم تودههای کارگر در پس خود یک گزینۀ رفرمیستی و پارلمانی را پنهان میکند؛ سوسیال-دموکراسی خشونت را به بهانة ترس از سرکوب به عنوان وسیلۀ مبارزه کنار میگذارد. درحالی که هر دولت سرمایهداریای روی خشونت استوار است. قانونمداری بورژوایی و پارلمانتاریسم از چیزی غیر از خشونت سیاسی بورژوازی برنخاستهاند. «درحالی که طبقات مسلط بر خشونت تکیه دادهاند (…)، فقط پرولتاریا [است که] باید در مبارزه علیه این طبقات، از پیش و یک بار برای همیشه از به کار گرفتن آن صرف نظر کند؟» «این [به معنی] رها کردن عرصه و سپردن آن به دست استیلای بیحد و حصر خشونت ارتجاعی است».[76]
رزا در برابر مسألۀ مهمی قرار داشت. اعتصاب سیاسی تودهای هم حزب سوسیال-دموکرات و هم اتحادیۀ سندیکایی را به خشم آورده بود. حزب از آن رو خشمگین بود که به فضایل انحصاری «حماقت پارلمانی» چسبیده بود و در کنش مستقیم [توده] تهدیدی علیه قانونمداریای میدید که بیاندازه برایش عزیز بود؛ و خشم فدراسیون سندیکاها از آن بود که نمیخواست به خاطر هیچ چیزی در جهان خطر کند و بارآوری و ثبات سازمان سندیکایی را به مخاطره بیاندازد، صندوقهای پر از پولش را خالی کند و به سازماننیافتهها، به این برآشفتگان که میخواستند به انحصارات مقدس سازمانیافتهها حملهور شوند، سهمی بدهد. علاوه براین، قوۀ مقننۀ امپراتوری با شدّت هر چه تمامتر ([با تدابیری] مانند مجازات زندان، حتی کار اجباری برای اعتصابیون) اعتصابات را سرکوب میکرد و ارتش قدرقدرت آلمان نیز آماده بود که در درگیریهای مربوط به کار مداخله کند.[77]
با این حال، رزا در دفاعش از اعتصاب سیاسی تودهای، برای دورهای از پشتیبانی قابلملاحظۀ تئوریسین سوسیال-دموکراسی و رقیب «رویزیونیسم»، کارل کائوتسکی بهره میبرد. کائوتسکی حداقل در پرنسیپ، موافق بود که سلاح رأیگیری عمومی برای مغلوب کردن حریف طبقاتی کافی نیست و باید در آینده به آنْ سلاحهای کنش مستقیم و اعتصاب عمومی را نیز افزود. در کنگرۀ سوسیال-دموکراسی درسد Dersde در ۱۹۰۳، کائوتسکی تردید به خرج نداده بود که به نفع یک مصوبۀ آنارشیستی که از جانب دکتر فریدبرگ Friedeberg ارائه شده بود (به صفحات آخر بخش آنارشیسم منکوبشده نگاه کنید) رأی دهد و با این کار از اعتصاب عمومی حمایت کند؛ البته علیرغم حمایت کائوتسکی، این مصوبه به دست اکثریت قریب به اتفاق اعضا رد شد. کائوتسکی در ۱۹۰۴، در کنگرۀ حزب در شهر برمِن، یک بار دیگر، به همراه کارل لیبکنشت و کلارا زتکین، در نقش وکیل مدافع اعتصاب عمومی ظاهر شد، امّا این بار هم نتیجۀ کار رضایتآمیز نبود.[78]
در سال ۱۹۰۴ کنگرۀ انترناسیونال سوسیالیستی در آمستردام بحث مفصلی را به مسألۀ اعتصاب سیاسی اختصاص میدهد. در عینی که یک بار دیگر مصوبة دکتر فریدبرگ رد شد، یک قطعنامه سازشکارانه که از جانب حزب سوسیالیست هلند ارائه شده بود با اکثریت قاطع آراء پذیرفته شد. مطابق این قطعنامه با رفرمیستها توافق میشد که «شروط لازم برای موفقیت یک اعتصاب بسیار گسترده، [وجود] یک سازمان قوی و یک انضباط خودخواستۀ پرولتاریاست» و با ضد-رویزیونیستها توافق میشد که «امکان» آن وجود دارد که یک اعتصاب گسترده که بخشهای وسیعی از زندگی اقتصادی را دربرمیگیرد «وسیلۀ متعالیای باشد که تغییرات اجتماعی مهمی را به انجام برساند»، امّا اعتصاب سیاسی تودهای با احتیاط به آیندهای کم و بیش دور، «در صورتی که روزی اینچنین اعتصابی لازم و مفید باشد»،[79] حواله شد.
در حالی که سوسیال-دموکراسی آلمان در این بحثهای آکادمیک گیرکرده بود، مبارزۀ طبقاتی در روسیه اعتصاب عمومی را در دستور قرار داده بود. لئون تروتسکی که آن موقع در مونیخ سکونت داشت، با تکیه بر تجربۀ «جنبشهای پرشور اعتصاب ۱۹۰۳» خود به این نتیجه رسیده بود که «تزاریسم از راه اعتصاب عمومی که فرصتهای انقلابی بر مبنای آن آشکارا تکثیر مییابند، سرنگون خواهد شد». این نظر همان نظر پارووس بود که تروتسکی تازه با او آشنا شده بود. پارووس پیشتر این نظر را در یک مقاله در اوت ۱۹۰۴ بسط داده بود و بر جزوۀ دوست جدیدش [تروتسکی] که در اواخر ۱۹۰۴ به رشتة تحریر درآمده بود، پیشگفتاری نوشت. او در این نوشته از این ایده که سلاح تعیینکنندۀ انقلاب قریبالوقوع اعتصاب عمومی است، حمایت کرده بود.[80]
با این وجود، در مه ۱۹۰۵، در کنگرۀ سندیکاهای کارگری آلمان در کلن، اعتصاب سیاسی تودهای با اعتصاب عمومی آنارشیستی قاطی شده بود و هر دو بدون تمایز به «بستن طنابی به دور گردن طبقۀ کارگر» برای خفه کردنش، تعبیر شده بودند. رزا لوکزامبورگ در حالی که علیه این قضاوتهای غمانگیز به مخالفت برخاست، «این شیوۀ مبارزه که در روسیه کاربستی باشکوه و غیرمنتظره یافته، و میرود که برای همۀ زحمتکشان یک درس و یک سرمشق باشد» را تحسین کرد.[81]
در سپتامبر ۱۹۰۵، در کنگرههای سوسیال-دموکراسی در ینا Iéna، رزا به هیأت مدافع پرشور اعتصاب سیاسی تودهای درآمد: «اگر اینجا به مباحثی که پیشتر در بحث بیان شدهاند، گوش فرادهیم (…)، در حقیقت میباید، سر در گریبان تفکر فرو برده و از خود بپرسیم: آیا ما واقعاً در [دوران] انقلاب شکوهمند روسیه زندگی میکنیم؟ (…) شما روزانه در مطبوعات اخبار انقلاب را میخوانید (…)، امّا به نظر میرسد که نه چشمی برای دیدن دارید نه گوشی برای شنیدن (…). انقلاب روسیه در برابر ماست، الاغ تشریف داریم اگر از آن هیچ چیز یادنگیریم».
چند هفته بعد، او در مقالهای اضافه میکند: «همین چند وقت پیش این وسیله (اعتصاب تودهای)، هر چند که برای مبارزۀ طبقاتی پرولتری و سوسیالیستی بیگانه نبود، همچون چیزی به نظر میرسید که تهی از محتواست و بحث بر سر آن بیهوده است. امروز ما همگی حس میکنیم که اعتصاب عمومی یک مفهوم بیحرکت و ساکن نیست بلکه بخش زندهای از نبرد است. این تغییر جهت ناگهانی ماحصل چیست؟ انقلاب روسیه! (…) امروز آشکارا دیده میشود که مبارزۀ خشونتبار برای واژگونی سلطنت مطلقه تحت چه شکلی فائق میآید. اعتصاب تودهای که با چنین نتایجی در انقلاب روسیه به اجرا درآمده، تغییر جهت اساسیای در برآورد ما دربارۀ این موضوع ایجاد کرده است».
اعتقاد پرحرارت رزا موفق میشود که بیتحرکی رهبر پیر مرکزگرای حزب، اگوست بِبِل August Bebel را متزلزل کند؛ بِبِل با پذیرش قطعنامهای به نفع اعتصاب تودهای مخالفت نکرد، قطعنامهای که بهرغم تمام محدودیتهایش بر این تأکید داشت که به هر حال در اوضاع و احوال فعلی توسل همه جانبه به اعتصاب تودهای میتواند وسیلۀ کارایی برای مبارزه باشد. رزا علیرغم چیزی که آن را «بیروحی» ببل مینامید، رأی مثبت او به این متن را همچون پیروزیای نسبی تلقی کرد. در سالهای بعدی، رزا مجبور بود که برای شرمگین ساختن سوسیال-دموکراسی به خاطر عدم وفاداریاش به مصوبۀ ینا، به خاطر سرباز زدنش از کنش مستقیم بیوقفه به این مصوبه مراجعه کند.[82]
در کنگرۀ بعدی حزب در ۱۹۰۶در مانهایم، لِگینLegien ، رهبر سندیکاها، یک ساعت کامل تا آنجا که جا داشت، علیه مصوبۀ سال گذشته و خرابیهای دروغین آن داد سخن سرداد. رزا با ورود ماهرانه به زمین بازیِ خودِ لگین، یعنی دفاع از جنبش سندیکایی، به وی چنین پاسخ داد: «شما به وضوح از این واقعیت که قدرت جنبش سندیکایی روسیه در مبارزه متولد شده و فرزند انقلاب است، هیچ چیز نمیدانید (…)».[83]
شیوع الگوی روسی
در همین زمان، رزا سرشار از جوش و خروش انقلابی، به زادگاه خود [لهستان] بازگشت، او در آنجا در شورش ورشو شرکت کرده و از سفرش جزوۀ درخشان خود، اعتصاب تودهای، حزب و سندیکاها، را به همراه آورده بود که هدف عمدۀ آن مؤاخدۀ جنبش سندیکایی آلمان بود، [به خاطرِ] تنگ نظری و بوروکراتیسمش، نیاز عیانش به انفعال و هراسش از خطر کردن و در نتیجه نفرتی که از اعتصاب سیاسی تودهای داشت. رزا با زنده کردن درس وقایع آتشین انقلاب ۱۹۰۵ روسیه که به تازگی در پیش چشمان سوسیال-دموکراسی رخ داده بود، او را با تازیانه مینواخت. امّا استدلال اثباتی او باز از این دورتر میرفت. او برخورد سنتی سوسیال-دموکراسی بینالمللی را در مواجهه با اعتصاب تودهای که از زمان انگلس در دو راهی بسیار سادهانگارانهای گرفتار شده بود، خُرد کرد: [دوراهیای که مدعی است] یا پرولتاریا هنوز از نظر سازمان و منابع ضعیف است -و بنابراین نمیتواند خود را در [جریان] یک اعتصاب عمومی به خطر بیاندازد؛ یا پیشتر به اندازۀ کافی قویاً سازمانیافته است -و بنابراین برای نیل به اهدافش به «راه انحرافی» اعتصاب عمومی نیاز ندارد.[84]
رزا بیان میکند که «امروز انقلاب روسیه این [نوع] استدلال کردن را به زیر یک بازبینی عمیق و پایهای میکشاند؛ انقلاب روسیه برای اولینبار در تاریخ مبارزۀ طبقاتی، ایدۀ اعتصاب تودهای را به طرزی باشکوه متحقق کرده (…)، و به این ترتیب، با این کار دورانی جدید در تکامل جنبش کارگری گشوده است (…). اعتصاب تودهای، که سابق بر این به عنوان متضاد عمل سیاسی پرولتاریا با آن مبارزه شده بود، امروز همچون قویترین سلاح مبارزۀ سیاسی جلوه میکند». رزا، با خوشبینی کمی بیش از حدی -که با قضاوت سختگیرانهاش در اواخر ۱۹۰۵ در مورد متنی که به زحمت از ینا صادر شده بود در تضاد است،- تأیید میکند که «در مصوبۀ ینا سوسیال-دموکراسی به طور رسمی تغییر شکل عمیقی را که توسط انقلاب روسیه به انجام رسیده در خاطر نگه داشته است» و «ظرفیت تکامل انقلابیاش و نیز ظرفیت پذیرش مقتضیات جدید دورۀ پیش روی مبارزۀ طبقاتی را به نمایش گذاشته است».
امّا اعتصاب تودهای یک موضوع انشاء نیست، بلکه چیزی است که به وقوع میپیوندد. «پشتک و وارو زدنهای انتزاعی و ذهنی» در مورد امکان یا عدم امکان آن کافی است! «طرحهای از پیش ساخته شده» کافی است! طرحِ تئوریکی که در آلمان درست شده «با هیچ واقعیتی منطبق نیست». رزا بارِ تشریح هزاران وجه عینیای را بردوش میکشد که اعتصاب به صورت خودانگیخته در انقلاب روسیه به خود گرفته است. «در روسیه کمتر از هر کشور دیگری (…) اعتصاب تودهای «ترویج» یا حتی به «بحث» گذاشته شده». و با این حال، در آنجا اعتصاب تودهای بدون برنامه مقدماتی، مثل سیلابی بنیانکن ظاهر شد. «اعتصاب تودهای چنانکه انقلاب روسیه آن را به ما نشان میدهد، پدیدهای است (…) متحرک (…). عرصۀ کاربردش، نیروی کنشش، عوامل رهاکنندهاش دائماً تغییر شکل میدهند. او ناگهان در انقلاب در لحظهای که به نظر میرسد در بنبست گرفتار شده افق وسیع جدیدی را میگشاید. و در لحظهای که گمان میرود میتوان در کمال اطمینان روی او حساب کرد، از عملکردن سر بازمیزند».
باشد که مانند برخی تئوریسینهای فضلفروش بین «مبارزۀ اقتصادی» و «مبارزۀ سیاسی» تمایزهای حکیمانه نگذاریم! چنین بحثهایی نمیگذارند که زنده بودن یک پدیده دیده شود بلکه آنچه دیده میشود صرفاً یک «جسد» است. به دور از تفاوت گذاشتن بین دو عامل یا حتی بیرون گذاشتن یکی از آنها، هر دوی این عوامل «در یک دورۀ اعتصاب تودهای، دو وجه کاملکنندۀ مبارزۀ طبقاتی پرولتریا را میسازند».
رزا در خطاب به سوسیال-دموکراسی آلمان روی نقشی که سازماننیافتهها در نبرد عظیم طبقاتی بازی میکنند، نقشی که عموماً ارزشش دست کم گرفته شده اصرار میورزد: «برنامه مبتنی بر اقدام به یک اعتصاب تودهای (…) صرفاً با کمک کارگران سازمانیافته مطلقاً توهمآمیز است». چنین چیزی محکوم است به «هیچ بودن». «زمانی که شرایط در آلمان به درجهای از پختگی لازم برسد (…)، عقبماندهترین و سازماننیافتهترین قشرهای [کارگری] امروز کاملاً بهطور طبیعی رادیکالترین و پرشورترین عنصر را در مبارزه میسازند». و [درنهایت چنین] جمعبندی میکند: «به این ترتیب، اعتصاب تودهای نه همچون محصول خاص روسیه در دوران سلطنت مطلقه بلکه به مثابه شکلی جهانشمول از مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا ظهور میکند».[85]
مقاومتهای سوسیال-دموکراسی
در جریان سالهای بعدی، سوسیال-دموکراسی بیش از اینکه پیشبینیهای رزا را تأیید کند و سخنان متقاعدکنندة او را بشنود، با کجدهنی روزافزونی به اعتصاب «سیاسی» تودهای پشت کرد. بعد از اینکه اولین انقلاب روسیه اعتصاب را کم و بیش به جنبش کارگری آلمان تسرّی داده بود، سلاح اعتصاب تودهای که در کنگرۀ ۱۹۰۵ ینا، اعتصاب جز به شیوهای محتاطانه، جز با [قیدهای] «امّا» و «اگر» بیرون نیامده بود به دکّانِ لوازم یدکی سپرده شد. نظر خود کائوتسکی هم صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود: او از این پس دیگر برای همرزم قدیمیاش رزا، نه یک متّحد که یک رقیب محسوب میشد. رزا در نامهای به یک دوست، با تلخی از جزوهای که در ۱۹۰۶ منتشر کرده بود یاد میکند، جزوهای که در آن به قول خودش «دقیقاً به مسائلی که امروز کارل کائوتسکی مطرح میکند» پرداخته بود و میافزاید: «معلوم میشود که حتی بهترینمان هم واقعاً به هیچ وجه درسهای انقلاب روسیه را هضم نکرده است».
کائوتسکی که همواره آماده بود تا از اتوریتۀ پدران مذهبی خود نهایت استفاده را ببرد، اکنون علیه شعار اعتصاب تودهای از وصیتنامه قانونگرای معروفِ انگلس (به صفحه بخش شیوع الگوی روسی نگاه کنید) استمداد میجست.[86]
در ۱۹۱۰، موضوع اختلاف [بین رزا و کائوتسکی] مخالفت سوسیال-دموکراسی با رژیم فضاحتبار انتخاباتی بود که در پروس به بقای خود ادامه میداد. بندیکت کائوتسکیBenedikt Kautsky ، یکی از پسران کارل کائوتسکی در طرحی بر زندگینامه رزا لوکزامبورگ، [ماجرا را] چنین خلاصه کرده است: «بیمعنایی یک سیستم انتخاباتی که به نمایندگان قدرتمندترین حزب امپراتوری فقط ۷ کرسی مضحک در لانتاگ[87] Landtag پروس میدهد. دموکراتیزاسیون این سیستم نه تنها اشراف روستایی را خلع بلکه همچنین وحدت او را با سرمایۀ بزرگ متزلزل کرده است. برای همین است که حکومت پروس از واگذاری هر امتیازی [به سوسیال-دموکراسی] سرباز میزد. زیرا سوسیال-دموکراسی در مقام آلترناتیو نشسته بود. [با این حال دو راه پیش پای سوسیال-دموکراسی بود:] یا وارد شدن در مبارزۀ آشکاری علیه قدرت یا برای زمانی دست کشیدن از مطالباتش. رهبری حزب، اندوهناک و تیرهبخت، دومین راه حل را برگزید. [امّا] رزا باور داشت که باید اولین راهحل را دنبال کرد. او میپنداشت راه کنشی که پیروزی را میسر میسازد یافته است: اعتصاب تودهای».
فرزند خلف به دفاع از پدرش علیه مبارز انقلابی [رزا] برمیخیزد: «مقایسة تزاریسم ضعیف که توسط تمام طبقات اجتماعی مورد حمله واقع شده بود با حکومت آلمان که کاملاً سازمانیافته، تا به دندان مسلح و مورد حمایت لایههای برتر آریستوکراسی، بورژوازی و دهقانی بود، خطایی اساسی بود. دعوای رزا لوکزامبورگ با کائوتسکی بر سر این موضوع معطوف به مسألۀ شور و حرارت یا سردی سیاسی نبود بلکه از خطای وی در درک و دریافت روابط قوا ناشی میشد».[88]
رزا با یادآوری مصوبۀ معروف کنگرۀ ینا که بنابه قول او «اعتصاب تودهای را به مثابه وسیلۀ مبارزۀ سیاسی به طور رسمی از زرادخانۀ انقلاب روسیه وام گرفته بود، و آن را در تاکتیک سوسیال-دموکراسی جا داده بود (…)» به استدلالهای کارل کائوتسکی پاسخ داد. «پس این روح انقلاب روسیه بود که در ینا بر شالودههای حزب ما چیره گشته بود. امروز هنگامی که کائوتسکی نقش اعتصاب تودهای در انقلاب روسیه را مختص وضعیت عقبماندۀ روسیه میداند، و به این ترتیب بین روسیه انقلابی و یک اروپای غربی پارلمانی مغایرتی ترسیم میکند؛ زمانی که مصرانه علیه نمونهها و روشهای انقلاب تأکید میکند؛ زمانی که حتی از متوهمانه تا آنجا پیش میرود که شکست پرولتاریای روسیه را به حساب اعتصاب تودهای باشکوه بنویسد که در پیآن، بنا به ادعای او، پرولتاریا در نهایت صرفاً خود را فرسوده کرده»؛ پس پنج سال پیش، پذیرش اعتصاب تودهای مطابق مدل روسیه توسط سوسیال-دموکراسی آلمان «آشکارا مثل سرگردانیای غیرقابل فهم به نظر میرسد (…). در واقع تئوری فعلی رفیق کائوتسکی تماماً تجدید نظر در تصمیمات یناست».
رزا استدلالهایش را ادامه داده، اعلام میکند که «مشخصاً از منفرد بودن سیاسی پرولتاریای آلمان -که کائوتسکی آن را خاطر نشان کرده- و از این واقعیت -که کلّ بورژوازی از جملۀ آن خردهبورژوازی همچون دیواری پشت حکومت قد علم میکند- است که این نتیجه جاری میشود: هر مبارزۀ سیاسی علیه حکومت در عین حال به مبارزهای علیه بورژوازی، علیه استثمار سرمایهدارانه (…) بدل میشود و هر عمل انقلابی تودهها در آلمان نه شکل پارلمانی لیبرالیسم یا شکل مبارزۀ قدیمی خردهبورژوازی انقلابی (…) بلکه شکل پرولتاریای کلاسیک، شکل اعتصاب تودهای، به خود خواهد گرفت».
مجادلهگر سرسخت پیوسته تند و تیزتر میشد: «اگر بازهم صرفاً این رؤسای سندیکاها باشند که در تازهترین کمپین حق رأی علیه شعار اعتصاب تودهای صفآرایی کردهاند، این مسأله غیر از روشن کردن وضعیت و محکم کردن نقد [سندیکالیسم] در بطن تودهها اثر دیگری نمیداشت. امّا [مسأله اینجاست که] این رؤسای سندیکاها (این راهبین بودایی) حتی نیاز به مداخله نداشتهاند، چراکه این کار خیلی زودتر توسط حزب و با کمک دم و دستگاهش صورت گرفته و آنها توانستنهاند تمام اتوریتۀ سوسیال-دموکراسی را بیاندازند وسط برای دهانه زدن بر کنش تودهای: بفرماید این هم نتیجه، کمپین برای رأیگیری عمومی کاملاً درهم شکسته است. با این عملیات رفیق کائوتسکی کاری غیر از سخنسرایی تئوریک نکرده است».[89]
حلقههای رهبری حزب و مخصوصاً سندیکاها تا ممانعت از طرح مسألۀ اعتصاب تودهای به عنوان موضوع مباحث سیاسی در جریان کمپین قانونی برای حق رأی عمومی در پروس پیش رفتند. آنها در واقع، به شدّت از طرح اعتصاب تودهای در میتینگها و در جراید وحشت داشتند [با این خیال] که حرف زدن از آن کافی است که اعتصاب تودهای «همان شب منفجر بشود». صرف برانگیختن مسألة اعتصاب تودهای برای آنها «بازی با آتش بود».[90]
در آستانۀ جنگ جهانی، رزا که نزدیک شدن جنگ را حس میکرد فراخوانهایش را به نفع اعتصاب تودهای تجدید کرد؛ در این فراخوانها که اینبار از سردلسوزی بودند نوشت: علاوه بر ادامة مبارزه برای حق رأی عمومی در پروس که باید دنبال شود و نیز دفاع از منافع کارگران، دوران جدید امپریالیسم و نظامیگری، پیشرفت تردیدناپذیر نیروهای جنگطلب، خطر جنگ دائمی «ما را در برابر وظایف جدیدی میگذارد که نمیتوان صرفاً از راه پارلمانتارسیم و با دستگاه کهنه و روزمرة قدیمی با آنها مواجه شد. حزب ما باید یادبگیرد که در وقت مقتضی کنشهای تودهای به راه اندازد و آنها را رهبری کند». آیا خود کائوتسکی موافق نبود که به نوعی ما «روی یک آتشفشان» زندگی کنیم؟ «و در چنین وضعیتی کائوتسکی فقط یک وظیفه برای خود میبیند: با کسانی که میخواهند سوسیال-دموکراسی بیشترین وزن و نفوذ را داشته باشد و میخواهند او را از روزمرگی بیرون بکشند به مثابه کودتاچیان برخورد میکند!» در کنگرۀ سوسیال-دموکراسی ینا در ۱۹۱۳ رزا یک بار دیگر از اعتصاب تودهای و این بار در برابر شایدمن Scheidmann دفاع میکند. شایدمن، این شخصیت کثیف و نفرتانگیز [در پاسخ به رزا] «بیمسئولیتی» و «عدم دغدغه»اش را حواله میکند، در حالی که ابرت Ebert که ریاست جلسه را برعهده داشت با بدخویی و بیادبی به سخنران باشهامت [رزا] دستور میدهد که نظم را رعایت کند.[91] به این ترتیب، رزا پیشتر هدف ضربۀ دو خائنی بوده که بعد از تصاحب قدرت به یمن انقلاب آلمان در ۱۹۱۸ میگذارند که او به قتل برسد، یا [درستتر بگوییم] او را به قتل میرسانند.
فصل سوم
رزا و آنارشیسم
در صفحات پیشین، غایب بزرگی عامدانه در پشت صحنه رها شد، در عین حال که ظهور به غایت مخفیانهاش در انتهای صحنه مهیا میشد: آنارشیسم. در واقع، شفافیتِ تحلیل میطلبید که خودانگیختگیِ انقلابیِ لوکزامبورگیستْ خود، منتزع از نقاط تماسش با اندیشۀ لیبرتر، مورد مطالعه قرار بگیرد. هنوز کار بیرون آوردن آنارشیسم از سایه باقی مانده است. اکنون بنا داریم تا جایی که ممکن است از نزدیک برداشت آنارشیسم از خودکنشی تودهها را با برداشت رزا مقابله کنیم و به طرح پرسشی دشوار بپردازیم (چراکه موضوع قویاً مبهم و گنگ است): آیا این دو شیوۀ نگریستن با خطی به عمق یک درّه از یکدیگر جدا شدهاند؟ یا برعکس رزا، تئوریسین مارکسیست، بر این بوده که میباید در مورد این واگراییها به عمد مبالغه کرد؟ [بالاخره] آیا اعتصاب تودهای مترادف اعتصاب عمومی هست یا نیست؟
آنارشیسم منکوب شده
آنارشیسم از روز اول، کابوس سوسیالیستهای آلمان بوده است. باکونین در بطن انترناسیونال اول، حتی پیش از ۱۸۷۰، پیش از انتشار متن مشترک با احزاب بورژوا-لیبرال انحراف پارلمانتاریستی سوسیال-دموکراسی را به باد انتقاد گرفته و رهبران سوسیال-دموکرات را که راه خود را در [ایجاد] یک جبهۀ مردمی گم کرده بودند مورد بازخواست قرار داده بود. او شعار گنگ و دوپلهوی غیرمارکسیستی «دولت مردمی» Volkstaat آنها را چنان پرشور و مصرانه رد کرده بود که مارکس و انگلس در نهایت مجبور شدند به نوبۀ خود این شعار اپورتونیستی را محکوم کنند.[92] انگلس با نثار کردن فحش و ناسزا به رفتار باکونینیستها در جریان رخدادهای انقلابی ۱۸۷۳ در اسپانیا انتقام خود را گرفت.[93]
در کنگرۀ انترناسیونال در لاهه در ۱۸۷۲، هواداران باکونین به بهانههایی واهی و با دغلکارانهترین روشها اخراج شدند، [ناگفته نماند که] بعدها رزا لوکزامبورگ این اخراج را تحسین کرد.[94] در طول چندین سال، باقیماندۀ انترناسیونال به اصطلاح «ضد اتوریتر»، -هر چند که دیگر صرفاً مرکب از آنارشیستها نبود و شماری از سوسیالیستها نیز به خاطر همبستگی با اخراجشدگان به آن پیوسته بودند،- مارکسیستها را که درهای انترناسیونال خود را با انتقال بیثمرش به نیویورک تخته کرده بودند خشمگین ساخت.
با این وجود، در دفعات متعددی اژدهای هفت سر آنارشیست در بطن همین دژ به ظاهر مستحکم و غیرقابل نفوذِ سوسیال-دموکراسی آلمان پدیدار شده بود. مبارزی همانقدر ارزشمند که ناشناس، یوهان موستJohann Most ، علیه سستی و رخوت قانونگرایانة حزب طغیان کرده بود؛ پاسخ حزب به قانون وضعیت استثنایی ضد-سوسیالیستی صدراعظم بیسمارک پاسخی قانونگرایانه بود [یعنی احترام به قانونی بود که فعالیت سوسیالیستها را ممنوع اعلام میکرد!]. به خاطر این «جنایت»، او از کنگرهای که در سال ۱۸۸۰ در خاک سوئیس برگزار گردید اخراج شد و سپس در حالی که به آنارشیسم میپیوست، به ایالات متحدۀ آمریکا تبعید گشت تا در آنجا جنبشی را به حرکت درآورد که به اعدام شهدای شیکاگو منتهی شد.[95]
بعد از لغو قانون وضعیت استثنایی در ۱۸۹۰، بازگشت به وضعیت عادیْ فضای مساعدی را برای شکوفایی جنبشی آنارشیستی علیه بوروکراسی فرآهم آورد. در چندین مرکز بزرگ، رهبری و گروه پارلمانی به این متهم شدند که میخواهند سوسیال-دموکراسی را در باتلاق پارلمانتاریسم فرو کنند. سخنگویان اصلی این چپگرایی افرادی کاملاً جوان بودند. به این ترتیب آنها را با اسم مستعار جوانها Jungen میخواندند. حروف چین برلینی، وِرنر Werner سخنگوی آنها شد. او «دیکتاتورهای» حزب را که در میان ایشان ببل نیز بود به رفرمیسم خردهبورژوایی، به همکاری با طبقات [بورژوا و خردهبورژوا] متهم کرد. حزب رفتار آنها را «مطلقاً آشوبگرانه» قضاوت کرد و بنابراین، دو نفرشان در ۱۸۹۱ از کنگرۀ ارفورت اخراج شدند. کمی بعد، «جوانها» حزب مستعجلی از سوسیالیستهای مستقل شکل دادند؛ سپس برخی در بازگشتن به اندرون خانۀ قدیمی [یعنی حزب سوسیال-دموکرات] تعلل به خرج ندادند، در حالی که دیگران خود را لیبرتر خواندند و نشریهای به نام سوسیالیست Der Sozialist «ارگان سوسیالیسم آنارشیست» منتشر کردند.[96]
ویهلم لیبکنشت Wilhelm Liebknecht، استاد برجستۀ سوسیال-دموکراسی به صدا درآمد. آنارشیسم که او [پیش از این] بیوقفه اطمینان میداد که «فاقد اهمیت» است، به نظر میرسید کابوسی شده که او را در همه جا تعقیب میکند. او آن را به «ناتوانی» متهم میکرد و بیهیچ واهمهای بیان میداشت که «آنارشیسم ضد انقلابی است و ضد انقلابی خواهد ماند».[97]
رزا لوکزامبورگ در اوان کارش در سوسیالیسم آلمان و مخصوصاً برای اینکه در حزب پذیرفته شود با اینکه کاملاً قبول داشت که به هر جهت خطر آنارشیسم از خطر رویزیونسیم اپورتونیستی کمتر است، تصور میکرد که باید به نوبۀ خود این «بیماری کودکی آنارشیستی» را افشا کند.[98] او در این مورد با نگاه به گذشته از جوانها به خاطر «تمایلاتشان به سمت آنارشیسم»، به خاطر «تحرکات سراسر منفیشان»، یعنی تحرکاتی که «به ورشکستی سیاسی منتهی شدند»، کمتر از دیگران دلْ چرکین نبود. و ادعا میکرد که میباید « کاملاً گیج و منگ بود تا بازهم امروز به کیمیاگری آنارشیستی چسبید».[99]
رزای انقلابی در نهایت بعدها، وقتی در اواخر ۱۹۱۸ اسپارتاکیست میشود نظر خود را تغییر میدهد و اینبار با همدلی و علاقه از «اقدامات افراطی مبارزۀ مستقیم علیه قانونمداری ارتجاعی» که در ابتدای سالهای ۹۰ «ظهورش را در صفوف کارگری آلمان» نشان داده بود، یاد میکند. رزا چنین میگوید: «مبارزین چپ حزب قصد داشتند به منظور جلوگیری از فاسد شدن حزب در جهتی تماماً پارلمانی، روی این واکنش خودانگیخته تکیه کنند». در همین حین ببل و دوستانش سرگرم این بودند که به انگلس پیر بقبولانند «که جنبش کارگری آلمان با انحراف آنارشیستی تهدید شده است». در ادامه، این رد کردن کلاسیک آنارشیسم به سمت مخالفت با چپ لوکزامبورگی میچرخد و به کائوتسکی کمک خواهد کرد تا «هر مقاومتی علیه پارلمانتاریسم را رد کند و خُرد سازد»، مقاومتی «که همچون آنارشیسم، آنارکو-سندیکالیسم یا در نهایت ضد مارکسیسم تکفیر شده است».[100]
آنارشیسم یک بار دیگر [در انترناسیونال دوم] در سوسیال-دموکراسی سر بلند میکند با گرایشی که همانطور که ملاحظه گردید از طرف دکتر فریدبرگ بازنمایی میشد؛ دکتر فریدبرگ به همان اندازه که سرسختانه که سادهانگارنه از مدافعین اعتصاب عمومی بود، هم هوادار سوسیالیسم «ناب» و هم ضد پارلمان بود، چیزی که در کشوری مثل آلمان که در آن سندیکاها حتی از حزب سوسیالیست هم رفرمیستتر بودند، تناقضآمیز بود. او بر مداخلاتش به نفع این وسیلۀ مبارزۀ انقلابی در کنگرۀ دِرسِد در ۱۹۰۳، در بِرمن Bremen در ۱۹۰۴ و در کنگرۀ انترناسیونال سوسیالیستی آمستردام همان سال افزود. در مورد همین موضوع کنفرانسی ارائه داد و سخنرانیِ نهچندان خوب خود را به صورت جزوه منتشر کرد.[101] در پاریس، اوبر لاگاردل Hubert Lagardelle در ۱۹۰۵ در پژوهش خود روی اعتصاب عمومی خاطر نشان میکند که «هیجان تولیده شده توسط تبلیغ فریدبرگ به این آسانیها آرام نخواهد شد».[102] فریدبرگ در آمستردام اعلامیهای تنظیم کرده بود که به هر حال ارزش آن را دارد که در موردش صحبت شود: او [در این اعلامیه خاطر نشان میکند که] به قطعنامه سازش روی اعتصاب تودهای که توسط هلندیها ارائه شده رأی نخواهد داد «چراکه این قطعنامه قصد دارد فاصلۀ بین آنارشیسم و سوسیالیسم را گسترش دهد، در حالی که من برعکس خواهان آنم که این فاصله از بین برود».[103] فریدبرگ به نفسْ نفس افتاده بود. حتی کارل لیبکنشت و کلارا زتکین با وجودی که هر دو از هواداران پرشور و حرارت اعتصاب تودهای بودند، در برمن برداشتهای فریدبرگ را عجیب و غریب ارزیابی کرده بودند.[104]
اعتصاب عمومی و اعتصاب تودهای
ملاحظه شد که رزا، در پرتوی انقلاب روسیه ۱۹۰۵، در محکوم کردن اعتصاب عمومی در حکم قاطعانهای که حزبش از انگلس به ارث برده بود، تجدید نظر کرد. او نوشت: قطعاً «انقلاب روسیه بازبینی بنیادینی را در نقطه نظرات قدیمی مارکسیسم حول اعتصاب تودهای ایجاب کرده است». او حتی تا به کاربردن اصطلاح [اعتصاب عمومی که آنارشیستها بکار میبردند] پیش میرود: انقلاب روسیه «ایدۀ اعتصاب تودهای (…) و حتی اعتصاب عمومی را» به بلوغ رسانده بود. امّا برای محافظت از خود در درون حزب آلمان در برابر حریفان رفرمیست و ضد آنارشیستش فکر میکرد که باید همزمان آنارشیسم را نیز با ترکهای بنوازد.
با تمام اینها، این مارکسیسم بود که حق داشت، هرچند هم که به خلافگویی افتاده باشد! با اقرار به اشتباهات گذشته، مارکسیسم «پیروزیای تحت شکل جدید» به دست میآورد! مارکس و انگلس قطعاً اشتباه کردهاند، امّا بر خطا نبودهاند! پدران مقدس هرگز خطا نمیکنند! از این مسأله این «نتیجه نمیشود» که «نقد آنها از آنارشیسم اشتباه بوده است». «انقلاب روسیه به معنای اعادۀ حیثیت از آنارشیسم نیست بلکه بیشتر محو تاریخی آن است». «حزب باکونین میبایست به گور مدرسینش بدل میشد».
همانطور که دیدیم، رزا در عین اینکه کاملاً تصدیق میکرد که جنبش اولیه تودهها از حزب سوسیالیست روسیه فراتر رفته، ادعا داشت که «رهبریِ کاملِ کنشِ انقلابی و نیز اعتصاب تودهها در دستان سازمانهای سوسیال-دموکرات است» و «آنارشیستها به عنوان گرایش سیاسی جدّی مطلقاً در انقلاب روس وجود ندارند». مشتی «آنارشیست» یا مدعیان چنین [عنوانی در روسیه] تنها کاری که میکردند ایجاد «ابهام و پریشانی طبقۀ کارگر» در چند شهر بود. و او از بدشکل و بیقواره کردن آنارشیسم به ناسزاگویی به آن میرسد: آنارشیسم به «پرچمدار دزدان و غارتگران اوباش» بدل شده، پرچمدار لومپن پرولتاریای ضدانقلابی «که مثل یک دسته کوسه در پی امواج کشتی جنگی انقلاب خُرخُر میکنند». او آرزوهایش را به جای واقعیتها میگیرد و پیشبینی میکند که به این ترتیب «کسب و کار تاریخی آنارشیسم تمام و کمال خاتمه یافته است».[105]
با این حال، این لنگری که رزا به سمت راست سوسیال-دموکراسی انداخته بود، او را در برابر غضب بوروکراسی حزبش و بیشتر از آن در برابر بوروکراسی سندیکاها در امان نگه نداشت و نتوانست از او علیه این اتهام که خود وی طعمۀ انحرافات آنارشیستی و آنارکو-سندیکالیستی شده، محافظت کند. او در اصلاح یا انقلاب؟ عمل سندیکایی مطالباتی را «کار سیزیف» تعبیر کرده، زیرا هر رفرمِ جزئیای که پرولتاریا به چنگ آورده به سرعت توسط بورژوازی نابود یا تصاحب میشود. در ۱۹۰۸، کائوتسکی در کتاب خود با عنوان مسیر قدرت به نوبة خود نامحتاطانه از این اصطلاح استفاده کرد. کمیسیون عمومی سندیکاها با جزوهای انتقامجویانه با عنوان کار سیزیف یا نتایج مثبت جوابی دندانشکن به هر دوی آنها داد. در این جزوه رزا لوکزامبوگ و کائوتسکی هر دو در یک سبد گذاشته شدند و به عنوان «آنارکو-سندیکالیست» فحش خوردند.[106] چندی بعد، در ۱۹۱۳ این کائوتسکی است که بعد از چرخش ۱۸۰ درجهایاش به نوبۀ خود با رزا [به عنوان] «آنارکو-سندیکالیست» برخورد میکند و جزوۀ ۱۹۰۶ او را در مورد انقلاب روسیه به خاطر «سنتز مفاهیم سوسیال-دموکرات و آنارشیستی» تقبیح میکند.[107]
بنابراین لعن و نفرین رزا علیه آنارشیسم، تلاشهایش برای تبری جستن از آن تا حد زیادی [مربوط به] احتیاط زبانی و هنر دفاع از خود بوده است. باید دید که آیا در واقعیت چنین تفاوتهایی بین اعتصاب عمومی آنارشیستی و اعتصاب به اصطلاح تودهای وجود دارد؟
گدیست پیر، براک Bracke، که هیچ کس نمیتوانست با دیدة ظن به حسن نیّتش نسبت به لیبرترها بنگرد، در کنگرهای در حزب خود در ۱۹۰۴ توضیح داد: «آلمانیها از چندی پیش در مورد چیزی بحث میکنند که از اعتصاب عمومی نامیدن آن اکراه دارند، چراکه این اصطلاح به مفهوم آنارشیستی پیوسته است. [به جای آن] از اعتصاب تودهای حرف میزنند».[108]
جی. پی. نِتل G. P. Nettl در صفحات متعددی از بیوگرافی ممتازش خویشاوندی بدیهی و مسلمی را که بین این دو مفهوم رقیب وجود داشته نشان داده است.
خاستگاههای اعتصاب عمومی
ایدۀ اعتصاب عمومی ایدهای کهن بوده است: این ایده توسط پرولترهای پاریسی در اوان ۱۸۴۰ و چارتیستهای بریتانیایی در ۱۸۴۸ به تجربه درآمد.[109] این ایده دوباره در ۱۸۶۸ در کنگرۀ بروکسل انترناسیونال اول مطرح شد، امّا تنها در وضعیت یک اعلان جنگ [جهانی] (رجوع شود به بخش اعتصاب عمومی علیه جنگ).
اولین فردی که در اعتصاب عمومی سلاحی برای مبارزۀ طبقاتی انقلابی دید، باکونین بود. او در ۱۸۶۹ در مقالهای در مورد اعتصابهای بیشماری که در بلژیک، انگلستان، پروس، سوئیس و فرانسه به وقوع پیوست نوشت: « زمانی که اعتصابات گسترش مییابند و تماسشان با یکدیگر نزدیک و نزدیکتر میشود، به خوبی آماده هستند که به یک اعتصاب عمومی تبدیل شوند؛ و یک اعتصاب عمومی با ایدههای رهایی که امروز در پرولتاریا حاکماند، نمیتواند جز به زیر و زبر کردن اساسی که جامهای جدید بر تن جامعه میپوشاند، بیانجامد. ما بدون شک، هنوز به آنجا نرسیدهایم، امّا همه چیز ما را به آنجا میراند». باکونین با گذر از استدلالهای نومیدانه و بدبینانۀ سوسیال-دموکراسی علیه اعتصاب عمومی این پرسش را مطرح میکند: «از اینکه اعتصابات اینقدر به سرعت در پی هم میآیند، آیا جای ترس از این نیست که قبل از اینکه سازدماندهی پرولتاریا به حد کفایت برسد جامعه زیر و رو شده باشد؟» برای دفع اعتراض به سرعت میافزاید: «ما چنین فکر نمیکنیم، چراکه اعتصابات ابتدا قبل از هر چیز سطحی از نیروی جمعی، سطحی از تفاهم نزد کارگران را نمایش میدهند؛ سپس هر اعتصاب نقطۀ عزیمت گروهبندیهای جدیدی میشود».[110]
متن به یادماندنی [سازمان و اعتصاب عمومی (رجوع شود به پانویس قبلی)] از نظر رزا لوکزامبورگ دور نمیماند، رزا در عین حفظ فاصلهاش با این متن، [بعدها] از آن نقل قول خواهد آورد.[111]
انگلس معتقد بود باید به این نظر باکونین -که به طرزی شاهکار حاوی پیشبینی وقایع آینده بود، نظری که انقلاب روسیه ۱۹۰۵ و پس از آن، اشغال کارخانهها در فرانسه در ۱۹۳۶ و ۱۹۶۸ آن را به شیوهای خیرهکننده از نو به روز کردند- تسخر زد. او چندی بعد در عین کاریکاتوریزه کردن این نظر با بیصداقتی مینویسد: «اعتصاب عمومی در برنامه باکونین اهرمی است که به عنوان مقدمهای بر انقلاب اجتماعی استفاده شده. یک صبح زیبا تمام کارگران تمام مؤسسات یک کشور یا سراسر جهان از کار کردن دست میکشند و به این ترتیب حداکثر در چهار هفته، طبقات مالک را یا به اطاعت یا به حمله علیه زحمتکشان وامیدارند، به طوری که زحمتکشان هم حق دفاع از خود را خواهند داشت و از طریق همین فرصت میتوانند جامعۀ کهنه را یکسر واژگون کنند».[112]
در کنگرۀ انترناسیونال در ژنو در سپتامبر ۱۸۷۳، مسألۀ اعتصاب عمومی در دستور کار قرار گرفت. شاگرد باکونین جیمز گیومJames Guillaume ، مصوبهای ارائه کرد که «از کارگران (میخواست) که تلاشهایشان را وقف اتمام سازماندهی بینالمللی بدنۀ حرفههایی کنند که به آنها اجازه میدهند که روزی اعتصاب عمومی، [یعنی] تنها اعتصاب واقعاً کارا برای تحقق رهایی کامل کار [از یوغ سرمایه] را آغاز کنند». این متن در جریان نگارش [نهایی] معتدل شد: (اعتصاب عمومی موکول به آیندهای دوردست، و مقدمۀ سازمان سندیکایی) شد. در واقع، میبایست با احتیاط با افراد شکلدهندۀ غیرلیبرتر انترناسیونال که تازه بعد از انشعاب لاهه دوباره به حرکت افتاده بود، برخورد شود. با این وجود علیرغم این هدیه دادنها به سوسیالیسم رفرمیست، یک نمایندۀ بریتانیایی، هِیلز Hales با قطعنامه مخالفت کرد و موفق شد که کنگره را به دنبال خود بکشد. او پشت این استدلال بچگانه پناه گرفته بود: «اعتصاب عمومی غیرقابل اجراست، میباید ابتدا همه جا برای این کار خود را سازمان داد؛ با این حال زمانی که سازمان زحمتکشان کامل باشد، انقلاب اجتماعی به وقوع خواهد پیوست».[113]
بهرغم این به تعویق انداختنها ایدۀ اعتصاب عمومی مدفون نشد. این واقعیت دارد که گاه با روندی تکراری و فرساینده و گاه تحت شکلی به شدّت سادهانگارانه این ایده توسط جنبش کارگری فرانسه ازسرگرفته شد. این ایده به ترتیب در ۱۸۸۸ در کنگرۀ سندیکایی بوردوBordeaux ، در ۱۸۹۲ در مارسیMarseille ، در ۱۸۹۴ درNantes در ۱۸۹۵Limoges در ۱۸۹۸ در رِنRennes ، پذیرفته شد.[114] این ایده حتی بدون اینکه در آنجا تأیید شود، از طریق وساطت یک سیاستمدار، خائن آتی به پرولتاریا، آریستید بریانAristide Briand که از آن برای هدفهایی کاملاً شکبرانگیز استفاده کرد، بعداً در جنبش سوسیالیستی نفوذ میکند.[115]
اعتصاب عمومی در چشم زحمتکشان به علل متعددی حائز اعتبار بود: اعتصاب عمومی سلاح خاص آنها، آفریدۀ خودانگیختۀ خود آنها بود. هیچ تئوریسینی آن را کشف نکرده بود. آنها برای پیشبردن آن به هیچ رهبر سیاسی کم و بیش بیاعتباری نیاز نداشتند. آنها زیر بار این نمیرفتند که برای رهایی منتظر گروهی پارلمانی، حتی حکومتی «جمهوریخواه» یا وزیری «سوسیالیست» بمانند. آنها بر آن بودند از سرچشمههای نبردی که از درون خودشان میجوشد، آب بکشند. اعتصاب عمومی ابزار «کنش مستقیم» آنها بود. بنابراین اعتصاب عمومی به وضوح مرزی ضدپارلمانی داشت و همانطور که ژورژ سورل فیلسوف Georges Sorel خاطر نشان میکند، درست به همین خاطر بود که سوسیالیستهای پارلمانی «آنطور به تکاپو افتاده بودند که با آن بجنگند».[116] ([البته خود سورل نیز] از این رو که میخواست از اعتصاب عمومی یک «افسانه» بسازد بر خطا بود). ببل در کنگرۀ ینا در ۱۹۰۵، با ترشرویی اظهار داشت: «ته این پرت و پلاها این است که هواداران اعتصاب عمومی تمام میل و رغبتشان را برای مشارکت در کنش سیاسی از دست میدهند».[117]
سندیکالیسم انقلابی و اعتصاب عمومی
این یک واقعیت بود که سندیکالیستهای انقلابی مشخصاً در فرانسه اعتصاب عمومی (یا مطابق ترمینولوژی آلمانی، اعتصاب تودهای) را هنگای که به خدمت یک هدف «سیاسی» در معنای پارلمانتاریستی و انتخاباتی کلمه درآمده بود محکوم میکردند. در واقع، از جمله استفادهای که در جریان اعتصابات بلژیک در ۱۸۹۳ و ۱۹۰۲ -که داوشان گسترش حق رأی عمومی بوده،- از این عبارت شده چنین بوده است. چنین چیزی میبایست، همانطور که رزا لوکزامبورگ از طرفی هم بیهوده توصیه میکند، هدف اعتصاب تودهای بین ۱۹۱۰ و ۱۹۱۴ نیز بوده باشد. در نهایت چنین چیزی در سطح نظری مسألهای بوده که هنریته رولاند-هولست در کتابش در مورد اعتصاب تودهای با پیشگفتار کائوتسکی آن را این مسأله را بسط داده است.
آنارشیستها اینکه سیاسیون صاحب اعتصاب عمومیشان شوند را با غضب محکوم میکردند. کریستیان کورنلیسن Christian Cornelissen، سوسیالیست لیبرتر هلندی که هلند را به مقضد فرانسه ترک کرده بود، تأکید میکند که «اعتصاب عمومی نمیتواند به طرزی مصنوعی توسط یک حزب، حال هر حزبی در راستای هدف ویژه این حزب درست شود (…). حزب سیاسیای که میخواهد تودهها را در اعتصابی عمومی برای منافع حزب هدایت کند، با این خطر (…) مواجه است که جداً سلاح باشکوهی که (…) اعتصاب عمومی است را بدنام کند».[118] در کنگرۀ آنارشیستی انترناسیونال آمستردام، در ۱۹۰۷، پییر مونات Pierre Monatte، و اَمِده دونوا Amédée Dunois تلاش کردند تا مصوبهای را به تصویب برسانند که میگفت: «اعتصاب عمومی را نمیشود با اعتصاب عمومی سیاسی (Politischer Massenstiekl) قاطی کرد که چیز دیگری نیست مگر اقدامی از طرف سیاسیون برای منحرف کردن اعتصاب تودهای از هدفهای اقتصادی و انقلابیاش».[119]
در عوض، اعتصابها بزرگ انقلاب روسیه ۱۹۰۵ نه کاملاً در شِمای آنارشیستی وارد میشد نه در شِمای سیاسیون. این اعتصابها هواداران هر دو شکل اعتصاب را با یکدیگر آشتی دادند. همانطور که شارل بونیة گدیست Charles Bonnier خاطر نشان میکند، این اعتصابها «اوج کمال یک اثر بسیار پیچیده بودند، ابزاری بودند که به همراه خیلی ابزارهای دیگر به کارگرفته شدند، و به خاطر اوضاع و احوال استثنائاً مطلوب در فضایی که خود در آن تولید شده بودند، مثمرثمر واقع شدند».[120]
زیرا «سیاست» داریم تا سیاست. سندیکالیستها اشتباه نکرده بودند که از مشارکت در ترکیبهای پارلمانی و انتخاباتی سیاسیون سوسیال-دموکراسی سر باز زده بودند. امّا مسلماً برداشتشان از اعتصاب عمومی انقلابی حاوی یک خلاء جدی بود: به موازات کنش معطوف به برنامه اقتصادی، آنها اغلب قریب به اتفاق اوقات فراموش میکردند که روی ضرورت مطلق حمله به مرکز، به دولت بورژوایی یا سلطنت مطلقه اصرار کنند، مسلماً نه برای اینکه دوباره آن را تحت یک شکل جدید به قولی «مردمی» یا «پرولتری» متوّلد کنند بلکه برای اینکه کمر آن را برای همیشه بشکنند.[121]
امّا این نیروی ذخیرة واقعی، اعتصاب عمومی، در روحیۀ سردمدارانش یک اقدام جدّی بود، به هیچ وجه نه ماجراجویانه بود و نه گَردهبرداریشده از روی شِمای از پیش تعیینشده، و اصلاً و ابداً افسانهای و انتزاعی نبود و برخلاف شمای کاریکاتورواری که سوسیال-دموکراتها و از جملۀ آنها رزا لوکزامبورگ برای بی اعتبار کردنش ارائه میکردند، واقعیات درجریان را مورد توجه قرار میداد. دبیر فرانسوی س. ژ. ت.، ویکتور گریفوئلیس Victor Griffuelhes، در ۱۹۰۴ اظهار میکند که «اعتصاب عمومی چیزی خواهد بود که زحمتکش آن را درمییابد و میتواند بیافریندش. کنش [انقلابی] مطابق درجۀ خودآگاهی کارگر و مطابق تجربه و جهت مبارزهای که او به آن خواهد داد، جریان مییابد (…). جنبش از دلِ اوضاع و احوال، از یک روحیۀ مترقی کارگری، روحیهای به بلندای رخدادهایی که در خودْ عناصر همهگیر شدن [این روحیه] را حمل میکنند، متوّلد خواهد شد».[122]
در جزوۀ درخشانی که توسط س. ژ. ت. فرانسه منتشر شده، به صراحت آمده که «سرانجام منطقی» اعتصاب عمومیْ خودگردانی و «تصرف مالکیت ابزارآلات اجتماعی، یعنی خلع ید از طبقۀ سرمایهدار» است. اعتصاب عمومی به [عمل] متوقف کردن سادۀ کار محدود نمیشود بلکه اعتصاب عمومی باید «فوراً با (…) سازماندهی مجدد تولید و گردشِ محصولات روی پایههایی جدید»، با «به اشتراک گذاشتن ابزارآلات اجتماعی پیگیری شود». اجتماعی کردن socialisation اثر سندیکاها خواهد بود و نه اثر هیچکس دیگری. در خانة کارگران [یا بورس کار][123]، که به گرهگاههای عصبی سازمان جدید اجتماعی تبدیل شدهاند، تقاضا برای محصولات جاری میشود و سپس محصولات به گروههای علاقهمند منتقل خواهند شد. امّا در مورد توزیع، توزیع توسط فدراسیون حمل و نقل تضمین خواهد شد».[124]
بدون بیان آشکار این مسأله، هواداران اعتصاب عمومی پیش از اینکه این اصطلاحات [اعتصاب عمومی منفعل و فعال] وجود داشته باشند، تمایز قائل میشدند بین اعتصاب عمومی «منفعل» که مبتنی است بر دست کشیدن تعمیمیافتة ساده از کار و یک اعتصاب عمومی «فعال» که از اشغال مؤسسات میباید به سمت در دست گرفتن تولید توسط زحمتکشان برود. این برداشتی است که اعتصابیون ۱۹۳۶ و ۱۹۶۸ فرانسه، از آن آگاهیای جنینی خواهند داشت.
کارخانه برای کارگران، چه فضاحتی! سوسیال-دموکرات هلندی هنریته رولاند-هولست که کتابش پیرامون اعتصاب عمومی پیشگفتاری از کائوتسکی را به همراه دارد، چشمانش را در برابر این حقیقت تلخ میبندد و با گروه کُر سوسیال-دموکرات هوار میکشد: اوتوپیا! خیالپردازی خطرناک! رویا! به هر رو، خود رزا لوکزامبورگ هم دوستش را سرزنش میکند که در کتابش «روی موضوع سازماندهی و انضباط بسیار زیاد تکیه میکند و [برعکس] تکیهاش روی تقابلهای طبقاتی، عرصهای که در آن اعتصاب تودهای به عنوان یک پدیدۀ اولیه ظهور میکند، بسیار کم است».[125] و کریستیان کورنلیسن با پرشی هوشیارانه به آینده اعلام میکند: «اوتوپیا»ی دیروز «ضرورت» فردا خواهد شد.[126]
اعتصاب عمومی علیه جنگ؟
یک شکل دیگر به کاربردن اعتصاب عمومی این سلاح کارگری، نه در عرصة مبارزۀ اجتماعی بلکه در عرصۀ مبارزه علیه جنگ بود. آشوب و بلوایی که با جنگ اتریش-پروس ۱۸۶۶ آغاز شده و به جنگ فرانسه-آلمان ۱۸۷۰ انجامیده بود، زنگ خطری بود برای کارگران. همچنین، در اوایل ۱۸۶۸، کنگرۀ انترناسیونال که در بروکسل گردآمده بود، قطعنامهای پذیرفت با این نتیجهگیری: «کنگره به ویژه از زحمتکشان درخواست میکند که در صورت بروز جنگ در کشورهای متبوعشان، دست از کار بکشند».[127] به جاست یادآوری کنیم که در این زمان انشعاب مقدّر لاهه در ۱۸۷۲ هنوز تدارک دیده نشده و انترناسیونال مذبور همانی بود که کارل مارکس در آن به شورای عمومی جان داد و کسی که قطعنامه را ارائه میکرد شارل لونگه Longuet Charles بود – که آن موقع هنوز پرودنی بود امّا چهار سال بعد جِنی، یکی از دختران مارکس را به همسری برگزید-.
انترناسیونال کارگری قطعاً میبایست در کنگرۀ پاریس در ۱۸۸۹ بازسازی شود، امّا این یکی به انترناسیونال اول چندان شباهتی نداشت: توسط سوسیال-دموکراتها اشباع شده بود و آنارشیستها از آن اخراج شده بودند. با این وجود، در دومین کنگرۀ آن در ۱۸۹۱ در بروکسل، یک سوسیالیست هلندی از گرایشهای لیبرتر، دُمِلا نیوونهیس[128]، در نظر داشت که به نام حزبش قطعنامهای ارائه کند که عنوان میداشت که سوسیالیستهای تمام کشورها «با یک فراخوان به مردم برای اعلام اعتصاب عمومی» به اعلام جنگ پاسخ خواهند داد. او که [در جنگستیزی] جلوتر از لنین حرکت میکرد، در توضیحاتش افزود: «باید صریح و بیپرده گفت که ما ناچاریم جنگ شهری بین پرولتاریا و بورژوازی را به جنگ بین ملتها (…) ترجیح دهیم. این حق مردمان است که جنگ را با انقلاب پاسخ دهند و حتی لازم است که این کار را انجام دهند». این [سخن] داد و هوار تقریباً همه را بلند کرد. تنها فرانسه، بریتانیای کبیر و هلند به متن مطرود رأی دادند. نمایندگان آلمان از شدّت خشم و غضب آتش گرفته بودند. سخنگوی آن، ویلهلم لیبکنشت، با برآشفتگی جوابی دندانشکن به او داد: «به جای بیوقفه حرف زدن از انقلاب، بهتر است برای بهبود سرنوشت پرولتاریا و مستحکم کردن سازمان کارگری کار کرد».[129]
در طول نزدیک به ربع قرن، سوسیال-دموکراسی آلمان با کینه و نفرت از پیشنهاد نیوونهیس یاد خواهد کرد و در رأس آن رزا لوکزامبورگ از هیچ فرصتی برای منکوب کردن آن غافل نمیماند.
در سومین کنگرۀ انترناسیونال در زوریخ در ۱۸۹۳، دُملا نیوونهیس برای بار دوم مرتکب جرم شد. قطعنامه پیشنهادی او دوباره درخواست اعتصاب عمومی در صورت جنگ را مطرح میکند، با یک توضیح اضافه: اعتصاب عمومی فقط در کشورهایی قابل اجرا خواهد بود که در آنها کارگران بتوانند تأثیری روی جنگ بگذارند؛ در باقی کشورها از طریق سر باز زدن از خدمت نظامی به جنگ پاسخ داده میشود. یک بار دیگر، فریاد سوسیال-دموکراتهای آلمان به آسمان بلند میشود: قطعنامه هلندی فقط در ظاهر انقلابی است، امّا در واقعیت «در اثراتش ارتجاعی است، چراکه نقش تزاریسم روسیه را بازی میکند». ویکتور آدلر Victor Adler حتی آن را همچون یک «جنایت» خواند. [از نظر او] «تنها [عمل] انقلابی واقعی»، رد کردن این پیشنهاد به نفع ضد-قطعنامه آلمانی بود. نیوونهیس که دیگر کارد به استخوانش رسیده بود، همان طور که یک بار دیگر این کار را در ۱۸۷۰ انجام داده بود، بی یک لحظه تردید سوسیالیستهای آلمانی را به شوینیسم متهم کرد. پیشنهاد او که اینبار با اندکی تغییر ارائه شده بود، تصریح میکرد که اعتصاب عمومی به ویژه باید «در شاخههایی از صنعت که با جنگ در ارتباطاند» گسترده شود. امّا این پیشنهاد هم رد شد.[130]
رزا علیه اعتصاب عمومی
هر چند ممکن است که این امر امروز برای ما حیرتآور به نظر بیاید، [امّا باید بگوییم که] رزا لوکزامبورگ معتقد بود که در محکوم کردن اعتصاب عمومی «اجتماعی»، درست مثل اعتصاب عمومی «نظامی» باید از رهبران سوسیال-دموکراسی پیروی کرد. امّا از اعتصاب عمومی چیزی جز یک کاریکاتور در ذهنش نقش نمیبست و به این ترتیب، برخورد کردن با این«ایدۀ غلط» و با این اوتوپیا که میبایست با تمام امکانات با آنها جنگید، برای او مثل آب خوردن ساده بود. او از همان ۱۹۰۲، «اعتقاد به اعتصاب عمومی به عنوان یک تفکر (…)، اعتقاد به یک مقولۀ انتزاعی و مطلق و نیز اعتصاب عمومی که به عنوان تنها [و نه یکی در میان سایرین] وسیلۀ مبارزۀ طبقاتی که در هر لحظه و در تمام کشورها هم مؤثر و قابلاجراست» را به ریشخند و استهزا میگرفت. «نانواها دیگر نان شیرمال درست نمیکنند، فانوسها خاموش میمانند، راهآهنها و ترامواها دیگر نمیچرخند، تحویل بگیرید: انهدام!» او فقط متلکْ بارِ «این طرح ترسیمشده روی کاغذ» میکرد «که همچون چوبدستیای [شعبدهبازی] است که در خلاء دور خودش میچرخد».[131]
در طول اولین انقلاب روسیه، نظر رزا از این قرار است: «تنها به خاطر گیجی و گنگی ممکن است منتظر ایستاد که سلطنت مطلقه مطابق طرح آنارشیستی فقط با یک ضربه، تنها و صرفاً توسط یک اعتصاب عمومی «ادامهدار» لت و پار شود». امّا آیا رفتن دنبال اینکه بحث آنارشیسم روی خصلت منحصر به فرد یا خصلت ادامهدار این پیشرفت اعتصابات عمومی -که هم از یکدیگر متمایزند و هم در عین حال با هم یک کل را شکل میدهند که ۱۹۰۵ را متجلی میکند-، چه هست و چه نیست، چیزی جز یک بحث بیمحتوا نیست؟[132]
اعتصاب عمومی آنارشیستی چیزی نخواهد بود جز یک «اندیشۀ معجزهآمیز». رزا بر این باور است که اعتصاب عمومی نه «محصول یک تکامل یا یک ضرورت تاریخی» بلکه یک چیزی است که میتوان آن را بنا به میل و اراده، در هر لحظۀ دلخواه به کار برد یا دور انداخت. «پس زمانی که ما هیچ راه چارۀ دیگری نداریم، یک اعتصاب عمومی «به راه میاندازیم»- این است در حقیقت برداشت نخراشیدۀ آنارشیسم، نوعی از سلاح سنگینِ ذخیره که وقتی تیر تمام سلاحهای دیگرمان به خطا رفته، آن را از در دورترین گوشه بیرون بکشیم». [بنا به نظر رزا] دملا نیوونهیس در طول سالیان، اعتصاب عمومی را به عنوان امکان برانگیزانندۀ انقلاب اجتماعی «در بیست و چهار ساعت» [به ملّت] قالب کرده بود (اینچنین رزا «چهار هفته»ی انگلس را که به تمسخر [نظرات باکونین را] کاریکاتوریزه کرده بود باز هم میچلاند). در ۱۹۱۰ مینویسد: امّا «انتشار»[133] ایدۀ اعتصاب عمومی توسط نیوونهیس نتوانست برای حامیاش ارزنی هم موفقیت حاصل کند، هیچ کس آن را جدّی نگرفت. و امروز کشوری که در آن اعتصاب از همه جا کمتر به اجرا درآمده فرانسه است، در آنجا سندیکالیستها فقط مدام حرف اعتصاب را میزنند»، در آنجا اعتصاب عمومی «مدّتهاست که مدفون شده».[134]
وقتی با خواندن مطالعات درخشان رزای همیشه مطلع دربارۀ سوسیالیسم فرانسه، در مییابیم که [چقدر] حملاتش علیه رفرمیسم ژورس و وزارتگرایی میِران Millerand به حق بوده، در برابر عدم فهمش از سندیکالیسم انقلابی در حیرت میمانیم. این واقعیت دارد که در ذهن رزا هر دو مسأله به یکدیگر مربوطاند: در چشم او، اگر سندیکالیسم و آنارشیسم در واکنش [به رفرمیسم] از یک چنین مطلوبیتی بین کارگران فرانسه محظوظ میشوند، تقصیر بر گردن «عقبماندگی پارلمانی» ژورسی بوده.[135]
با این وجود در کنگرۀ سوسیالیستی انترناسیونال اشتوتگارت در ۱۹۰۷، رزا دست کم در مداخلهاش در پشت تریبون در نهایت به تحسین پرنسیپ یک اعتصاب عمومی علیه جنگ میرسد. او یادآوری میکند که در کنگرۀ انترناسیونال قبلی، یعنی کنگرۀ آمستردام در ۱۹۰۴، مسألۀ اعتصاب عومی به بحث گذاشته و قطعنامهای تصویب شد که درخواست میکرد که پرولتاریا را در مورد نیروهای واقعیاش دچار توهم نکند و در نظر بگیرد که سوسیالیسم بینالمللی برای اعتصاب عمومی به اندازۀ کافی پخته و آماده نیست. امّا در این مدّت انقلاب روسیه به وقوع پیوست و او میگوید این یک «خیانت» است که از نمونة این انقلاب الهام گرفته نشود. آنچه در ۱۹۰۴ به عنوان «اتوپیا» در نظر گرفته شد، یک اتوپیا نبود. آیا این اعتصابات تودهای در کشور تزار نبود که در نقطۀ پایان گذاشتن بر جنگ روسیه-ژاپن نقش بازی کرد؟
بدین ترتیب رزا در قطعنامه تصویب شده در کنگرۀ ینا در ۱۹۰۵ (هر چند که در این زمان کنگره هنوز نه علیه جنگ که برای مبارزه برای رأی عمومی فعالیت میکرد)، خاطر نشان میکند که سوسیال-دموکراسی اعلام کرده بود «که اعتصاب تودهای که او مدّتها آن را [به عنوان مفهومی] آنارشیستی در نظر گرفته بود، راهی بوده که امکان داشته که در برخی اوضاع و احوال به کار آید».
امّا بِبِل با حرارت با قطعنامه جسورانۀ وَییان-ژورس Vaillant-Jaurès مخالفت کرد؛ قطعنامهای که توصیه میکرد برای جلوگیری از جنگ باید تا اعتصاب عمومی و تا شورش پیش رفت. رزا در نهایت از متن رهبر پیر مرکزگرای حزبش حمایت میکند. با این وجود، مفاد آن را با مهارت تصحیح کرد. همزمان با این کار اصلاحیة الحاقی که به تأیید لنین و مارتُف Martov رسیده بود را نیز به تصویب کنگره میرساند، و ببل که غافلگیر شده بود موفق نشد آن را از صحنه به در کند. این الحاق توصیه میکند «در صورتی که به هر رو جنگی به وقوع بپیوندد، از بحران اقتصادی و سیاسی ایجاد شده توسط جنگ به منظور تعجیل در (…) سقوط استیلای سرمایهدارانه استفاده شود». این الحاق مشهور باقی ماند. رزا درست یا غلط تأکید داشت که اصلاحیه «از برخی نقطه نظرات دورتر از [قطعنامه پیشنهادی] ژورس و وَییان» میرود.[136]
با وجود این، در کنگرۀ بینالمللی سوسیالیستی کوپنهاگ در ۱۹۱۰، او بر این بود که باید با بدترین رفرمیستهای سوسیال-دموکرات، با ابرت Ebert، با واندرولد Vanderveldeبلژیکی، با حریف همیشگیاش ویکتور آدلر اتریشی متحد شود تا بتواند پیشنهادی را که وَییان و کییر هاردی Keir Hardieمطرح کرده بودند، [یعنی] «اعتصاب عمومی کارگری به ویژه در صنایعی که برای جنگ ابزارآلات تهیه میکردند»، «به کنگرۀ بعدی» موکول کرد.[137]
نتیجهگیری
رزا در چپ و راست
این تغییر جهت دادنهای عجیب و غریب، این زیگزاگهای حیرتآور در برابر اعتصاب عمومی که رزا لوکزامبورگ گاه آن را آنارشیستی مییافت و گاه به آن میپیوست، رزای محبوس در حزب را از مخمصهای که گرفتارش بود بیرون میآورد. در واقع همانطور که ملاحظه شد، برداشت او از اعتصاب تودهای آنطور که او آن را در انقلاب روسیه دریافت کرده بود، به طرزی ویژه به برداشت از اعتصاب عمومی نزدیک شده بود، اصطلاحی که او موقتاً دیگر اکراه نداشت که آن را به همراه اصطلاح «اعتصاب تودهای» به کار ببرد.
کار نظری رزا لوکزامبورگ در طول زندگیاش برای مدّتی طولانی متزلزل و نامطمئن باقی ماند، چراکه او به زحمت توانست خود را به طور کامل از نفوذ و استیلای فضای سوسیال-دموکرات آلمان رها کند؛ فضایی که برای رزمیدن انتخاب کرده بود و بهرغم عدم توافقهایی که او را از آن جدا میکرد و بهرغم همة دلسردیها و اهانتهایی که در آنجا تحمّل کرده بود میخواست خود را به هر قیمتی تا آنجا که جا داشته باشد در آن نگه دارد.
دوستش هنریته رولاند-هولست در بیوگرافی او تأکید کرده که برداشت رزا از یک فعالیت سیاسی آزاد و خودانگیختۀ تودهها چیزی «سندیکالیستی» در خود داشت، هر چند که خود او هرگز نخواسته باشد آن را تصدیق کند. بیوگراف میافزاید حتی زمانی که او قاطعانه تصمیم به ترک حزب گرفت، حزبی که آنقدر طولانی مدّت به آن تعلق داشت، از نظر روانی به حزب وابسته ماند و هرگز نتوانست به طور کامل از برخی مفاهیم مرکزگرایانه و سازماندهی از بالا که در او حک شده بود، رها شود. از این نقطه نظر رولاند-هولست حدس میزند که کورت آیسنر Kurt Eisner و گوستاو لاندور Gustave Landauer [از رزا] دورتر رفتهاند. آنها در خلال کمون مونیخ در ۱۹۱۹[138]، تلاش کردند سوسیالیسمی را تحقق ببخشند که کورکورانه از مدل روسیه پیروی نکند بلکه به دنبال راهی آغشته به مفهوم فعالیت خودگردان افراد و گروهها باشد.[139]
در پایان میگوییم که بدفهمیها و تناقضاتِ بسیارْ کار رزا لوکزامبورگ را فلج میکنند. با این اوصاف، شایستگی عظیم او این است که هم مفاهیم سازمان اتوریتر لنینی را دیده و هم قصد داشته که سوسیال-دموکراسی آلمان را با اصرار بر اولویت تعیینکنندۀ خودفعالیتی تودهها از قانونگرایی رفرمیستیاش جدا کند، کاری که هیچ مارکسیست دیگری پیش از او نکرده بود. روی این نکتۀ اخیر تروتسکی بزرگداشت گرم و آتشینی از او به عمل آورده است[140]؛ و علاوه بر آن، بیهیچ تردیدی تحت الهام اوست که بعدها فاتح اکتبر آثاری مینویسد که به جنبش تودهای در دو انقلاب روسیه ۱۹۰۵ و ۱۹۱۷ اختصاص خواهند یافت.
امّا این استنباط فوقالعاده محدودیتهایی دارد؛ برای مثال، یکی ناتوانی رزاست در کشف سنتزی دقیق و درست بین خودانگیختگی و خودآگاهی یا به طور دقیقتر، ناتوانیاش در تعیین اینکه چه نوع نخبۀ کارگریای قادر است به خودآگاهی دستیابید و از این خودآگاهی به تمام پرولتاریا بهره رساند.
رزا در دو مقالهای که در واپسین روزهای زندگیاش نوشته صرفاً توانسته به اشاراتی مختصر و ناکافی بپردازد:
خیزش اسپارتاکیستی چیزی که کم دارد؛ آنچه میباید داشته باشد «رهبریای است که از تودهها ساطع شده و منتخب تودهها باشد». او میبایست «کارگران انقلابی را روی پای ارگانیسمهای رهبریکنندهای بنشاند که قادر به هدایت و به استفاده از انرژی مبارزاتی تودهها باشند». کدام «رهبری»؟ در هر صورت نه رهبریِ حزب کمونیستِ برآمده از اسپارتاکوس، چراکه بنابه نظر رزا به هر حال در آنجا «غیبت رهبری» وجود داشت.[141]
مسألهای که او مطرح میکند هنوز نتوانسته راهحلی بیابد، بحثی که او گشوده است نقطۀ پایان خود را نیافته. تنها شاید آنارشیستها در سنت باکونین و وارثین اسپانیاییشان فدراسیون آنارشیستی اسپانیایی-پرتغالی (F.A.I.)[142] کم و بیش به راز رابطة بین تودهها و پیشآهنگ نزدیک شده باشند: «برادریهای» باکونیستی که در بطن سازمانِ کارگری تودهای یعنی انترناسیونال اول به وجود آمدند و فدراسیون آنارشیستی که درون خود سندیکای مرکزی اسپانیا، یعنی کنفدراسیون ملی کار (C.N.T.)[143] را به بارآورده.
رهبریای که فکر تعدادی از زحمکتشان از مه ۱۹۶۸ فرانسه به آن مشغول شده، روی دو نکته معطوف است:
۱. نخبۀ انقلابی نباید عمدتاً مرکب از روشنفکران خارج از طبقه باشد بلکه باید از کارگران پیشرو ساخته شود. وانگهی، این چیزی است که با دیالکتیک لوکزامبورگی جایگزینی تدریجی «رهبران» با توده مطابق است.
۲. این اقلیت به نام «حزب» غسل تعمید داده نمیشوند؛ چراکه این واژه هم زمان کاربستهایی اتوریتر، سکتاریستی، انتخاباتگرایانه [به خود] میگیرد که موجب بدبینی رشدیابندۀ زحمتکشان میشود.
فهم هوشیارانۀ رزا از آنچه در خلال انقلاب ۱۹۰۵ روسیه گذشت و او مایل بود آن را اعتصاب تودهای بنامد تا اعتصاب عمومی، همچون سهمی ارزنده در زرادخانۀ ایدئولوژیک کمونیسم لیبرتر باقی ماند، در عین حال که فانوسی است که با آن هنوز همین شکل مبارزه -شکلی که در دوران ما بیش از پیش رایج و کاراست- طبقۀ کارگر راه خود را مییابد.
امّا انتقادهای شدید، غالب اوقات غلوآمیز و بیانصافانۀ این مبارز برجسته علیه سندیکالیسم انقلابی و آنارشیسم سایهای به روی شهوداتش میاندازد و از برد آن میکاهد، زیرا این انتقادها بوی گند سوسیال-دموکراسی میدهند. بنابراین چیزهای بسیاری در نوشتههای اوست که ما امروز باید استخراجشان کنیم، امّا به شرطی که نه آنها را بپذیریم و نه به صورت قالبی رد کنیم، نه آنها را بالکل نفی کنیم، نه آنها را در بست قبول کنیم.
نوآورانهترین و نیز بهروزترین بخش کارنامه لوکزامبورگی، مطمئناً ایدههاییاند که رزا در کنگرۀ لیگ اسپارتاکوس در واپسین شب زندگی بسیار کوتاهش ایراد کرده بود: اولویت شوراهای کارگری، همۀ قدرت به پرولتاریا، محکوم کردن سندیکالیسم بوروکراتیک، اهمیت افراد سازماننیافته. امّا بالاتر گفته شد که دوپهلویی و ابهامی که برفراز سرِ این کنگره در پرواز بود؛ یعنی تغییر شکل اسپارتاکوس به حزب کمونیست و در نتیجه تبعیتش از یک انقلاب روسی که همان موقع، بنابه نظر رزا شروع کرده بود به دور ریختن برنامه دموکراسی کارگری سوویتیک.
مواد عظیم و اینچنین غنیای که رزا لوکزامبورگ به جا گذاشته که بخش به شدّت اندکی از آنها تا امروز به فرانسه ترجمه شده، باید مرتب شوند، و این یک کار اندیشهورزانة عمیق میطلبد. و این کار مخصوصاً از آن جهت حائز اهمیت خواهد بود که [بدانیم] مبارزات اخیر در فرانسه، مخصوصاً مبارزۀ مه ۱۹۶۸، هنوز موفق نشدهاند که کاملاً تمام ابهامهایی که پدیدۀ خودانگیختگی انقلابی تودهها را احاطه کردهاند از بین ببرد. رزا قطعاً نقطة عزیمتی برای این بازبینی تدارک دیده است. امّا بر عهدۀ اقلیت خودآگاه پرولتاریاست که این دستآورد را ابتدا روی کاغذ سپس در میدان عمل، تا سرحد آخرین نتایجش به پیش ببرد.
به نظر میرسد که در فرانسة ۱۹۷۱، طبقۀ کارگر و به ویژه بالِ پیشروی جوانش هر لحظه بیش از پیش با اتکا به [نیروی] خودش در جستجوی وسایل خاص خود برای مبارزه است، به نظر میرسد که بلوغی ضروری برای کشف و ابداع آنها دارد. «فرقهها»یی که لحظهای داعیه مال خود کردن و در انحصار گرفتن انقلاب مه ۶۸ را داشتند، زمانشان به سر رسیده. صرفاً خودِ واژۀ «چپگرا» « gauchisme » به طور ضمنی حاوی گرایشی است به منزوی شدن از طبقۀ کارگر. «چپگراها» فقط و فقط با محاط شدن در طبقه، با هویتیابی خود با طبقه و درآمیخته شدن با او نجات خواهند یافت.
[آنچه خواندید] نوشتۀ کوتاهی بود که شاید به عنوان مقدمۀ ناکافی و فقیرانهای برای چنین حرکتی به حساب آید. این نوشته فقط کسانی را ناامید و دلسرد میکند که برای آرامش روحشان به نتایجی دگم که در آن جای کمترین شک و تردیدی نباشد نیاز دارند و نیز کسانی را که انتظار داشتند که از آنها با یک سینی نقره پر از صید خارقالعاده[144]پذیرایی شود.
منابع و کتابشناسی
اصلیترین گزیدهها به آلمانی:
Gesammelte Werke، publiées par Clara Zetkin et Adolf Warski éditées par Paul Frölich 3 vol. III Gegen Feformismus1925 (en abrégé : G. W. III) ; IV Gewerkschaftskampf und Massenstreik 1928 (en abrégé : G. W. IV); VI Die Akkumulation des Kapital 1923.
Gesammelte Werke by “institut für Marxistmus-Leninismus”, Berlin (Est), 1970, 2 vol. parus : période 1893-1905
Spartaksbriefe “institut für Marxistmus-Leninismus”, Berlin 1958.
نوشتهها به فرانسه که به مسألة خودانگیختگی انقلابی میپردازند:
Réforme ou révolution ? (1898), Grève de masses, parti et syndicats (1906) (en abrégé : G. M.), ds œuvres I, Petite collection Maspero.
Grèves sauvages, spontanéité des masses, notamment l’article du 24 mai 1902, Cahiers Spartacus, Série B, n° 30, 1969 (en abrégé : G. S.).
« Espoirs déçus » (« Masses contre chefs »), Die Neue Zeit, 1903-1904, ds Marxisme contre dictature, Cahiers Spartacus, Ier série n° 7.
Questions d’organisation de la social-démocratie russe (en abrégé : Q. O.) Trotsky, Nos tâches politiques, 1970.
زندگینامه:
Berthe Fouchère, La vie héroïque de Rosa Luxemburg, 1946, Cahiers Spartacus, n° 25, série A.
Paul Frölich, Rosa Luxemburg, trad. fse, Maspero, 1965 ;
Luise Kautsky, Mon amie Rosa Luxemburg, trad. fse, Cahiers Spartacus, n° 28, série B.
J.-P. Nettl, Rosa Luxemburg, (trad. fse, de l’éd. Anglaise de 1966).
Tonny Cliff, Rosa Luxemburg, Londres, 1953.
Helmut Hirsch, Rosa Luxemburg, livre de poche Rowohlt, 1969.
Henriette Roland-Holst, Rosa Luxemburg : ihr Leben und Werken, Zurich, 1937.
Fred Oelssner, Rosa Luxemburg, esquisse biographique critique, Berlin (Est).
دیگر آثار رزا لوکزامبورگ که به فرانسه ترجمه شدهاند:
L’accumulation du Capital (1913), Œuvres III et IV, Petite collection Maspero.
« Arrêt et progrès du marxisme », ds La Confession de Karl Marx, Cahiers Spartacus, juin 1969.
La Crise de la social-démocratie (« Juniusbroschüre »), rédigée en avril 1915, éd. La Taupe, Bruxelles, 1970.
Introduction à l’économie politique, rédigée entre 1970 et 1917, éd. Anthropos, 1970.
Lettre à Loe Jogiches.
Lettre à Karl et Luise Kautsky, Presses Universitaire de France, 1970.
Lettres de la prison (éditées en allemand en 1920), Cahiers Spartacus, série B, n°5.
Le socialisme en France (1898-1912), présenté par D. G., Pierre Belfond, 1971.
مطالعه در مورد رزا لوکزامبورگ به فرانسه:
Rosa luxemburg vivante, « Partisans », n° 45, 1969, éd. Maspero.
Gilbert Badia, Les Spartakistes, Julliard, coll. Archives, 1966 ; -du même : Le Spartakisme, L’Arche, 1967.
Alain Guillerm, Le luxemburgisme aujourd’hui, Cahiers Spartacus, mars 1970.
Georg Lukacs, Histoire et conscience de classe, trad. fse, 1960.
André et Dori Prudhommeaux, Spartacus et la Commune de Berlin, Cahiers Spartacus, 1949, 2e série, n° 15.
مطالعه در مورد رزا لوکزامبورگ به زبانهای دیگر:
Lelio Basso, Rosa Luxemburg’s Dialektik der Revulution, 1969, Europaïsche Verlagsanstalt, Francfort, traduit de la préface en italient aux Scritti Politici, 1967, Editori Riuniti, Rome.
Giuseppe Vacca, Luxemburhismo e spontaneismo, Rinascita, n° 20, 15 mai 1970, pp. 19-21.
Die Massenstreikdebatte, contributions de Parvus, Rosa Luxemburg,
Karl Kautsky et Anton Pannekoek, Francfort, 1970, introduction de Antoinia Grunenberg
(contien les deux articles de Rosa de 1910 : « Ermattung ouder
Kampf ? » et « Die Theorie und die Praxis »).
[1] CGT کنفدراسیون عمومی کار، سندیکای فرانسوی مزدبگیران است که در سال ۱۸۹۵ در لیموژ تأسیس شد. (مترجم)
[2] خالصهای از فصل D. G. انقلاب فرانسه و ما، بروکسل، انتشارات la Taupe، ۱۹۶۹، از صفحه ۳۹ به بعد. در این فصل جنبش ابتدایی تودهها بر مبنای انقلاب فرانسه در قرن هژدهم بررسی شده. (برای تحلیل با جزئیات، رجوع شود به دی. جی. مبارزۀ طبقاتی تحت جمهوری اول،۱۷۹۳-۱۷۹۷، جلد دوم، انتشارات گالیمار، ۱۹۶۸).
[3] سیزیف یا سیسیفوس به یونانیΣίσυφος ، قهرمانی است در اساطیر یونان. سیزیف بیش از هر چیز به خاطر مجازاتش در هادس مشهور است. او میبایست سنگ بزرگی را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قلهای میغلتاند و همیشه لحظهای پیش از آن که به انتهای مسیر برسد، سنگ از دستش خارج میشد و او مجبور بود کارش را از اول شروع کند. (مترجم)
[4] از این به بعد هر بار که واژۀ نخبه در متن خواهد آمد، به طور ضمنی صفت کارگری همراه آن است.
[5] اِمیل لیتره، زبان شناس و فیلسوف فرانسوی ، متولد پاریس (۱۸۰۱-۱۸۸۱) مؤلف لغت نامة مشهور فرانسه. (مترجم)
[6] پیشتر واژۀ spontan در مقالهای از رزا لوکزامبورگ به نام «اتحاد فرانسوی»، ۱۸-۲۰ دسامبر ۱۸۹۹ دیده میشود، در سوسیالیسم در فرانسه (۱۸۹۸-۱۹۱۲)، ۱۹۷۱، ۷۶، ۸۳، ۸۸.
[7] لنین Sämtliche Werke, ،XXI ،۱۹۳۱، ۴۷۰-۴۷۲
[8] کارل مارکس و فردریش انگلس، مانیفست کمونیست، ۱۸۴۸؛- انگلس، ام. ای. دورینگ علم را واژگون میکند، ۱۸۷۸، مقدمه، صفحات ۳-۴، انتشارات کوستس، ۱۹۳۱؛ -مارکس، نامه به فرایلیلرات، ۲۹ فوریه ۱۸۶۰، نقل قول از ماکسیمیلیان روبل، کارل مارکس، رساله بیوگرافی روشنفکر، ۱۹۵۷، ۲۹۰.
[9] مانیفست کمونیست، همان
[10] تروتسکی، تاریخ انقلاب روسیه، ۱۹۳۳، I انقلاب فوریه، ۲۹۷، جلد دوم، فصل «گردهم آیی مجدد درون تودهها»؛ جلد سوم انقلاب اکتبر، «موج بزرگ» ۳۸۹؛ فصل چهارم، «شورش اکتبر» ۳۸۷.
[11] تناقضات تروتسکی در اینباره را، پایینتر در پانویش شمارۀ ۶۴ ملاحظه کنید.
[12] ماکس اشتیرنر، یکتا و تملک آن، ۱۸۴۴، ترجمۀ لاسویین، ۱۹۴۸، ۳۴۷.
[13] کلمة لیبرتر libertaire از ترکیب کلمۀ liberté آزادی، و پسوند aire درست شده است و معنای اصلی آن در آنارشیسم، مطلق و محوری بودنِ آزادی است. جالب است بدانیم که کلمۀ لیبرتر در نقد و مقابله با مفهوم دیگری که از قضا آن هم با همین پسوند ساخته شده، یعنی autoritaire اقتداری یا زورگویانه، به کار رفته است http://www.behrouzsafdari.com/?p=819 (مترجم)
[14] رجوع شود به D. G. نه خدا نه ارباب، بازنشر ۱۹۷۰، جلد اول، ۱۳۷ و ۱۳۸، جلد دوم، ۲۵ و ۲۶.
[15] کارل کائوتسکی، زمان نو، ۱۹۰۱-۱۹۰۲، XX، ۷۹ و ۸۰. نقل شده توسط لنین در چه باید کرد؟ مجموعه آثار کامل، (به فرانسه) IV، ۱۹۲۹، ۴۴۵-۴۴۶.
[16] sicواژهای لاتین است به معنی «چنین» که در بیشتر زبانهای غربی برای نشان دادن جملۀ نقل شده، عیناً مطابق جملۀ اصلی، استفاده میشود که ممکن است معنا یا اصطلاحی در آن به خاطر محتوا یا فرم نوشتاری نادرستش، تعجبآور یا عجیب به نظر آید. (مترجم)
[17] لنین، همانجا، ۴۵۰.
[18] به همین ترتیب هم، یک گام به پیش، دو گام به پس، مه ۱۹۰۴، ترجمه فرانسه، انتشارات سوسیالیستی، ۱۹۵۳، ۳۷.
[19] چه باید کرد؟ مجموعه آثار. جلد چهارم. ۴۳۷ و ۴۸۲.
[20] همانجا، ۴۵۸.
[21] همانجا، ۴۵۲.
[22] همانجا، ۴۴۷.
[23] همانجا، ۵۳۲.
[24] Q. O.. ۲۱۶.
[25] خود عبارت فردینان لاسال را بخوانیم:
«چنین است بزرگی رسالت این عصر، رسالت به انجام رساندن آنچه قرون تاریک پیشین حتی جرأت نداشتند آن را به عنوان یک امکان درنظر آورند: آوردن علم برای مردم!
دشواری و مصائب این وظیفه هر چه میخواهد باشد، ما آمادهایم که با تمام توانمان با آنها بجنگیم، ما آمادهایم که آنها را در جلسات شبانهمان از سر راه برداریم.
در اضمحلال و فروپاشی عمومیای که تمام وجوه زندگی اروپایی را فراگرفته است، برای کسی که عمیقاً تاریخ را میشناسد، تنها دو چیز است که تازه و باطراوت باقی مانده، تنها دو چیز سترگ باقی است و همواره در پهنۀ تحلیل قوای پنهانی خودخواهیای که در تمام پوچیهای زندگی اروپایی رخنه کرده، عملگر و مؤثر است: علم و مردم، علم و زحمتکشان!
تنها وحدت این دو میتواند در اروپای امروز زندگی جدیدی را بنا کند.
این است هدفی که من تصمیم گرفتهام زندگیام را تا زمانی که نفس میکشم وقفش کنم: اتحاد علم و زحمتکشان. اتحاد این دو قطب مخالف جوامع که زمانی که یکدیگر را تنگ در آغوش بگیرند، با بازوی فولادین خود تمام معضلات فرهنگ را خرد خواهند کرد». فردینان لاسال، علم و زحمتکشان، خود-دفاعیه در برابر دادگاه جنایی برلین علیه اتهام تحریک عمومی طبقات بیچیز به نفرت از مالکین و تحقیر آنان، ۱۶ ژانویه ۱۸۶۳.
[26] Q. O. ، پراکنده و « Genickte Hoffnungen» («امید مأیوس»)، ترجمه به فرانسه با عنوان «تودهها و رهبران» در مارکسیم علیه دیکتاتوری، دفترهای اسپارتاکوس، ژوئیۀ ۱۹۴۶، صفحات ۳۵ به بعد.
[27] پل فرولیش، رزا لوکزامبورگ، نقل قول. صفحات ۱۸۳-۱۸۴؛ G. M. ص.۱۴۹؛ تونی کلیف، رزا لوکزامبورگ، یک مطالعه، لندن، ۱۹۵۹، صفحات ۴۱-۴۲.
[28] G. S.، ص. ۳۶.
[29] Q. O. ص. ۲۱۶؛ G. M. صفحات ۱۰۶-۱۱۰.
[30] پراکنده، G. M.
[31] هنریته رولاند-هولست ، رزا لوکزامبورگ، زوریخ، ۱۹۳۷، ۴۶، ۱۴۸، ۱۵۲.
[32] Thálatta به یونانی به معنی دریاست؛ به داستان ده هزار سرباز یونانی اشاره دارد که کورش جوان علیه برادرش استخدام کرده و اگزنوفون آن را در یکی از مشهورترین آثارش Anabase روایت میکند. Thálatta! Thálatta! فریاد شوق این سربازان یونانی است که از بلندی کوهی واقع در ترکیه امروزی دریای سیاه را میبینند. (مترجم)
[33] نامه R. L. به ماتیلد وورم ، ۱۶ فوریه ۱۹۱۷، در R. L. Brief an Freunde … ، هامبورگ، ۱۹۵۰، ۴۷.
[34] رولاند-هولست. همان، ۱۳۷.
[35] R. L. به ماتیلد وورم، همان.
[36] بحران سوسیال دموکراسی، نوشته شده در آوریل ۱۹۱۵، انتشارات la Taupe، بروکسل، ۱۹۷۰، ۶۷.
[37] R. L. به مارت روزنبوم، ۱۹۱۷ S. D. …. ، ۱۴۹.
[38] همانجا. به همان فرد، آوریل ۱۹۱۷، ۱۶۰.
[39] همانجا. به همان فرد، فوریه ۱۹۱۸، ۲۲۲.
[40] تروتسکی، تاریخ انقلاب روسیه، همان. جلد دوم، ۲۹۷. صفحه ۴۲، یادداشت.
[41] ماجرای دريفوس: ماجرايی نظامی- حقوقی كه بهقضيهای سياسی در فرانسه و حتی بينالمللی تبديل شد. بهنام كاپيتان آلفرد دريفوس (۱۸۵۹-۱۹۳۵) Alfred Dreyfus ارتشی اهل منطقهی آلزاس و يهودیتبار كه در سال ۱۸۹۴ توسط يك دادگاه نظامی به جرم جاسوسی به نفع آلمان از ارتش اخراج و به جزيرهی شيطان تبعيد شد. دو سال بعد ثابت شد كه دادگاه بر اساس مدارك جعلی او را محكوم كرده و جاسوس واقعی محتملاً افسر ديگری بهنام استرهازی (۱۸۴۷-۱۹۲۳) Esterhazy بوده است. با وجود اين پس از يك محاكمه قلابی دادگاه نظامی استرهازی را تبرئه میكند. در اينجاست كه در ۲۸ ژانويه ۱۸۹۸ زولا مقاله مشهور خود را با عنوان «من متهم میکنم» بهچاپ میرساند. او در اين مقاله به شدت به مقامات ارتش میتازد. معروف است كه اين شمارة روزنامه پگاه به سردبيری كلمانسو، ده بار بيش از فروش عادياش پخش میشود. زولا به شكايت ارتش دادگاهی شده و محكوم میگردد و اين باز مردم را هيجانزدهتر میسازد. ماجرا کاملاً جنبة سياسی بهخود میگيرد و در دنيا انعكاس پيدا میكند. بیش از پیش آشكار میشود كه ارتش، كليسا و مجامع ضد يهود خواهان تجديد محاكمه نيستند. پايههای جمهوری در فرانسه به لرزه درمیآيد. بسياری از دانشمندان و وکلا و تحصيلكردهها جزء طرفداران دريفوس هستند. آناتول فرانس، ژورس، پرست و… از دريفوس دفاع میكنند. در ۱۸۹۹ دوباره دادگاهی نظامی در شهر رِن تشكيل میشود كه طی آن دوباره دريفوس محكوم میگردد. همان سال او عفو میشود، اما ۱۲ سال بعد، در سال ۱۹۰۶ از او اعادة حيثيت میگردد. (مترجم) http://www.peykarandeesh.org/articles/23-dar-khedmat-khiyanat-va-oful.html
[42] گِدیسم آموزۀ سیاسی غالب در بطن سوسیالیسم فرانسه (بخش فرانسوی انترناسیونال کارگری دوم SFIO) تا سال ۱۹۱۴ بود که توسط ژول گِد Jules Guesde (۱۸۴۵-۱۹۲۲) رهبری میشد، و در واقع یکی از اصلیترین پایههای سیاسی-نظری حزب سوسیالیست فرانسه به شمار میآید.
در مورد خطوط اصلی گدیسم میتوان موارد زیر را برشمرد:
۱. رد سوسیالیسم رفرمیست و شرکت در دولتهای بورژوا، (با این همه این مانع از آن نبود که در ۱۹۱۴ و در ۱۹۳۶ برای تسخیر قدرت دولتی اعلام آمادگی کنند).
۲. همچنین رد انقلاب فوری تا زمانی که شرایط پیروزی آن میسر نباشد. این مسأله یکی از مهمترین نکات تمایز گدیستها با بولشویکها بود و آنها را مترادف منشویکها در روسیه میکرد.
۳. تدارک روشمند انقلاب از راه مبارزۀ طبقاتی (البته مسلماً مطابق درکی که خود از مبارزۀ طبقاتی داشتند).
گدیستها مبنای نظرات و کنش خود را آموزههای مارکس میدانستند، اما بیشتر نسخهای سطحی از آراء مارکس ارائه میدادند، از همین رو آنها را بیشتر نزدیک به بلانکیسم میدانستند، برخی هم معتقدند که گدیسم بیشتر لاسالی بود تا مارکسیست. (مترجم)
[43] سوسیالیسم در فرانسه، همان، ۷۶.
[44] G. S.، صفحات۲۰-۲۱.
[45] بازی با کلمات پس و پیش و هنگ. آوانگارد مرکب از دو واژه پیش و هنگ میباشد و به معنی نیروهای اول صف است و عکس آن، پس-آهنگ است که به معنی نیروهای پشت جبهه میباشد و در زبان سیاسی به صورت تحقیرآمیز اشاره به افرادی دارد که از حضور در صف مقدم قاصرند یا از این کار هراس دارند. (مترجم)
[46] همانجا، صفحات ۳۸، ۳۶.
[47] Q. O.، صفحه ۲۱۵.
[48] سوسیالیسم در فرانسه، همان، ۷۸.
[49] G. M.، ۱۳۶-۱۵۸.
[50] نامهها به کائوتسکی، همان. ورشو، آوریل ۱۹۰۶، ۶۹.
[51] G. M.، ۱۳۴-۱۳۵.
[52] Q. O.، ۲۱۵.
[53]Wahlrechtskampf und Massenstreik ، سخنرانی کنگرة مگدبورگ Magdeburg ، ۱۹۱۰، G. W.، IV، برلین، ۱۹۲۸، ۶۱۳.
[54] Die Theorie und die Praxis، زمان نو Neue Zeit ، ۲۲ و ۲۹ ژوئیه ۱۹۱۰، G. W.، IV، ۵۹۵.
[55] Das Offiziösentum der Theorie ، . N. Z ۵ سپتامبر ۱۹۱۳، G. W.، IV، ۶۵۳.
[56] G. S.، ۴۹-۵۰.
[57] «Taktische Fragen»، ۲۶-۲۸، ژوئن ۱۹۱۳، G. W.، IV، ۶۳۹-۶۴۲؛ «Das Offiziosentum …»، همان، ۶۶۹.
[58] «Zum preussischen Wahlrechtskampf»، Sozialdemokratische Korrespondenz ۲۳ مه ۱۹۲۴، G. W.، IV، ۶۸۵.
[59] درفش سرخ Rote Fahne، شمارۀ ۸، ۸ ژانویه ۱۹۱۹، در ژیلبر بادیاGilbert Badia ، اسپارتاکیستها، ۱۹۶۶، ۲۱۵.
[60] G. M.، ۱۰۵، ۱۱۱، ۱۱۲.
[61] همانجا. ۱۳۵، ۱۳۷، ۱۵۰-۱۵۱.
[62] «Die Theoire…»، همان، G. W.، IV، ۵۹۱.
[63] «…Wahlrechtskampf»، همان، همانجا، ۶۱۳-۶۱۴.
[64] «مسائل تاکتیکی»، نقل شده، همانجا، ۶۳۹-۶۴۱.
[65] به موازات تحلیل فعلی تناقضات رزا که به ویژه معطوف به انقلاب ۱۹۰۵ هستند، به یاد بیاوریم که در تاریخ انقلاب روسیه تروتسکی، دقیقا همین تناقضات یافت میشود؛ تناقض بین گزارش تروتسکی از حوادث ۱۹۱۷ (خودانگیختگی تودهها و کمبودهای حزب) و تئوریای که از آن میسازد (نقد خودانگیختگی، بیش از حد ارزیابی کردن احزاب پیشاهنگ). این [تناقضات] چیزی است که ایون بورده Yvon Bourdet در رسالهای قانعکننده نشان داده است: «حزب انقلابی و خودانگیختگی تودهها یا منازعه تروتسکی در تاریخ انقلاب روسیه»، «سیاه و سرخ»، شمارۀ ۱۵-۱۶، ۱۹۶۰، چاپ مجدد در کمونیسم و مارکسیسم، ۱۹۶۳، ۱۵-۳۷.
[66] «مشت در ازای مشت»، ۲۶ ژوئن ۱۹۱۲، G. W.، IV، ۳۷۲.
[67] نامههای ۲۷ اکتبر و ۱۷ دسامبر ۱۹۰۴، در رولاند-هولست، نقل شده، ۲۱۰-۲۱۶.
[68] آندره و دوری پرودُموAndré et Dori Prudhommeaux ، اسپارتاکوس و کمون برلین، دفترهای اسپارتاکوس، اکتبر و نوامبر ۱۹۴۴، ۴۴، ۹۷، ۹۱، ۸۰، ۸۶-۸۷.
[69] R. R. منتشر شده در ۱۹۲۲ در آلمان.
[70] همانجا. ترجمه فرانسه، ۸۴، ۸۵، ۸۷، ۸۸.
[71] بادیا، نقل شده، ۲۶۱، و آخرین مقالۀ رزا لوکزامبورگ.: «نظم بر برلین حاکم است»، درفش سرخ، شمارۀ ۱۴، ۱۴ ژانویه ۱۹۱۹، بادیا، ۲۳۹.
[72] رجوع شود به D. G.، «مثالی از ناکارآمدی: حزب کمونیست آلمان ۱۹۱۹-۱۹۳۳»، در برای یک مارکسیسم لیبرتر، ۱۹۶۹، ۱۶۹- ۱۸۵.
[73] ادوارد برنشتاین، «Der Strike als politisches Kampfmittel»، زمان نو، ۱۸۹۳-۱۸۹۴، ۶۸۹-۶۹۵.
[74] پارووس (نام مستعار الکساندر اسرائیل هِلفاند)، «Staatsstreich und politischer Massenstrike» زمان نو، ۱۸۹۵-۱۸۹۶، II، ۳۶۲-۳۹۲.
[75] ژان ژورس، جمهوری کوچک، ۲۹ اوت تا اول سپتامبر ۱۹۰۱، در هوبرت لاگاردل، اعتصاب عمومی و سوسیالیسم. تحقیق بینالمللی. ۱۹۰۵، ۱۰۲-۱۱۲.
[76] . G. S ۳۱-۳۲، ۳۶-۳۷، ۴۱.
[77] بیهوده بود که در کنگرۀ انترناسیونال سوسیالیستی ۱۹۰۴، یک سوسیالیست لیبرتر، دکتر آر. فریدبرگ، پیشنهاد دهد که سندیکاها به اعضای خود آموزش ضدنظامی بدهند، فقط به این دلیل که س.ژ.ت. در فرانسه این کار را میکرد: دکتر آر. فریدبرگ، پارلمانتاریسم و اعتصاب عمومی، برلین، اوت ۱۹۰۴، ۲۹-۳۰.
[78] لاگاردل Lagardelle، نقل قول، ۲۱۷، ۲۳۵-۲۵۲، ۲۸۲-۲۸۳، ۲۹۲، ۳۰۲، ۳۰۶.
[79] دکتر فریدبرگ، نقل شده؛ روبر برِسیRobert Brécy، اعتصاب در فرانسه، ۱۹۶۹، ۷۲؛ ششمین کنگرۀ انترناسیونال که در ۱۴ تا ۲۰ اوت ۱۹۰۴ در آمستردام برگزار شد، بیلان تحلیلی، بروکسل، ۱۹۰۴، ۴۵-۶۸.
[80] تروتسکی، پیش از ۹ ژانویه، جزوه، بحث ۱۹۰۵، پیشگفتار از پارووس، در Sochineniya (آثار تروتسکی در روسیه) جلد دوم، کتاب اول، مسکو، ۱۹۲۶-۱۹۲۷؛ زِمان Zeman و شارلوScharlau ، تاجر انقلاب (زندگی پارووس)، لندن، ۱۹۶۵، ۶۶-۶۸، ۷۶-۷۸، ۸۷، ۸۹.
[81] «Die Debatten in Köln»، ۳۰-۳۱ مه ۱۹۰۸، G. W.، IV، ۳۹۵؛ v. مدرک شمارۀ ۵، صفحۀ ۱۰۶.
[82] سخنرانی در کنگرۀ ینای سوسیال-دموکراسی، ۱۹۰۵، G. W.، IV، ۳۹۶-۳۹۷؛ پروتکل… (کنگرۀ ینا)، ۱۹۰۵؛ مقالۀ ۷ نوامبر ۱۹۰۵، G. W.، IV، ۳۹۸-۴۰۲؛ نامههای رزا لوکزامبورگ، اواخر سپتامبر و ۲ اکتبر ۱۹۰۵، در G. P. Nettl، رزا لوکزامبورگ، ۱۹۶۶، I، ۳۰۷ (نامه ۲ اکتبر ۱۹۰۵ دوباره در مقدمه پل فرلیش بر اعتصاب تودهای… بازنویسی شده، انتشارات پرو، ۱۹۶۴).
[83] «Gegen das Abwiegeln»، سخنرانی در کنگرۀ سوسیال-دموکراسی مانهایم، ۱۹۰۶، G. W.، IV، ۴۸۰-۴۸۱.
[84] تخلیص توسط رزا در یک صفحه از یک جزوۀ انگلس نوشته شده در۱۸۳۷. بعدها انگلس در اوج کهولت در پیشگفتاری بر مبارزۀ طبقاتی در فرانسه مارکس که سوسیال-دموکراسی آن را «وصیت» انگلس نامید، با لحنی غنایی نوشت: «ما توسل به وسایل قانونی را بهتر از توسل به وسایل غیرقانونی و واژگونی میدانیم (…). ما با این قانونمداری برای خود عضلاتی قوی و گونههایی سرخ میسازیم و از هوای جوانی ابدی استنشاق میکنیم». G. M.، ۹۳؛ فردریش انگلس، باکونینیها در کار، ۱۸۷۳؛ پیشگفتار انگلس ۶ مارس ۱۸۹۵ بر مبارزۀ طبقاتی در فرانسه کارل مارکس.
[85] G. M. ، پراکنده.
[86] نامه به کونراد هائنیشKonrad Haenisch ، ۸ نوامبر ۱۹۱۰، در Briefe an Freunde نقل شده.، ۲۷؛ «Ermattung oder Kampf» G. W. ، IV، ۵۴۶.
[87] لانتاگ نامی است که به بیشتر پارلمانهای ایالات (دولت-شهرهای فدره) در آلمان و در اتریش داده میشود. و نیز پارلمان پروس و پارلمان بیکمرال در ۱۹۱۱-۱۹۱۸ را به این نام میخواندند. (مترجم)
[88] طرح زندگینامه از بندیک کائوتسکی، در Briefe an Freunde، نقل شده، ۲۱۸-۲۲۰.
[89] «Die Theorie und die Praxis»، نقل شده، G. W. ، IV، ۵۵۶-۵۹۳.
[90] « Wahlrechtskampf…»، G. W. ، IV، ۶۰۹-۶۱۱.
[91]«Taktische Fragen»، همان، ۶۴۳؛ «Der Politische Massenstriek» سخنرانی ۲۱ ژوئیه ۱۹۱۳، ۶۵۰؛ «Massenstreiksresolution des Parteivorstandes»، ۱۱ سپتامبر ۱۹۱۳، ۶۷۰-۶۷۱؛ «Das Offiziösentum der Theorie»، ۶۶۱؛ «Sich nicht von den Massen schleifen lassen !» سخنرانی کنگرۀ سوسیال دموکراسی ینا در ۱۹۱۳، ۶۷۹-۶۸۱.
[92] نامه به انگلس به ببل در ۱۸-۲۸ مارس ۱۸۷۵ در بوردهBourdet ، نقل شده، ۹۶؛ رجوع شود به D. G..، آنارشیسم، ۱۹۶۵، ۲۶.
[93] انگلس، باکونیستها…، نقل شده.
[94] رجوع شود به سوسیالیسم در فرانسه، ۱۵۸.
[95] ردولف روخر Rudolf Rocher، یوهان موست، زندگی یک شورشی، Johann Most, Das Leben eines Reblellen، برلین، ۱۹۲۴؛ D. G.، جنبش کارگری در ایالات متحدۀ آمریکا ۱۸۶۷-۱۹۶۷-، ۱۹۶۸، ۱۴.
[96] آلبر میلوAlbert Milhaud ، دموکراسی سوسیالیستی آلمان، ۱۹۰۳، ۴۹-۵۰.
[97] رجوع شود به دُملا نیوونهیس Domela Nieuwenhuis، سوسیالیسم در خطر، ۱۸۹۷، ۲۱، ۹۲، ۲۵۵.
[98] این مقایسه آنارشیسم با رویزیونیسم صرفاً مختص رزا لوکزامبورگ نیست. در آن زمان این نظر غالب در میان «چپ»ها بود: برای مثال آنتون پانهکوک تئوریسن مارکسیسم چپ هلندی از تشابهات و خاستگاههای مشترک لیبرالیسم و آنارشیسم یاد میکند و معتقد است که هر دو جریان علیرغم ظاهر متضادشان متقارن هستند. در واقع چپ هلندی هم به شدّت بر مرزبندی با آنارشیسم تأکید میکند و حتی از آن، همچون رویزیونیسم، به عنوان دشمنی یاد میکند که باید از سر راه برداشتش. بعدها او در این رابطه تجدید نظر میکند و خطر رویزیونیسم را که دیگر تمام پیکر سوسیال-دموکراسی را آلوده ساخته، بالاتر از هر چیز میخواند. با گذشت زمان و اپورتونیستی خواندن مواضع اپورتونیستی احزاب انترناسیونال سوم، و بسط نقد مفاهیم سنتی حزب، بوروکراسی و دیکتاتوری حزب و با تئوریزه کردن سیسم شوراها به عنوان تنها راه انقلابی و نیز هدف مبارزة طبقاتی، چپها بیش از پیش با آنارشیستها نزدیک و همسایه میشوند با این وجود هرگز از نقد آنها دست برنمیدارند و از در سازش با ایشان وارد نمیشوند. (مترجم)
[99] رفرم یا انقلاب؟، ۸۸؛ «Nachbetrachtungen zum Parteitag»، ۱۴ اکتبر ۱۸۹۸، G. W.، III، ۱۵۱.
[100] سخنرانی در مورد برنامه، در Prudhommeaux، اسپارتاکوس، نقل شده. ۷۰-۷۱.
[101] دکتر فریدبرگ، نقل شده. فریدبرگ در آنجا، مانند چند تن دیگر، ارزش «اخلاقی» اعتصاب عمومی را گرامی داشت.
[102] لاگاردل، نقل شده. ۲۱۷.
[103] پیشگام کمونیسم لیبرتر امروز، فریدبرگ، در پیشگفتار روی جزوۀ خود، آرزومند ازدواج ایدهآل سوسیالیستی و ایدهآل آنارشیستی است.
[104] کنگرۀ ششم (…) در آمستردام، نقل شده. ۴۷-۴۸؛ لاگاردل، نقل شده. ۳۰۲، ۳۰۶.
[105] G. M.، ۹۲-۹۶.
[106] رفرم یا انقلاب؟ ۶۴؛ فُرلیش، رزا لوکزامبورگ، نقل شده. ۸۸.
[107] کائوتسکی، Der politische Massenstieik، برلین، ۱۹۱۴، ۲۰۲-۲۰۳.
[108] نتل Nettl، نقل شده. I، ۲۹۷، ۴۲۵، ۴۲۹، ۴۳۷؛ II، ۴۹۶-۴۹۹.
[109] اوکتاو فِستی Octave Festy، «جنبش کارگری ۱۸۴۰ در پاریس»، مجلۀ علوم سیاسی، ۱۹۱۳؛ کولت شامبلان Colette Chambelland، ایدۀ اعتصاب عمومی در فرانسه (۱۸۷۱-۱۹۱۴)، پاریس، ۱۹۵۳ (دستنوشته)، ۱۱-۲۲؛ برِسی Brécy ، نقل شده.
[110] باکونین، «سازمان و اعتصاب عمومی»، برابری، ژنو، ۳ آوریل ۱۸۶۹، مجموعه آثار، V، ۵۱-۵۲ (جیمز گیوم James Guillaume میپرسد که آیا نویسندة این مقاله نه باکونین بلکه شارل پِرونCharles Perron ، رئیس کمیتۀ تحریریۀ روزنامه نبوده است؟ امّا او تصدیق میکند که مقاله «نظراتی را» بازنمایی میکند «که تبلیغات سیاسی باکونین در انترناسیونال را شکل میدادند».)
[111] G. S. ، ۳۰. اما رزا تاریخ انتشار این مقاله را ۲۷ مه ۱۸۶۹ و محل انتشارش را روزنامه انترناسیونال بروکسل میداند. شاید در مورد تاریخ و محل انتشار مقاله اشتباهی وجود داشته باشد، چون مجلۀ برابری در همان زمان مقالۀ دیگری از انترناسیونال به تاریخ ۲۷ مارس (و نه مه) در مورد سرکوب مبارزات کارگری بلژیک منتشر کرد.
[112] انگلس، باکونیستیها…، نقل شده. ۱۵-۱۶؛ G. M.، ۹۲-۹۳.
[113] جیمز گیوم، انترناسیونال، مدارک و خاطرات، III، ۱۹۰۹، ۱۱۸، ۱۲۴.
[114] لاگاردل، نقل شده. ۴۲-۴۳؛ برسی، نقل شده. ۳۹، و غیره.
[115] آریستید بریان، اعتصاب عمومی و انقلاب (۱۹۰۰)؛ ژورژ سوارس Georges Suarès، بریان، I، ۱۹۶۳، ۲۸۲؛ برسی، نقل شده. ۶۰-۶۱.
[116] لاگاردل، نقل شده، ۹ و در این پژوهش نقطه نظر کریستیان کورنلیسان، ۱۵۶-۱۶۰؛ کولت شامبلان، نقل شده. ۴۹؛ ژورژ سورل، تفکر در مورد خشونت، ۱۹۱۰، ۱۶۹، و الاآخر.
[117] پروتکل کنگرۀ ینا، ۱۹۰۵، ۳۰۲.
[118] کورنلیسن، نقل شده. ۱۵۹-۱۶۰
[119] برسی، نقل شده. ۸۳.
[120] شارل بونیه، سوسیالیست، ۱۸ نوامبر ۱۹۰۵، در سورل، نقل شده. ۲۱۶.
[121] رجوع شود به D. G..، برای یک مارکسیسم لیبرتر، ۱۹۶۹، ۲۸۵-۲۸۶.
[122] ویکتور گریفوئله، پژوهشی در جنبش سوسیالیستی، ۱۹۰۳، تکرار شده توسط لاگاردل، نقل شده.
[123] Bourses du Travailنهادی است متعلق به کارگران که در آن سندیکاها میتوانند جلسات خود را برگزار کنند. ایدة ایجاد بورس کار برای اولین بار در ۱۷۹۰ مطرح شد و در ۱۸۴۳ تحقق درآمد. هدف ایجاد آن سازماندهی بازار کار به منظور عمومی کردن سطح دستمزدها بود. اما این پروژه به سرانجام نرسید چراکه چنین طرحی کارگران زیادی را از شهرستانها به پاریس میکشاند. سرانجام اولین بورس کار در پاریس در فوریه ۱۸۸۷ افتتاح شد. علاوه بر فرآهم آوردن یک مکان مشخص و دائمی برای جلسات کارگری، هدف دیگر بورس کار انتشار هفتگی حداقل دستمزد بر اساس عرضه و تقاضای نیروی کار میباشد. گفتنی است که ایدة ایجاد چنین نهادی از جانب کارفرمایان پیشنهاد شد و سوسیالیستها از این ایده استقبال کردند با این نگاه که چنین بورسی که توسط خود سندیکاها اداره شود، امکان خوبی به تبلیغ و ترویج ایدههای سوسیالیستی میدهد. گِدیستها نیز حامی این پروژه بودند، چراکه چنین مکانی امکان برگزاری جلسات کارگری را تسهیل و تکثیر میکند. (مترجم)
[124] اعتصاب عمومی رفرمیستی و اعتصاب عمومی انقلابی، جزوۀ س. ژ. ت.، ۱۹۰۲، ۸-۱۱.
[125] هنریته رولاند-هولست، Generalstreik und Sozial-demokratie، درسد، ۱۹۰۶، ۲۷؛ نامه رزا لوکزامبورگ به نویسنده، ۲ اکتبر ۱۹۰۵؛ از همو، رزا لوکزامبورگ، نقل شده. ۲۱۹.
[126] کورنلیسن، در لاگاردل، نقل شده. ۱۵۷.
[127] ژک فریمون، Jacques Freymond، انترناسیونال اول، I، ۱۹۶۲، ۴۰۴.
[128] جنبش کارگری هلند از بدو ظهورش با نام فردیناند دُملا نیووِنهُیس Ferdinand Domela Nieuwenhuis عجین شده است. او در سال ۱۸۴۶ در آمستردام به دنیا آمد، در جوانی به تحصیل در رشتة الاهیات لوتری پرداخت و مانند پدرش کشیش پروتستان شد. اما کم کم اعتقاد خود را از دست داد و در ۱۸۷۹ جذب ایدههای سوسیالیستی شد و رخت کشیشی را از تن درآورد. در آن زمان دملا نیوونهیس برای کسب حق رأی همگانی و نیز حق ایجاد سندیکاها مبارزه میکرد. در همان سال نشریهای به نام Recht voor Allen حق برای همه راه انداخت که بعداً به ارگان SDB حزب سوسیال-دموکرات هلند بدل شد؛ فعالیت او در این دوران معطوف بود به پخش تراکت در کارخانهها و سربازخانهها، تعلیم آموزههای مارکسیستی به پرولتاریا، و شرکت در تظاهرات و میتیگها علیه جنگ و کلیسا، سلطنت مطلقه، مصرف الکل و بیعدالتی طبقاتی. طولی نکشید که جنبش کارگری تازه متولدشدة هلند مورد سرکوب واقع شد. در ۱۸۸۶ نیوونهیس بازداشت و به تحمل یک سال زندان محکوم شد. این اولین بار در هلند بود که پلیس مسلح حق داشت که در جلسات عمومی حاضر شود و حضار را پراکنده و سخنگویان را بازداشت کند.
نیوونهیس که خود را شاگرد مارکس و انگلس میدانست، برای مدت زیادی به طور کتبی با تئوریسینهای «سوسیالیسم علمی» تماس داشت. مارکس و انگلس که با علاقه رشد جنبش سوسیالیستی در هلند را دنبال میکردند برخوردی محتاطانه به برداشتهای انقلابیگری بلافصل نیوونهیس داشتند.
اهمیت نیوونهیس در هلند محدود به فعالیت ترویجی و سازماندهندة طبقة کارگر نبود. او اولین کسی بود که سرمایه مارکس را در شکل نسخهای خلاصهشده منتشر کرد. با این وجود نمیتوان او را مارکسیست دانست. نوشتههای بیشمار او گلچینی بود از انسانگرایی اجتماعی و اخلاق مذهبی که با خداناباوری و «اندیشة آزاد» درآمیخته بود. در واقع نیوونهیس در بین طبقة کارگر هلند به یک پیامبر میمانست؛ طبقة نوباوهای که تحت تأثیر عمیق مسیحیت و ایدههای اتوپیایی و آخرزمانی بود. نیوونهیس نماد ظهور آرام و مبهم پرولتاریایی رشدنیافته بود که به شدت از روحیة مذهبی آکنده بود.
با این وجود، نیوونهیس در سالهای ۱۸۸۰ در درون SDB (اتحاد سوسیال دموکرات) -که در ۱۸۸۴ به حزب سوسیال-دموکرات تغییر نام داد- فرد اصلی حزب سوسیالیست بود. درست مثل سوسیال-دموکراتهای آلمان او هم به درستی تاکتیک پارلمانی به عنوان تریبون انقلابی برای جنبش کارگری باور داشت. حزب در بین کارگران «با دستان پینهبسته» از محبوبیت بالایی برخوردار بود، و نزدیک به ۹۰ درصد اعضایش را پرولترها تشکیل میدادند، به علاوه، در بین خرده دهقانان شمال کشور هم جایگاه مهمی داشت. نیوونهیس در ۱۸۸۸ از طرف خرده-دهقانان فریسلاند انتخاب شد و تا ۱۸۹۱ به عنوان نماینده انجام وظیفه کرد. در مدت سه سال فعالیتش در پارلمان یک سوسیال-دموکرات شناخته بود، مخصوصاً به خاطر رفرمهای مهمی که پیشنهاد کرد: تأمین اجتماعی، استقلال مستعمرات، حذف مقرری به خاطر خون، ممنوعیت کار کودکان، مبارزه علیه بیکاری، حذف کلیساهای پروتستان کالوانیست و دولت، ملی کردن زمینها و غیره. موفقیت تبلیغات SDB در محیطهای کارگری آنچنان بود که حزب به سرعت در ۱۸۹۳ شش هزار عضو جذب کرد. اما نیووِنهُیس در ۱۸۹۱ کنش پارلمانتاریستی را به دور افکند و اینچنین تنها رهبر سوسیال-دموکرات در بطن انترناسیونال دوم (که در سال ۱۸۸۹ تأسیس شده بود) تبدیل شد. این رد پارلمانتاریسم او را به طرزی ملموس به مواضع آنارشیستی نزدیک ساخت.
دلیل این تحول به رشد مبارزات طبقاتی چه ازلحاظ آماری و چه از لحاظ «ناشکیبایی انقلابی» در بطن جنبش کارگری سازمانیافته در سالهای ۱۹۸۰ بازمیگردد. تحت فشار یک بحران ادواری شدید که موجب گسترش بیکاری شد، آشوب بیشتر کشورهای اروپایی را در برگرفت. در هلند کارگران دائماً با پلیس درگیر میشدند، اوباش تحت حمایت پلیس به دفاتر SDB حمله میکردند. در چنین فضایی که امید به «مبارزة نهایی» را دامن میزد، نیوونهُیس و مبارزین SDB شروع به تردید در مورد تاکیتک پارلمانی کردند؛ تاکتیکی که به نظر آنها در تناقض با مبارزة انقلابی بود. این تردید در مورد پارلمانتاریسم مختص حزب نبود. سالهای ۱۸۹۰ اپوزیسیون آنارکو-سندیکالیست و اپوزیسیون درون سوسیال-دموکراسی بینالمللی رشد کرد، که با هرگونه فعالیت انتخاباتی و پارلمانی به مثابه اپورتونیسم سر مخالفت داشت. برای مثال میتوان از جوانها (Jungen) در آلمان یاد کرد که سرمشق گروههای دیگری در بلژیک، سوئد، دانمارک شدند.
نیووِنهُیس و «جوانها» بر این بودند دوران تاریخیای که در آن به سر میبردند به طور بلافصل انقلابی است پس طرفدار ایدة «کنش مستقیم» بودند؛ این تحلیل خواه ناخواه آنان را در مقابل کسانی قرار میداد که میپنداشتند که یک چرخه جدید رشد سرمایهداری گشوده شده است که مستلزم فعالیت سازماندهیشدة پرولتاریا در سندیکاها و احزاب پارلمانی است و از این رو به رفرمیسم تمایل داشتند. در آن زمان گرایش رادیکال در حزب توفق بیشتری داشت و حتی رهبر رفرمیسم آتی حزب، تروئلسترا Troelstra (1860-1930)، موافق اعمال خشونت بود، از همین رو دولت در ۱۸۹۴ فعالیت حزب را غیرقانونی اعلام کرد. با این وجود، رادیکالیسم SDB و نیوونهیس که بیشتر در حرف بود تا در عمل موجب انزوای حزب در میان جنبش سوسیال-دموکرات بینالمللی شد.
در انترناسیونال دوم، نیوونهیس بیش از پیش به تبلیغ ایدههای آنارشیستی مانند «اعتصاب عمومی» میپرداخت. در ۱۸۹۱ از ضرورت اعتصاب عمومی کارگران کشورهای جنگطلب در صورت وقوع جنگ دفاع کرد. طرح او به نفع طرح ویلهم لیبکنشت پدر کارل لیبکنشت کنار گذاشته شد. طرح لیبکنشت صرفاً به ریشههای سرمایهدارانة نظامیگری اشاره کرده بود بدون اینکه هیچ راهی برای مبارزه علیه آن ارائه کند.
اعتصاب عمومی از نظر دملا نیوونهیس شاهراه انقلاب بود. در ۱۸۹۳ در کنگرة زوریخ پیشنهادش مبنی بر عمومی کارگران که به اعتصاب نظامی و حتی به اعتصاب زنان پیوسته به روشنی تعلقش را به ایدههای آنارشیستی نشان میداد. در این کنگره طرحی تصویب شد که برمبنای آن احزاب سوسیال-دموکرات میبایست از رأی به اعتبارات جنگی امتناع میکردند و برای خلع سلاح کشورهای متبوعشان مبارزه میکردند. در همین کنگره به رسمیت شناختن «ضرورت تشکل کارگری و کنش سیاسی» از طرف تمام سازمانهای عضو انترناسیونال (احزاب، سندیکاها و انجمنها) اجباری شد. همین مسألة شرکت در انتخابات به مثابه کنش سیاسی بود موجب انشعاب در SDB شد.
در ۱۸۹۳ در کنگرة گرونینگ حزب نیوونهیس طرحی پیشنهاد میکند که بر اساس آن میباید تمام فعالیتهای انتخاباتی بدون قید و شرط کنار گذاشته شوند. این طرح با اکثریت ضعیفی، ۴۷ رأی موافق در برای ۴۰ مخالف و ۱۴ رأی ممتنع پذیرفته میشود. مخالفین این طرح که در رأس آنها فرانک فاندرگوسFrank van der Goes (1859-1939) و تروئلسترا قرار داشتند تحت حمایت سوسیال-دموکراتهای آلمان از حزب جدا شدند و حزب کارگری سوسیال-دموکرات SDAPرا بر مبنای برنامه سوسیال-دموکراسی آلمان تأسیس کردند. اما SDB هم بعد از انشعاب تغییر رویه داد و چیزی نگذشت که اقلیت موافق تاکتیک انتخاباتی به اکثریت تبدیل شدند و در ۱۸۹۷ حزب کارگری اصلی با ۲۰۰۰ عضو برای شرکت در پارلمان کاندیدا اعلام کرد. این یک گسست از بینش آنارشیستی محسوب میشد و موجبات جدایی نیوونهیس و یارانش را از SDB ، حزبی که سه سال بعد تصمیم به انحلال خود گرفت، فراهم کرد.
به هر حال رفتن نیوونهیس از حزب اتفاقی نبود؛ یک سال قبل از جدایی از حزب، در ۱۸۹۶، زمانی که انترناسیونال تصمیم به اخراج آنارشیستها گرفت نیوونهیس با خشم کنگرة لندن انترناسیونال را ترک کرد. جدایی او از حزب حاصل چندانی به بار نیاورد؛ به همراه کریستیان کرنلیسن Christian Cornelissen (1864-1943) یکی از تئوریسینهای آتی سندیکالیسم انقلابی، روزنامهDe Vrije Socialist (سوسیالیست لیبرتر) را ایجاد کرد و یک تشکل به نام فدراسیون سوسیالیستهای لیبرتر (Federatie van vrije socialisten) ایجاد کرد که عمر کوتاهی داشت. با شکلگرفتن یک جنبش سوسیالیستی در هلند، نقش دست اول آنارشیسم در مبارزات سیاسی به پایان خودش نزدیک میشد و آنارشیسم هلندی تقریباً به طور انحصاری به یک نیروی سندیکالیست تبدیل شد که البته در مبارزات اقتصادی بسیار نفوذ داشت.
اینکه نیوونهیس به سمت آنارشیسم رفت چیزی از نقش حائز اهمیت او در سازماندهنگی جنبش کارگری تازه متولد شده در هلند نمیکاهد. او زمانی که آنارشیستها و مارکسیستها میتوانستند در یک سازمان کنار هم مبارزه کنند، قطعاً چهرة شاخص جنبش کارگری بینالمللی بود. و بعد از جداییاش از جنبش سوسیالیستی سازمانیافته، به جنبش کارگری وفادار ماند با شرکت در اعتصابات بزرگ کارگری و جنبش علیه سرمایه. علیه تهدید جنگ او در عین حال در مقام یک صلحطلب و ضدنظامیگری و انقلابی ظاهر شد، بدون اینکه فعالیت انقلابیاش را فدای صلحطلبی بکند. برخلاف برخی افراد برجستة آنارشیست مانند کروپتکین Kropotkine ، کورنلیسن Cornelissen، ژان گراو Jean Grave که از در حمایت جنگ امپریالیستی درآمدند در طولی جنگ جهانی اول، دملا نیوونهیس به ایدههای انترناسیونالیستی وفادار باقی ماند. عجیب نیست که در مراسم خاکسپاریاش در نوامبر ۱۹۱۹، بالغ ۱۰۰۰۰۰ کارگر در آمستردام شرکت داشتند. انتر ناسیونال سوم به طور رسمی روتگرس Rutgers یکی از رهبران حزب کمونیست هلند و عضو کمیتة اجرایی انترناسیونال را به عنوان نماینده به مراسم خاکسپاری او فرستاد.
برخی نیوونهیس را به خاطر نقد زودهنگامش از پارلمانتاریسم و طرفداریاش از کنش مستقیم پرولتاریا پدر «شوراگرایی» هلندی میدانند. گورتر Gorter یکی از اعضای برجستة حزب KAPD در سالهای ۱۹۲۰ به نحوی روشن و خلاصهوار موضع چپ کمونیست را در برابر نیوونهیس بیان میکند: «در یک دورة تحول که در آن زمان تازه در هلند آغاز شده بود، او در پی انقلاب فوری بود. او در طول تمام زندگیاش به آنارشیسم انقلابی وفادار ماند، انقلاب روس را مشاهده و درک کرده بود و آن را تحسین میکرد. تفاوت ما مارکسیستهای انقلابی و او در این است که ما به دنبال روشهایی انقلابی در یک دورة انقلابی هستیم در حالی که او به صورت زودرس انقلابی بود». بدین ترتیب، به نظر چپهای رادیکال بین عمل انقلابی نیوونهیس و دوران تاریخیای که او در آن به سر میبرد یک فاصله، یک ناهمخوانی وجود داشت؛ او انقلابیِ دورانی غیرانقلابی بود. بر عکسِ آنچه او میپنداشت سرمایه رو به خاموشی نمیرفت بلکه تازه شروع به رشد خود در ابعادی جدید کرده بود، پس چنین دورانی نه کنشهایی انقلابی که فعالیتهای رفرمیستی میطلبید.
به هر حال، نیوونهیس برای جریانات آنارشیست و شوراگرا به نماد مخالفت با اپورتونیسم زادة پارلمانتاریسم بدل شد. نقد برندة او بر سوسیال-دموکراسی و انترناسیونال دوم به یکی از منابع اصلی نقد اپورتونیسم تبدیل شد و در همان جهتی میرفت که نقد انگس بر اپورتونیسم در حزب سوسیال-دموکرات آلمان (رجوع شود به نقد انگلس بر برنامه ارفورت).
نیوونهیس در کتابش «سوسیالیسم در خطر» که در ۱۸۹۷ به فرانسه منتشر شد برخی از نقایص حاد سوسیال-دموکراسی را برمیشمرد، نقایصی که بعد از ۱۸۹۵ در تئوریهای رویزیونیستی فلمارVollmar و برنشتین Bernstein نسج گرفته بودند. نقدهای او را میتوان چنین خلاصه کرد: -نفوذ عناصر خرده-بورژوا در حزب که ماهیت پرولتری حزب را به خطر انداخته و درآغوش گرفتن ایدئولوژی بورژوازی مخصوصاً شرکت در انتخابات ترجمان آن است. – تئوری «سوسیالیسم دولتی» با تعریف انقلاب به مثابه تصاحب سادة دولت سرمایهداری از راه رفرم توسط جنبش کارگری، هدف انقلابی را خالی از محتوا میکند: «سوسیال-دموکراتها صرفاً رفرمیستهایی هستند که میخواهند جامعة فعلی را بر مبنای سوسیالیسم دولتی تغییر دهند». بنابراین او نتیجه میگیرد که جنبش کارگری باید مبارزة برای کسب رفرم را رها کند، چراکه «تمام رفرمها صرفاً به تقویت وضع موجود کمک میکنند». نیوونهیس علناً سوسیال-دموکراسی به عنوان جریانی «بورژوا» معرفی کرد. و معتقد بود که «پیروزی سوسیال-دموکراسی شکست سوسیالیسم خواهد بود». این نظر نه تنها آنارشیستها بلکه برخی جریانات «شوراگرا» را از لحاظ نظری تغذیه کرد؛ برخی جریانات «شوراگراها» این نظر را بسط دادند، به نظر آنها «سوسیال-دموکراسی باید به عنوان قاطعترین جریان در درون بخش پیشرفتة بورژوازی در نظر گرفته شود» و «در واقعیت سوسیال-دموکراسی یک حزب رفرمیست بورژوا نشده، او از همان اول چنین بوده».
در کنار تمام نقدهای پیشگویانة نیوونهیس بر سوسیال-دموکراسی باید بر وجود یک گرایش مذهبی در بینش او صحه گذاشت. در ابتدای شکلگیری جنبش کارگری هلند یک گرایش آنارشیستی مذهبی بسیار قوی درآن وجود داشت که از نظرات ضدنظامیگری و صلحطلبانه تغذیه میشد و تا جنگ جهانی اول هم وجود داشت. نیوونهیس معرف این گرایش بود، او با رد اصل «قهر طبقاتی» برای کسب قدرت توسط پرولتاریا و برقراری «دیکتاتوری پرولتاریا» به صورت قطعی از مارکسیسم که، خودش از کسانی بود که در اشاعهاش در هلند سهیم بود، برید، و صلحطلبی تولستوی مدل سیاسی او شد: «آنارشیستهای کمونیست خواهان الغای اتوریتة سیاسی، یعنی اتوریتة دولتی هستند، چراکه آنها اینکه صرفاً یک طبقه یا یک فرد بر دیگر طبقات یا یک فرد دیگر مسلط باشد را رد میکنند. تولستوی این مسأله را آنچنان واضح بیان کرده که دیگر نمیتوان چیزی به سخنانش افزود». (مترجم)
برگرفته از کتاب «چپ کمونیست آلمانی-هلندی: از خاستگاه تا ۱۹۶۸»، نوشتة فلیپ بورینهPhilippe Bouriner ، ۱۹۶۸.
[129] تحلیل کنگرۀ انترناسیونال بروکسل، ۱۸۹۱، ۶۶-۷۷؛ برسی، نقل شده، ۳۵-۳۶؛ نیوونهیس، سوسیالیسم در خطر، نقل شده. ۳۴، ۳۷.
[130] تحلیل کنگرۀ سوسیالیستی انترناسیونال زوریخ، ۱۸۹۳، ۲۰-۲۲.
[131] G. S. ، ۳۰-۳۱.
[132] . G. M، ۱۱۴.
[133] colportage اولین معنای این واژه دستفروش دورهگرد است و استفاده از این واژه در معنای انتشار حامل باری منفی و تحقیرآمیز است. (مترجم)
[134]«Weltpolitik und Massenstreik» ۷ نوامبر ۱۹۰۵، G. W.، IV،۴۰۰؛ «Whlrechtskampf…»، ۶۱۱-۶۱۲؛ «Taktische Fragen»، ۶۳۵.
[135] نِتل، نقل شده. I، ۲۴۱-۲۴۲، ۳۶۷-۳۶۸؛ سوسیالیسم در فرانسه، نقل شده.، («سوسیال-دموکراسی و پارلمانتاریسم»، ۵-۶ دسامبر ۱۹۰۴)، ۲۱۹-۲۲۱.
[136] تحلیل کنگرۀ بینالمللی سوسیالیستی اشتوتگارت، ۱۹۰۷، ۱۱۶-۱۸۲؛ برسی، نقل شده، ۸۱؛ نتل، نقل شده، I، ۳۹۳-۳۹۹، ۴۰۱.
[137] تحلیل کنگرۀ بینالمللی سوسیالیستی کوپنهاگ، ۱۹۱۰، ۳۱۱-۳۳۲؛ برسی، نقل شده، ۲۷-۲۸، ۴۲-۴۳.
[138] در سالهای ۱۹۱۸-۱۹۱۹ طنین انقلاب روسیه در اغلب کشورهای اروپایی مخصوصاً در آلمان به گوش میرسید. امّا خیزش انقلابی کارگران آلمان با خشونت توسط سوسیال-دموکراسی سرکوب شد. اگر امروز شورش اسپارتاکیست در برلین شناخته شده است، اما کمتر کسی است که از سایر خیزشهای انقلابی چیزی شنیده باشد. یکی از رادیکالترینِ این خیزشها، جمهوری شورایی بایرن (به آلمانی (Bayerische Räterepublik است.
در ۷ نوامبر ۱۹۱۸، در هنگام یک تظاهرات برای صلح که توسط حزب سوسیال-دموکرات آلمان برگزار شده بود، روزنامهنگار ضد جنگ به نام کورت آیسنر Kurt Eisner که عضو حزب سوسیالیست مستقل آلمان بود و به تازگی از زندان آزاد شده بود بر کرسی خطابه رفته و جمعیت را به اشغال سربازخانهها و در دست گرفتن کنترل شهر تهیج میکند. به همراه جمعی از هوادارانش ساختمان را بدون مقاومت اشغال میکنند. شاه، لویی سوم و خانوادهاش میگریزند. ۸ نوامبر یک شورایی از سربازان و کارگران قدرت را به آینسر واگذار میکنند. با موافقت اعضای شورا او «جمهوری سوسیالیستی بایرن» را اعلام میکند. آینسر اطمینان میدهد که قصد ندارد که اقداماتی از نوع کمونیستی انجام دهد، با این حال این مانع از آن نیست که ناسیونالیستها او را همچون یک افراطی «سرخ» در نظر نگیرند و از او که مبارز ضد جنگ و یهودی است انزجار نداشته باشند. در زمان زمامداری او، اوضاع اقتصادی آشفته است، حکومت توان تأمین نیازهای مردم را ندارد، حمل و نقل عمومی از کار افتاده است، دهقانان بایرنی که اکثریتشان محافظهگرا هستند و از حوادث مونیخ شوکه شدهاند از توزیع محصولاتشان سر باز میزنند، بینظمی بر مونیخ حاکم شده و کارگران به محض اینکه آیسنرو در انظار عمومی ظاهر میشود او را هو میکنند. روز ۱۲ ژانویه انتخابات قوه مقننه برگزار شد؛ نتیجه شکستی خفتبار برای حزب مستقلها و حکومت آیسنر بود. حزب سوسیال-دموکرات اکثریت آرای لانتاگ را به دست میآورد.
روز ۲۱ فوریه ۱۹۱۹ در حالی که کورت آیسنر عازم لاندتاگ است توسط یک آریستوکرات ناسیونالیست هوادار گروه ضدیهود به قتل میرسد؛ قتل او بیفایده بود چراکه در جیب آینسر یک چرکنویس از نامه استعفایش را یافتند. مرگ آیسنر به سرعت جو مونیخ را آشوبزده میکند: یک کمونیست به حریف اصلی او که عضو حزب سیوسیال-دموکرات است تیراندازی کرده و او را به شدت زخمی میکند. فردای آن روز جلسة عمومی شوراهای مونیخیها برگزار میشود و یک «شورای مرکزی جمهوری بایرن» برمیگزیند که متشکل است از نمایندگان حزب سوسیال-دموکرات SPD، حزب سوسیالیستهای مستقل USPDو حزب کمونیست KAD و شوراهای دهقانی و در رأس آن یک سوسیال-دموکرات چپ ارنست نیکیش Ernst Niekisch قرار میگیرد. در ابتدای ماه مارس بعد از چند هفته خلاء قدرت مرکزی، شورای مرکزی دوباره قدرت سیاسی را به لانتاگ واگذار میکند اما او از ترس خشونتهای تازه کارهایش را معلق کرد. در ۱۷ مارس پارلمان بدون رأیگیری یک حکومت ائتلافی به ریاست یوهانس هُوفمان Johannes Hoffmann سوسیال-دموکرات منصوب میکند که او هم در برقراری نظم و بهبود اوضاع موفقیتی به دست نمیآورد. و همین موضوع بورژوازی را نگران میکند و کارگران را مصمم به شورش.
در وضعیتی آشفته و در غیاب یک قدرت مرکزی کارا، شوراهای کارگران و سربازان مسلح شدند. در ابتدای آوریل جمهوری شورایی مجارستان به عناصر رادیکال جانی تازه داد. در ۳ آوریل در جلسة شورای آوسبورگ برای اولین بار طرح یک جمهوری شورایی مطرح شد.
سوسیال-دموکراتهای مستقل و یک بخش از وزرای هوفمان که تنها راه برون رفت از بحران حکومتی را در کانالیزه کردن جنبش میدیدند، با ایجاد شوراها موافقت کردند. در جریان یک جلسة مخفی وزرای سوسیال-دموکرات به کمونیستها و به مستقلها پیشنهاد شد که به حکومت وارد شوند. کمونیستها همکاری با سوسیال-دموکراتها را نپذیرفتند. مستقلها نیز این پیشنهاد را رد کردند و اعلام کردند که حکومت فعلی ترکیبی مصنوعی است که بدون مشارکت توده خلق شده.
در شب ۶ آوریل شورای مرکزی مونیخ برگزار شد که در آن نیکیش و آنارشیستهایی مانند اریش موزام Erich Mühsam و گوستاو لاندَور Gustav Landauer حضور داشتند. این شورا ایدة برپایی جمهوری شورایی را پیگرفت و اعلامیهای با امضای ارنست نیکیش صادر شد مبنی بر انحلال لانتاگ Landtag، «ارگان عقیم عصر سپریشدة سرمایهداری بورژوای» و برکناری هوفمان و اینچنین «جمهوری شورایی بایرن» رسماً تأسیس شد. انست تولِر Ernst Toller یک شاعر و نمایشنامهنویس ۲۵ ساله ریاست حکومت انقلابی را برعهده گرفت، حکومتی که ائتلافی ناهمگون بود متشکل از مستقلها و آنارشیستها و حتی یک وزیر سوسیالیست. با اینکه همگی کم و بیش خود را سوسیالیست میخواندند، امّا حکومت چهرهای آنارشیستی داشت. در طی تلگرامی به لنین، او را از اتحاد پرولتاریای بایرن با خبر کردند. حزب کمونیستْ حکومت جدید را به رسمیت نشناخت و کمونیستها شروع کردند به تبلیغ در کارخانهها برای یک حکومت «سویتیک» واقعی.
در عرض چند روز این حکومت تولر که اعضایش به هیچ وجه آمادگی اداره کردن اوضاع را نداشتند، با اخذ تصمیمات نامعقول و بیجا بر بیثباتی خود میافزود.
هوفمان که در آن زمان به بامبرگ گریخته بود بیکار ننشست؛ در ۱۳ آوریل گروهانی از داوطلبین را به سوی مونیخ فرستاد، امّا با مقاومت «ارتش سرخ» بایرن مواجه و مجبور به عقب نشینی شد. این نبرد ۱۱ – ۱۲ کشته به جای گذاشت. همان شب کمونیستها به سرکردگی اوژن لوینه Eugen Leviné و ماکس لوین Max Levien دو یهودی روس تصمیم گرفتند بر حکومت «آنارشیستی» تولر پایان نهاده و قدرت را در مونیخ در دست بگیرند و بدین ترتیب دومین فاز جمهوری شورایی بایرن را افتتاح کنند. تولر و لاندور نیز قدرت جدید را به رسمیت شناختند. گرچه این کار آنان بدون مشورت با مرکزیت حزب کمونیست آلمان بود امّا با تشویق لنین همراه بود. روز ۲۷ آوریل لنین شخصاً در طی تلگرامی از لوین میپرسد آیا آنها شروع به ملی کردن بانکها گروگان گرفتن از میان بورژوازی کردهاند یا نه؟
در بایرن که ایالتی مجموعاً محافظهکار و دهقانی بود کمونیستها از حمایت اندکی در میان جمعیت شهری برخوردار بودند و همین موضوع موقعیتش را به شدت ضعیف میساخت. حزب کمونیست یک کمیسیون نظامی، یک کمیسیون برای خلع سلاح ضد-انقلابیون، یک کمیتة تبلیغات، یک کمیسیون اقتصادی و یک کمیسیون حمل و نقل ایجاد کردند. بانکها بلوکه و روزنامههای بورژا ممنوع شدند. خدمات تلفن و تلگراف به شدت تحت کنترل درآمد. حکومت جدید به رهبری اوژن لُوینه در امور سیاسی و اقتصادی حکومت بولشویک را سرمشق خود قرار داد. سیاست «ترور سرخ» و «ضد-انقلابیون» واقعی یا فرضی بازداشت میشدند و لوینه به پیروی از آموزههای لنین شروع کرد به بازداشت اعضای آریستوکراسی و بورژوازی سرمایهدار. کمونیستها «ارتش سرخ» ساختارمندی ایجاد کردند که بخش زیادی از کارگران بیکار را در صفوف خود جای میداد و اندکی بعد تقریباً به بیست هزار نفر رسید. حکومت کمونیستی اعلام میداشت که قصد دارد که تیر کمان انقلاب بلشویکی در اروپا باشد و برای این کار لازم است که کارگران آموزش نظامی ببینند و تملک فردی سلاح ممنوع است و مجازات مرگ در پی دارد.
هوفمان بار دیگر حمله را از سرگرفت و اینبار از شبهنظامیان ضد کمونیست (به آلمانی (Freikorps ووُرتِمبرگ به عنوان نیروی کمکی ارتش رسمی استمداد طلبید. تعداد نفرات سوسیال-دموکراتها بالغ بر سی و پنچ هزار نفر میشد که به سلاح سنگین مسلح بودند. در مونیخ جو رعب و وحشت حاکم شد و شهر به خاطر یک اعتصاب عمومی فلج شده بود. خدمات عمومی از کار افتاده بود و به خاطر غیبت یک قدرت مرکزی کارا مونیخ طعمة ناامنی و غارت شده بود. در ۲۳ آوریل با تحریک گوستاو نوسکه Gustav Noske حمله آغاز شد. شبهنظامیان شهر مونیخ را بلوکه و اعلام کردند که هر فردی را که با اسلحه ببیند درجا اعدام میکنند. و شوراهای کارگری که از این شرایط به وحشت افتاده بودند علیه حکومت جمهوری شورایی که در آن هنگام تمام اتوریتة مرکزی و اخلاقیاش از بین رفته بود، رأی بیاعتمادی دادند. در حالی که وحشت بر اوضاع مستولی بود یک واحد از ارتش سرخ بایرن ده گروگان را اعدام کرد.
اعدام گروگانها بر خشم شبهنظامیان افزود؛ انتقام از جمهوری شورایی به حمام خون تبدیل شد. در اول مه ارتش سفید وارد مونیخ شد. از این لحظه به بعد ترور سفید بر اوضاع حاکم بود. ۲ مه سربازانْ گوستاو لاندور را گرفتند و او را آنقدر زدند تا مرد و سپس جسد او را چند روز همانجا رها کردند که بپوسد. روز ۳ مه دیگر مقاومتی در شهر نبود و جمهوری شورایی بایرن به صورت قطعی سرکوب شد. بر اساس اطلاعات رسمی بین یکم تا هشتم مه ۵۷۷ یا ۶۰۶ نفر کشته شدند که فقط ۳۸ نفرشان از اعضای حکومت سوسیال-دموکرات و ۳۳۵ نفرشان مردم عادی بودند، ۱۸۴ نفر تیرباران و ۲۲۰۹ نفر به خاطر مشارکتشان در جنبش شورایی محکوم به حبس و تبعید شدند. ماکس لوین موفق به فرار شد (او در ۱۹۳۷ در روسیه در طی پروسههای استالینی اعدام میشود) اما اوژن لوینه بازداشت و به جرم خیانت به مرگ محکوم و روز ۵ ژوئن به جوخه اعدام سپرده شد. ارنست تولر، اریش موزام و ارنست نیکیش (سرانجام به یکی از نمایندگان اصلی جریان ناسیونال-بولشویک تبدیل میشود) نیز به زندان محکوم میشوند.
https://wikirouge.net/R%C3%A9volution_bavaroise
[139] رولاند-هولست، رزا لوکزامبورگ، نقل شده، ۷۰-۷۳، ۱۷۴، ۱۸۹-۱۹۰.
[140] تروتسکی «رزا لوکزامبورگ و انترناسیونال چهارم»، ۲۴ ژوئن ۱۹۳۵ در تروتسکی، وظایف سیاسی ما، ۱۹۷۰، انتشارات Belfond.
[141] «نظم حاکم بر برلین»، نقل شده، ۱۴ ژانویه ۱۹۱۹، و مقالۀ ۱۱ ژانویه در بادیا، نقل شده، ۲۲۴، ۲۴۲.
[142] Fédération Anarchiste Ibérique (F.A.I.)
[143]Confédération Nationale du Travail (C.N.T.)
[144] اشاره به داستان معجزۀ عیسی مسیح است که شرح آن در انجیل آمده. ماهیگیرانی که بعد از گوش فرادادن به سخنان عیسی مسیح به دستور او تورشان را در آب میاندازند و با اینکه پیشتر چیزی در تورشان نیافتاده بود، اینک به اشارۀ او چنان صید خارقالعادهای میکنند که از تصورشان خارج است.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟